eitaa logo
مداحی ترکی و فارسی /خوبان عالم
5.8هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
35 فایل
#منبرهای کوتاه و بهترین #مداحی های ترکی و فارسی ... همه در کانال خوبان عالم ؛👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
مشاهده در ایتا
دانلود
تاثیرگذارترین بخش از برنامه زندگی پس از زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سه بار بازگشت به بدن ▪️روایت تجربه گری که قبل از تدفین به دنیا بازگشت 👤تجربه‌گر: آقای سید رضا بیضایی ⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد. 😱گلچین برنامه های حیات پس از زندگی👇 https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
2.mp3
4.52M
[شرح‌ دعای‌ روز‌ دوم ماه‌ رمضان توسط‌ آیت‌ الله‌ مجتهدی 🎧] 🌙 https://eitaa.com/khoban_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مرگ موقت؛ توهم مغز یا واقعیت غیرقابل انکار 🔺️ تفاوت تجربه نزدیک به مرگ با توهم در چیست؟ 🔸️ این قسمت: منفی هفت (بخش اول) تجربه‌گر: دانیال قاسمعلی هر روز ساعت ۱۷:۳۰ بازپخش: ساعت ۱ بامداد و ۱۲:۳۰ از شبکه چهار سیما ۱۴۰۲ ⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد. 😱گلچین برنامه های حیات پس از زندگی👇 https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
28.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 رهایی از اعتیاد 🔺️تجربه ای که باعث ترک اعتیاد شد 🔸️ این قسمت: منفی هفت (بخش اول) تجربه‌گر: دانیال قاسمعلی هر روز ساعت ۱۷:۳۰ بازپخش: ساعت ۱ بامداد و ۱۲:۳۰ از شبکه چهار سیما ⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد. 😱گلچین برنامه های حیات پس از زندگی👇 https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65 ادامه این قسمت امروز ساعت ۱۷:۳۰پخش خواهد شد
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙 آرشیو برنامه حیات برزخی زندگی پس از زندگی 👇 https://eitaa.com/khoban_ir این پست را بین دوستان خود نشر دهید 🖕🖕
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze2.mp3
3.97M
تحدیر ( تند خوانی ) 📖 کریم 👈 ♦️مشاهده متن قران جز۲ هر روز یک جز از قرآن به روش تحدیر(تندخوانی) در خوبان عالم👇👇👇 https://eitaa.com/khoban_ir ❌انتشار با لینک کانال مجاز است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم تشرف شیخ حسین آل رحیم به محضر (عج) به نقل از مرحوم کافی پیشنهاد ویژه برای دانلود مطمئنا پشیمان نمی شوید کوتاه و جذاب های مذهبی مشاهیر و بزرگان کلیپ های مذهبی و ... همه در خوبان عالم👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65 در نشر این پست سهیم باشید نشر این پست تبلیغ مهدویت هست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز (تلنگر آمیز) حاج آقا دارستانی/داستان آقا ماشاالله کرمانی کوتاه و جذاب های مذهبی مشاهیر و بزرگان کلیپ های مذهبی و ... همه در خوبان عالم👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
آب وقتی به جوش آمد از خودش کم و کسر می شود. تو هم وقتی جوشی و عصبانی میشوی، خودت کم و سبک میشوی ظرف آب را اگر از روی اجاق برداشته و جابجا کنی راحت از جوش می افتد تو هم وقت جوش آمدن و خشم، اگر جایت را تغییر دهی خیلی زود آرام می شوي امام علی (ع) می‌فرمایند: خشم، آتشى فروزان است. هر كس خشم خود را فرو خورد، اين آتش را خاموش كرده است و هركس جلوی آن را رها كند، پيش از هر كس، خودش در آن آتش مى سوزد. 🍃🍃⚡️⚡️⚡️🍃🍃 ✅@khoban_ir
