فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کبوتری که کفتار شد!
ماجرای عبدالملک مروان!
حمامة المسجد!!!
🎙#استادمسعودعالی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#تلنگر
👂شنیدنِ صدایِ اذان و نماز نخوندن
👈 یعنی...⁉️
😈 کسے یا چیزی رو به خدا ترجیح میدی.
🔍دقت کردی وقتے دوستت آنلاینه
☹️ولی جوابِ پیامت رو نمیده چقدر ناراحت می شے ...
📢 اذان یعنے خدایِ همیشه آنلاین
💌بهت پیام داده...
❗️نکنه آنلاین باشے ❗️
📝و به جایِ چت با خدا چت با یکی دیگه رو انتخاب کنی🚫
⚠️🌷⚠️🌷⚠️🌷⚠️🌷⚠️🌷⚠️🌷⚠️🌷
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸
شنیده بودم آیتاللّٰهی هست به نام آقای بهجت که اهل معناست.
دوست داشتم ببینمش،
جستوجو کردم و خانهاش را یافتم.
رفتم پشت درِ خانه و در زدم...
پیرمردی با لباسِ خانه و محاسنی کوتاه در را باز کرد.
در مورد آقا پرسیدم.
گفت: «امری دارید؟»
گفتم: «با آقا عرضی دارم.»
گفت: «بفرمایید مطلب را!»
گفتم: «با خودشان عرضی داشتم.»
پیرمرد لبخند زد و گفت: «همین مقدور است!»
فکر کردم فایده ندارد؛ اجازه نمیدهد که آقا را ببینم.
ناچار خداحافظی کردم و برگشتم.
توی راه با خودم گفتم:
«به مسجد میروم و با خودش قراری میگذارم.»
غروب در مسجد نشسته بودم و در این فکر بودم که چه هیئتی خواهد داشت؟
مدتی بعد از اذان، روحانیِ سادهای وارد مسجد شد و بهسمت محراب رفت.
گفتم: «اینجا هم که نشد.» کمی دلگیر شدم.
پرسیدم: «آقای بهجت نمیآیند؟»
همان روحانیِ ساده را نشان داد و گفت: «ایشان که آمدند.»
همان پیرمردی بود که درب منزل دیدم.
شصت سال بود در وادی علوم دینی و معرفتی سیر میکردم؛ فکر میکردم میتوانم با یک نگاه، یا یک جمله، سِره را از ناسِره تشخیص دهم، اما نتوانستم بین حضرت آقا و یک خادم فرق بگذارم.
تمام نماز مغرب و مقداری از نماز عشا را در این افکار غرق بودم که روایتی از سیرۀ پیامبر صلیاللهعلیهوآله به یادم آمد:
«در میان اصحاب، چنان بود که هیچ غریبهای نمیتوانست تشخیص دهد کدام رسولالله صلیاللهعلیهوآله است.»
📚این بهشت، آن بهشت، ص4٢-44؛
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کسی پرسیدند
کدامین "خصلت" از "خدای"
خود را "دوست" داری؟
"گفت"
همین" بس" که میدانم
او میتواند "مچم" را بگیرد
ولی "دستم" را میگیرد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
☘داستانی واقعی ☘
👌حتما بخوانید
💠دانشجو بود، دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی….
💠از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم… قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره) هم دیدار داشته باشن...
از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه…
💠وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت، بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن… من چندبار خواستم سلام بگم…
💠منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن… درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن…
💠یه لحظه تو دلم گفتم: حمید، میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه… تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!! تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!!
💠خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم… تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم وایسادم
💠از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن، اما به هرحال قبول کردن…
💠اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن حمید... حمید… حاج آقا باشماست
💠نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…
من رسیدم خدمتشون که
آهسته در گوشم گفتن:
❣👈یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی…
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#تلنگــرانـــہ✨
آیٺ الله جـاودان مےفرمـودند✨: ↓
°• اگہ کسےدرجنگ
#شهـیدبشہ یڪبارشهـیدشده
اماکسے اگہ
باهواےِ نفـس خودش بجنگه
#هرروزشهـیدمیشہ❤️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#بدونتعارف
یِہجـُورۍنَمـٰازبِخُـونیـمڪِہ؛
وقتـۍسلآمدادیـممَلائِڪہنَگَـن:تَمـومشُـد؟!
خیـلۍتَـاثیـرگُـذاربـُود...!
حَـواسِمـُونبِهنَمـٰازمـُونبـاشہ‼️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#بدونتعارف
یِہجـُورۍنَمـٰازبِخُـونیـمڪِہ؛
وقتـۍسلآمدادیـممَلائِڪہنَگَـن:تَمـومشُـد؟!
خیـلۍتَـاثیـرگُـذاربـُود...!
حَـواسِمـُونبِهنَمـٰازمـُونبـاشہ‼️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•