فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر کردی امام حسین ولت میکنه؟؟💔
|@khodaaa112|
•شب نوزدهم📍
چلهٔ زیارت آل یاسین
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
شب ها یک پشتی بگذار گوشه اتاقت و امام زمان علیه السلام و دعوت کن، بگو بفرمایید امشب اینجا استراحت ک
1.78M
داستان یکی از بچه ها
که هنوزم اینجا حضور دارن
دعوتنامه شیرین 💌
بزارین روی۲x
#چند_دقیقه_برای_اقا
#صوت_شماره_چهار🌱
📍سلسله مباحث رابطه قلبی با امام زمان عج
|@khodaaa112|
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
بسم الله الرحمن الرحیم بخش۱۸🌱
بسم الله الرحمن الرحیم
بخش۱۹🌱
قسمت ۵۱
کنار مزار شهید رسول خلیلی ایستاده بودم
یاد داستان زندگی شهید نوید صفری و همسرش افتادم...
+ عید فطر. یادتونه؟!
رسول امد به خوابم ی پارچه سفید داد دستم با ی درخت سرو بودکوچلو...
فکنم منظورش شما بودین ...
اروم زیر لب یچیزی گفت..
برگشتم گفتم چی؟؟
_هیچی فقط گفتم الحمدلله
نفهمیدم دلیل رفتارش چی بود...
زیارت که تمام شد رفتیم خونه عمه مریم
زن بسیار مومنی بود آرامش خونه اش عجیب بود چقدر معنویت داشت
به هرجای دیوار خانه اش عکس همسر و پسر شهید
عکس سید حسن نصرالله عکس بقیه شهدای مقاومت....
عکس حضرت اقا....
رسول براش کار پیش اومد رفت و گفت خودم برمیگردم می رسونمت خوابگاه یا اگه دوست داری پیش عمه مریم بمون...
عمه: سمیه جان اتاق رسول اینجاست اگه خواستی استراحت کنی دخترم
من میرم یکم توی اتاقم استراحت کنم
چشمی گفتم و رفتم سمت اتاق رسول
اتاقی که پنجره داشت و نور خورشید مستقیم می خورد توی اتاق
تخت ساده اش و میز و صندلی اش که فقط ی جامدادی روش بود
نگاهم افتاد ب سقف بالای سرم
سقفش را پر کرده بود از عکس شهدا...
نمی خواستم بدون اجازه به وسایلش دست بزنم
برای همین منتظر موندم خودش بیاد توضیح بده...
فقط رو تختش دراز کشیدم و خوابم برد...
پتو رو روی خودم انداختم.،
با صداش چندتا پلک زدم
_سمیه خانوم؟ سمیه جان ؟!
+جان؟
از جام بلند شدم ،
خندید گفت: نترس ، نترس
فقط خواستم بگم ساعت۵ عصره...
من باید باز برم سرکار میمونی یا برسونمت؟؟
+کی اومدی؟!
_یک ساعت پیش...
+اقا رسول چرا بیدارم نکردی پس؟!
_نمی خواستم بیدارت کنم خسته بودی
به ساعتم نگاه کردم
_امشب رو بمون اینجا من ساعت ۹ برمیگردم
+نه اقا رسول باید برم خوابگاه وسایلم مونده کار دارم...
_مطمئنی؟؟.. هرطور خودت دوست داری
+اره میرم خوابگاه...
باشه پس من بیرون منتظرتم
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
قسمت ۵۱ کنار مزار شهید رسول خلیلی ایستاده بودم یاد داستان زندگی شهید نوید صفری و همسرش افتادم... +
قسمت۵۲
خیلی دلم میخواست امشب رو خونشون بمونم
اما، خجالت میکشیدم برای همین گفتم منو برسون خوابگاه
تو طول مسیر هیچ حرفی باهم نمی زدیم...
خودش هم چیزی نمی گفت..
قول داد که فردا که شنبه است قبل رفتنش بیاد یکم باهم وقت بگذرونیم...
وارد خوابگاه که شدم در اتاق که بازکردم
بچه ها با برف شادی پریدن جلوم...
یکیشون کل می کشید یکیشون هم دست می زد
لای زهر ترک شدنم می خندیدم
+بابا دیونه ها بزارین نفس بکشم ...
درو بستن منو کشوندن داخل
انقدر جیغ زدن و دست زدن آخرش یکی از دخترای اتاق دیگه اومد تذکر داد
و ساکت شدن هر کدومشون می پرید می گفت: عکس های بله برون نشون بده
یکیشون می گفت پس شیرینی کو؟!