🔴دیدی بعضیا رو...؟ به بچش پول میده اما کلی سرش غُر میزنه: بیا این پولو بگیر و مثه همیشه هدر بده. به فرد نیازمند هم که کمک می‌کنه همینجور: کُشتی ما رو! بیا این پولو بگیر و ولمون کن وقتی قراره کمک کنیم، گل بی‌خار بشیم. یا کمک نکنیم یااگه کمک کردیم خرابش نکنیم ..لَاتُبْطِلُوا صَدَقَاتِكُم بِالْمَنِّ وَالْأَذَىٰ..بقره۲۶۴ بخششهای خودرا با منّت و آزار،باطل نکنید. ✅@khoban_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخوای یا نخوای... ما را دارن میبرن مهمانی خدا... ما نمی‌رویم میبرن... 🤲 اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ ✅@khoban_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایات تکان دهنده از شهدا ۱۳۲ سردار محمد احمدیان/ روایتگری روایتگری که بعد این صحنه با جمله امان از دل زینب دلش آتش میگیره کوتاه و جذاب های مذهبی مشاهیر و بزرگان کلیپ های مذهبی و ... همه در خوبان عالم👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا پیامبران در خاورمیانه ظهور کردند⁉️ 🎤 استاد رفیعی ✌️پیشنهاد ویژه ┏━✨🌹✨🌸✨━┓. کوتاه و جذاب های مذهبی مشاهیر و بزرگان کلیپ های مذهبی و ... همه در خوبان عالم👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍داستان عجیب سید شفتی... ‌🎙 ┏━✨🌹✨🌸✨━┓. کوتاه و جذاب های مذهبی مشاهیر و بزرگان کلیپ های مذهبی و ... همه در خوبان عالم👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
28.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 هنرمندی تماشایی با سبک‌های مختلف تلاوت قرآن 🌙 کوتاه و جذاب های مذهبی مشاهیر و بزرگان کلیپ های مذهبی و ... همه در خوبان عالم👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سوم»» شب – مسیر جاده خاکی مینی بوس دهاتی ها در مسیر جاده خاکی بود. ده دوازده نفر مسافر داشت که همشون خواب بودند و شاگرد شوفر هم روی صندلی بغل راننده خوابش برده بود. راننده هم گاهی خمیازه میکشید و دهانش را به پهنای صورتش باز میکرد. آهنگ قدیمی تُرکی هم روشن بود و وقتی راننده دید داره خوابش میبره، یه کم صداشو بلندتر کرد ولی اثری نداشت. ازطرف روبرو، پیرمرد موتوری در حال رفتن در مسیرش بود. چراغ موتورش سوسو میزد تا اینکه کلا خاموش شد. یکی دو بار با انگشت شستش، دکمه چراغ موتورش را امتحان کرد ببینه روشن میشه یا نه؟ دید روشن نمیشه. یکی دو بار با دست زد به جعبه چراغ جلویی اما دید کار نمیکنه. بی خیال شد و به راهش ادامه داد. از طرف دیگه، شکنجه گر3 همین طور که رانندگی میکرد به دور و برش دقت میکرد. انگار دنبال چیزی میگشت. حتی یکی دو بار هم سرعتش کم کرد و با دقت به دور و برش نگا کرد اما چیز خاصی ندید و به مسیرش ادامه داد. راننده مینی بوس دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و مسیرش را تار میدید. تا اینکه بی اختیار گردنش کج و جاده از جلوی چشمش به طور کامل محو شد. موتوری روبرو هم به خیال اینکه از کنار مینی بوس رد میشه، خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و به خاطر نور زیادی که از مینی بوس به چشمش میخورد، راننده خوابیده و گردن کج شده اش را ندید. تا اینکه دست راننده مینی بوس که روی فرمون بود، کم کم شل شد و فرمون به تدریج منحرف شد و به سمت دیگرِ جاده رفت. یعنی همان مسیری که پیرمرد موتور سوار داشت از روبرو می آمد. تا اینکه کامل به هم نزدیک شدند و مینی بوس با همان سرعتی که داشت، محکم با موتور و موتور سوار بیچاره برخورد کرد. شکنجه گر3 که به طرف پایین جاده رانندگی میکرد و به پایین تپه اِشراف داشت، ناگهان دید که صدای مهیبی اومد. فورا سرشو برگردوند به همان طرف که صدا آمد. تو همون تاریکی به زور دید که مینی بوس محکم به یک چیزی برخورد کرده و در حال چپ شدن به پایین تپه است. صحنه وحشتناکی بود. اینقدر که با دیدن غلت خوردن مینی بوس با صدای مهیب و برخورد با سنگ های بزرگ، چشمش گرد شده بود و به وحشت افتاد. توقف کرد و با چشمانش مسیر سقوط و لته پاره شدن مینی بوس به پایین تپه را تعقیب میکرد. فکری به ذهنش رسید. نگاهی از طریق آیینه جلو به طرف صندوق عقب کرد. دنده عوض کرد و راه افتاد. یک دو ساعت گذشت. جمعیت زیادی در حیاط و راهروی بیمارستان جمع شده بودند و در حال جا به جا کردن تصادفی ها و اموات و مجروحان از ماشین های آمبولانس و سایر ماشین ها به تخت های بیمارستان و بردن به طرف بخش اورژانس بودند. یکی از پرستارها از یکی از محلی ها پرسید: چند نفرن؟ مرد جواب داد: نمیدونم. کلا دوازده سیزده نفر! پرستار که مشخص بود با دیدن آن صحنه هولناک از آن همه آدم درب و داغون هول شده با صدای بلندتر به بقیه گفت: همشونو بیارین اینجا ... از این طرف ... سریع تر! مسیر آمبولانس ها تا بخش، مملو از رفت و آمد سریع دکتر و پرستار و مردم بود. یه پرستار دیگه در بخش ایستاده بود و بقیه را رهنمایی میکرد: همین جا ... به ترتیب ... جا برای همشون هست ... پرستار اولی چشمانش را مالوند تا چهره ها را بهتر ببیند. سپس صداشو بلندتر کرد و به محلی ها گفت: اگه کسی اینا را میشناسه بمونه تا شناسایی بشن. یکی از محلی ها گفت: من مال همون اطرافم. پرستار پرسید: شما زنگ زدین اورژانس؟ مرد جواب داد: نه ... دیدم یه ماشین کنار جاده ایستاده و درِ صندوق عقبش بالاست. وایسادم ببینم چی به چیه؟ که دیدم یه مرد از پایینِ تپه اومد بالا و در صندوق عقبش بست و سوارش شد و رفت. فکر کنم اون زنگ زده. پرستار دوم پرسید: پس چرا رفت؟ کسی اونو ندیده؟ محلی گفت: ندیدمش. شاید ترسیده بمونه. همشون خوابیدند ردیف هم. سر و وضعشون خونی و همه بیهوش. پرستار از نفر اول شروع کرد و با چک لیستی که داشت، با همون محلی که گفته بود من اهل همونجام، شروع کردند به شناسایی. پرستار: اینو میشناسی؟ مرد: آره بیچاره. رانندشه. مرده؟ پرستار: آره. مرد: این چی؟ شاگرد شوفره! پرستار: اینم آره ... مُرده بنده خدا . مرد: این فلانیه ... اینم فلانی ... اینو نمیشناسم ... اینم آره ... مال روستای بغلیه ... اینم پسر فلانیه ... تا اینکه مرد محلی و پرستار به تخت آخر رسیدند. یه تکون هایی میخورد و حالش از بقیه بهتر بود اما تو حال خودش نبود و گاهی کلمات بی ربط و هذیان میگفت. پرستار: فقط این بی هوش نشده. اینو میشناسی؟ مرد سرشو به پسری که روی تخت خوابیده بود نزدیکتر کرد و گفت: نه ... نمیشناسم ... اصلا ندیدمش ... پرستار: داره هذیون میگه. فارسی حرف میزنه؟ مرد: آره انگار. خیلی واضح نیست. ولی آره ... فارسی حرف میزنه. پرستار: شاید پناهنده است. https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