+ بابا یکم آروم باشین دیونه ها صبرکنین
باز زدن زیر خنده...
+کار داشت نتونست بخره اما فردا قول میدم براتون شیرینی تر بخرم
عکس ها هم یکم بشینید نشونتون میدم
خب...
با دیدن عکس ها...،
ذوق می کردن. ....
فضولی هاشون شروع شد که من بحثو عوض کردم
نمی خواستم درمورد کارش چیزی بگم البته خودش گفته بود همه بعنوان دانشجو می شناسنش!..
نماز مغرب رو که خوندم ..
دلم میخواست باهم دیگه حرف بزنیم اما..
نمی خواستم مزاحم کارش بشم..
پفی کشیدم توی دلم گفتم...، خاک برسر دلتنگی
به خودم خندیدم روی تخت دراز کشیدم
چند دقیقه گذشت زنگ گوشی ام به صدا در اومد
با دیدن اسمش از جام پریدم
گوشی رو گرفتم رفتم تو بالکن
+سلام خوبی؟؟
_سلام اره ممنون...
+دارین چیکار می کنین من تازه از کارم برگشتم
کاش می موندین... حالا چیزی نمیشد فردا کارای دانشگاه اتون رو انجام می دادین...
_الان یعنی وقت آزاد دارین؟!
+امممم ... خب آره دیگه تا فردا شب
یکمی مکث کرد وگفت: بیام دنبالتون؟!
_الان؟!
+اره دیگه الان ساعت ۷.. شبه بیام؟!
انگار از خدام بود
باشه ایی گفتم گفت نیم ساعت دیگه پیش درم
گوشی رو قطع کردم لباس هامو عوض کردم
یکم عطر زدم...
دوباره زنگ زد گفت پایین منتظرم...
با دیدنم از ماشین با لبخند پیاده شد
ی پیراهن چارخونه ایی یاسی با شلوار پارچه ایی طوسی
+سلام خانوم
_سلام...
سوار شدم که برگشت گفت:
+خوبین؟!
_شکر خدا شما خوبین؟!
+اره من خیلی خوبم...
حالا کجا بریم ؟!
_من هیچ ایده ایی به ذهنم نمی رسه...
+شام خوردین شما ؟!
_نه ،...یعنی میل نداشتم نخوردم
+خیلی خب ی رستوران اینجا می شناسم غذاهای خوشمزه لبنانی درست میکنه...
خیلی با اشتها شام می خورد انگار خیلی خسته بود..
_شما خیلی خسته ایی آقا رسول؟؟
+خسته نه، خیلی گشنمه.... به کارم علاقه دارم خسته نیستم
بیا درمورد کار حرف نزنیم قرار شد در لحظه زندگی کنیم دیگه...
چشمی گفتم و به خوردنم ادامه دادم
با لبخند شیطنت آمیزی گفت: دیدی غذای لبنانی ها خیلی خوشمزه است ؟!
+اره خیلی... ولی غذای ما خوشمزه تره!
_ای بابا نشد دیگه...
باهم زدیم زیر خنده...
بعد که مطمئن شد سیر شدم گفت بیا بریم بازار من چندتا لباس لازم دارم باید بخرم باهم بریم...
نگاهی به ساعت کردم...
+باشه..
انقدر زمان زود می گذشت که نفهمیدیم چجوری ساعت۹:۳۰ شب شد...
ایستاد کنار خوابگاه نگاهی کرد گفت:
+خب سمیه خانوم کاری ندارین؟!
_نه ممنونم ،
+اگه فردا وقت نشد هم ببینم ، مراقب خودت باش
اینم کارت پول یکم توش پول برات کنار گذاشتم ازش استفاده کن...
_اقا رسول واقعا نیاز ندارم..
+باشه خب بزارین نیاز میشه...
باشه ایی گفتم کارت رو ازش گرفتم
+رمزش برات اس م اس میکنم...
_چشم
+کاری نداری ؟!
_نه سلامتی مراقب خودتون باشین
+توهم کاری داشته فقط ی پیامک بده من سر فرصت حتما زنگ می زنم به شما
بعد خندید گفت: زود می گذره همش یک ماهه شایدم زودتر برگشتم
_چشم مراقب خودتون باشین
+چشم چشم....
از ماشین پیاده شدم
با خنده به شوخی گفتم: تو فراق ما گریه نکنی ها
اتاق من هست خونه خودته هروقت خواستی سربزن
خندیدم گفتم: چشم...
+دیگه سفارش نکنما...