چند لحظه بعد، بغل اتاق شکنجه ای که بابک توش بود، چهره ای که تو تاریکی معلوم نبود کی هست، نتِ گوشیشو روشن کرد و وارد تلگرام شد. سراغ پیامهای شخصی رفت و از بین همه اش، صفحه شخصی سالوادور را باز کرد. سالوادور: گفتی اسمش چیه؟ نوشت: گفت اسمم بابک هست. استعلام کردیم و دیدیم واقعا بابکه. سالوادور پرسید: زنده است؟ نوشت: آره فکر کنم. سالوادور: میخوانِش. نوشت: سخته! سالوادور: میدونم. نوشت: میان دنبالش؟ سالوادور: معلومه که نه! نوشت: باشه. ببینم حالا. سالوادور: ردش کن. نوشت: من مشکلی ندارم اما این نمیتونه. جون نداره. سالوادور: ردیفش کن. نوشت: کدوم وَر؟ سالوادور: سمت خودمون. نوشت: اوکی. نیمه های شب، در اتاق شکنجه باز شد. صدای پارس سگ ها از دور و بر میومد. دو تا پا از تاریکی ها در حال عبور بود و به طرف بدن بی هوش بابک رفت. خیلی با احتیاط مسیر را طی کرد. تا رسید به بدن بابک. خم شد و نشست بالای سر بابک. از اندک نوری که اونجا بود، نمیشد تشخیص داد چه کسی هست که نشسته بالا سر بابک و داره با چاقوی ضامن دارش، پاهاشو باز میکنه! بابک رو برگردوند و صورتشو گرفت کنار سینه اش. قمقمش درآورد و چند قطره آب ریخت تو دهن و گلوی خشک بابک. دستمالش درآورد و صورت بابک رو یه کم تمیز کرد. هنوز صورت بابک طبیعی نبود و اثر خون و زخم، بیشتر از این حرفا وجود داشت. بعد از چند لحظه بابک رو بلند کرد و در حالی که رو دستش بی هوش بود، با احتیاط و قدم قدم از اونجا خارج شد. مرد داشت تو تاریکی و با چراغ خاموش رانندگی میکرد ولی از بابک روی صندلی های ماشینش خبری نبود! گوشیش رو درآورد و متن پیامکی را نوشت و برای کسی فرستاد که به جای اسمش، سه تا نقطه ذخیره کرده بود. متن پیامک این بود: جونوری که امروز با کابل افتادم به جونش به صبح نکشید و تموم کرد. میترسم اگه جنازه اش اینجا باشه، دردسر بشه. اینو نوشت و گوشیشو گذاشت روی صندلی بغلیش. بعد از چند دقیقه صدای پیامک اومد. برداشت و بازش کرد و دید نوشته: به درک! دفنش کن و خلاص. مرد که همون شکنجه گر3 بود، لبخندی زد و سیگاری از جیبش درآورد و روشنش کرد و یه آهنگ بی کلام گذاشت و به مسیرش ادامه داد. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت چهارم»» ساعت 8 صبح- ایستگاه پرستاری سه نفر با کت و شلوار و با رفتاری خیلی خشک و رسمی وارد بیمارستان شدند و مستقیم سراغ ایستگاه پرستاری رفتند. مرد اول: خسته نباشید. پرستار: میتونم کمکتون کنم؟ مرد اول: حادثه تصادف دیشب ... میخوام لیست اسامی و کسانی که زنده موندند را ببینم. پرستار: جناب لطفا کارت شناسایی! مرد اول: بله. حتما. (کارتش را از بغل کتش درآورد و نشان داد) پرستار: ممنون. این از لیست (یک برگه اسامی را به اون مرد نشون داد.) با من بیایید. پرستار به همراه سه مرد پشت درِ بخشی که حادثه دیده ها خوابیده بودند ایستادند. هر سه مرد با دقت به همه افراد نگاه کردند. مرد دوم: شما با اینا هم صحبت شدید؟ پرستار: من تازه اومدم. شیفتم تازه شروع شده. مرد دوم: ما دنبال یه ایرانی میگردیم. پرستار: نمیدونم. ولی تا ده دقیقه دیگه که تست پزشک شیفت صبح تمام شد، میتونید برید داخل و چک کنید. دکتر در حال تست تصادفی ها بود و پس از معاینه، مطالبی در خلاصه وضعیت هر یک از آنها مینوشت. وقتی به تخت آخری که تخت بابک بود رسید، چند لحظه ایستاد و به چهره بابک زل زد. یکی از آن سه مرد از پشت درب شیشه ای، در حال دقت در احوالِ پزشک و نفرِ آخر بود. تا اینکه پزشک تصمیم گرفت پرده را بکشد و یکی از پرستارها با صدای بلند به یکی از همکارانش چیزی گفت و آن همکار با آمپولی به آن طرف پرده رفت. مردی که از بیرون داشت میپایید، احساس کرد خیلی چیز خاصی نیست و به خاطر همین به بقیه بیماران توجه کرد و کلا حواسش پرت شد. وقتی پزشک کارش تمام شد، به همراه پرستار از آن بخش خارج شدند و به سایر بخش ها سر زدند. پرستاری که آن سه مرد را همراهی میکرد، در را باز کرد و آن سه مرد را به داخل بخش راهنمایی کرد. آنها مستقیم به سراغ تصادفی ها رفتند و نفر به نفر آنها را چک کردند. وقتی مشغول بودند و آرام آرام جلو می آمدند، یکی از آنها متوجه خالی بودن تخت آخر شد. فورا گفت: تخت آخر مگه پر نبود؟ پرستار: بله. یه نفر روی این تخت خوابیده بود. تا پرستار اینو گفت، هر سه نفرشون سراغ تخت رفتند و دیدند وقتی پرده کشیده شده بوده، کسی که روی تخت آخر خوابیده بوده از در کنار تخت به بیرون فرار کرده. مرد اول با عصبانیت: شما دو نفر از همین مسیر برین دنبالش. منم از در اصلی میرم. اینو گفت و هر سه نفرشون شروع به دویدن کردند. بابک که همچنان از درد رنج میبرد، در حال تند راه رفتن و دور شدن از ساختمان اصلی بیمارستان بود. به طرف پارکینگ رفت. یکی دو تا در ماشین را امتحان کرد اما دید قفل هستند و سراغ یکی دو تای دیگه رفت. کسی که پشت یکی از مانیتورهای اتاق کنترل بیمارستان بود، بیسیم را برداشت و از پشت بیسیم به مرد اول گفت: قربان تو محوطه نمیبینمش. شاید پارکینگ باشه. مرد اول گفت: خب دوربین های پارکینگ رو چک کن. اتاق کنترل جواب داد: متاسفانه دوربین طبقه منفی یک ندارم. بابک در طبقه منفی یک، در حال تست همه ماشین ها بود. درِ هیچ کدومش باز نبود. تا اینکه بابک دید یک ماشین در حال روشن شدن هست و خانم جوانی پشت فرمون نشسته. فورا به طرفش رفت و سلام و حال و احوال کرد و گفت: خانم حاضرید به کسی که پول خرج و مخارج بیمارستانشو نداره و داره فرار میکنه، کمک کنید؟ حاضرید به کسی که مادر مریض و خواهرش تو خونه منتظرش هستن و چشمشون به در دوختن که داداششون برگرده، کمک کنین؟ دختره که معلوم بود زبون بابک رو فهمیده و در عین حال شوکه شده، آب دهنش قورت داد و یه نگا به سر تا پای بابک کرد. بابک متوجه به هم ریختگی ظاهرش شد و گفت: خانم اگه خدایی نکرده من مجرم و یا متهم بودم، الان باید به دستم دستنبد باشه و به پاهام هم زنجیر بسته باشند. ببینید هیچ دستنبد و زنجیری از من آویزون نیست. لحظات برای بابک به کندی میگذشت و سه نفری که دنبالش بودند در حال نزدیک شدن به درب اصلیِ پارکینک بودند. چون خیلی تند تند دویده بودند، نفس نفس میزدند و عصبانی به نظر میرسیدند. بابک که دلهره گرفته بود و صداش داشت میلرزید به دختره التماس میکرد و میگفت: خانم شما عکس یه آقایی رو از آیینه ماشینتون آویزون کردین و معلومه که خیلی دوستش دارین. مثل خواهر من. خواهر منم عکس منو انداخته تو گردنیش و الان منتظرمه. ازتون خواهش میکنم به من اعتماد کنین و فقط تا اون طرف دیوار بیمارستان منو ببرید. همین. دختره که واقعا آچمز شده بود و حرفش نمیومد، نگاهی به عکس مردی که عکسش آویزون کرده بود انداخت و یه نگا به بابک کرد و گفت: مگه خرجت چقدر میشه؟ کلّ خرج و مخارجت با من. https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
مرد: شاید ... ولی تو مینی بوس چی میخواسته؟ این مینی بوس داشته برمیگشته روستا! پرستار: چه میدونم آقا ... چه سوالایی میپرسی! خب دیگه ممنون ... دیگه به کمک شما نیازی نیست ... بفرمایید ... بفرمایید. مرد محلی که مشخص بود مشکوک شده، همینجوری که داشت از تصادفی ها دور میشد، چشمش به تخت آخر دوخته شده بود. برای چند ثانیه چشم ازش برنداشت. تا اینکه دیگه به سمت در رفت از بخش خارج شد. شکنجه گر3 دید که اون مردی که برای شناسایی رفته بود داخل، خارج شد و در حالی که پشتش به اون بود، از کنارش رد شد و رفت بیرون. شکنجه گر که داشت از آب سرد کنِ کنار بخش آب برمیداشت، چرخید و از لا به لای در نگاهی به تخت تصادفی ها کرد و بابک را دقیق تر روی تخت آخر دید زد. وقتی دیدش انگار خیالش راحت شد. گوشیشو بیرون آورد و همین طور که داشت آب میخورد، یواشکی از بابک از فاصله دور عکس گرفت و بعدش گوشیشو گذاشت تو جیبش. آب خوردنش که تموم شد، لیوانش انداخت تو سطل و مثل یه مراجعه کننده معمولی، از بیمارستان خارج شد و رفت. کاک رسول که از خستگی داشت چشماشو میمالید، به محض شنیدن صدای پیام به تلگرامش سر زد و آخرین چیزی که براش اومده بود باز کرد. پیام: حالش خوبه. بفرستم تایید کنی؟ پاسخ کاک رسول: اینجوری بهتره. تصویری براش اومد. بازش کرد و بدون اینکه در اون عکس دقت کنه، فورا ارسال کرد برای یه اکانت دیگه. ازطرف دیگه، مرد محلی که برای شناسایی تصادفی ها رفته بود داخل، وقتی از بیمارستان خارج شد و در پارکینگ، به طرف ماشینش میرفت، گوشیش درآورد و شماره ای گرفت. صدا: چرا الان زنگ زدی؟ مرد: یه عده نزدیک ما تصادف کرده بودند و آوردمیشون بیمارستان. چند تاشون مردند و بعضیاشون زنده هستند. صدا: چه دخلی به ما داره؟ مرد محلی گفت: یه چیزی اذیتم میکنه! صدا: خب؟ مرد: بینشون یه جوون ایرانی هم بود. صدا: مطمئنی ایرانیه؟ مرد: فارسی هذیون میگفت. صدا: بی هوشه؟ مرد: فعلا آره. فکر کنم. صدا: میفرستم بررسی کنند. شاید پناهنده است. کدوم بیمارستان؟ مرد: نزدیک خودمون. صدا: حالا چی میگفت؟ چی هذیون میکرد؟ مرد: یه اسم را مدام تکرار میکرد. صدا: چه اسمی؟ مرد: جملاتش نامفهوم بود. منم خیلی دقت نکردم. ینی پرستار نذاشت. ولی مدام میگفت «محمد» 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 عده ای داشتن آماده میشدن برن وضو بگیرن برای نماز صبح. صدای اذان صبح در فضا پیچیده بود. مجید: قربان پیام تصویری داریم. به اکانت اختصاصی خودتون اومده. محمد: بفرست. تصویر در مانیتور بزرگ وسط اتاق به نمایش گذاشته شد. عکس بابک بود که روی تخت دراز کشیده. محمد گفت: ازشون تشکر کن و بگو «محمد» سلام رسوند. بعدش هم لبخندی زد و در حالی که داشت آستین هاشو برای وضو بالا میزد، زیر لب گفت: به قول بچه ها؛ این تازه شروع ماجراست! «بسم الله الرحمن الرحیم» ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour کوتاه و جذاب های مذهبی مشاهیر و بزرگان کلیپ های مذهبی و ... همه در خوبان عالم👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3821666398C3a7954ba65