_چشم اقا رسول نگران نباشین بسلامتی برین برگردین
با خنده دست تکون داد و رفت
رفتم داخل خوابگاه برای دخترا جعبه شیرینی تر گرفته بودم.
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
قسمت۵۲ خیلی دلم میخواست امشب رو خونشون بمونم اما، خجالت میکشیدم برای همین گفتم منو برسون خوابگاه ت
قسمت۵۳
امروز دو هفته گذشته و حتی تماسی ازش ندارم با وجود پیام دادن مکررم ولی هیچ تماسی نگرفته بود..
گاهی بین کلاس ها درگیری فکری من آنقدر زیاد میشد که گریه میکردم...
چقدر باید صبور باشم
نفس عمیقی کشیدم... ، دستم رو گذاشتم زیر چونم
اشکام پاک کردم به خدا توکل کردم...
دانشگاه که تمام شد، یکمی به مزار شهدا سر زدم
و پیش رفیق های شهیدم خلوت کردم انگار آروم تر شده بودم..
حالم خیلی بهتر شده بود...
انقدر که از صبح به صفحه گوشی خیره شده بودم
به ساعت نگاه کردم ...
که اسمش اومد رو صفحه سریع جواب دادم
بغض داشت خفه ام می کرد
+الو رسولل؟!!
_سلام عزیزم خوبی؟!
با گریه گفتم: آخه تو کجایی مگه قرار نبود هروقت پیام دادم زنگ بزنی؟!..
_داری گریه میکنی؟!، باشه آروم باش کجایی دارم میام پیشت!
+کی اومدی؟!
_دقیقا یک دقیقه است که تو فروگاه هام همینکه خطم وصل شد زنگ زدم ببخشید سمیه خانوم...
+خوبی؟!
_اره خوبم کجایی بیام دنبالت؟!
+بهشت زهرا
_همونجا بمون الان میام دیگه گریه نکن لطفاً میام حرف می زنیم
چشمی گفتم و گوشی رو قطع کردم.
با قطع کردن عین بچه ها باز زدم زیر گریه...
حالا یکی بیاد بهم بگه آخه دیونه برای چی گریه میکنی؟
_
داشت از دور نزدیک میشد...
شلوار شش جیب کرمی و پیراهن رنگ خاکی..
با دیدنش آروم تر شدم نفس عمیقی کشیدم ..
همینکه نزدیک شد باحالت نگرانی
گفت: خوبی؟؟ برای چی گریه میکردی؟!
مگه مُردم؟!
+سلام...
_سلام
چشاتونم که قرمز چند روز دیگه جواب نمی دادم از گریه به احتمال زیاد کور می شیدین
قرار ما چی بود پس؟!
+خوبم الان.. شما خوبی؟!
_اره خوبم خیلی خوبم
نگاهی به صورتش کردم گفتم: خیلی خسته ایین می خوایین بریم خونه یکم بخوابین
چند شب نخوابیدین؟!
_فعلا نمیخوام برم خونه ...
صبرکن یکم پیش رسول بشینم بعدش باهم میریم بیرون
+باشه
یکم که با رسول خلوت کرد دستم رو گرفت گفت بریم....
سمیه: از خستگی چشاشو بهم می مالید
دلم براش سوخت ، حس کردم اگه باز بهش بگم ناراحت میشه...
+خب کجا بریم؟!
_ی فضای باز میشناسم... میخوام بریم اونجا..
سمیه خانوم مگه قرار نبود نگران نباشین؟؟
تازه ایندفعه خیلی زودتر برگشتم گاهی پیش میاد عمه ام یک ماه ازم خبر نداره، حالا باهمیم باید
خودتون با شرایطم عادت بدین...
من چیزیم نمیشه.. نمیرم که جلوی تیر که...
گفتم کارهام پشت سیستم هست...
+ببخشید واقعا فکرم هزارجا رفته بود
_ما چی بهم قول دادیم گفتیم سبب شهادت هم دیگه بشیم مگه قول ما این نبود؟!
+ باشه...
یجایی ماشین رو پارک کرد باهم دیگه پیاده شدیم
یکمی توی پارک قدم زدیم...
+لبنان اوضاع خوب بود؟!
_اگه میخواین درمورد این موضوع حرف بزنیم تا فردا صبح باید درموردش حرف بزنم...
+بازم قراره برین؟!
_یک ماه مرخصی گرفتم... بخاطر شرایطم خودشون بهم مرخصی دادن
+خب بنظرتون مراسم عقد رو کی برگزار کنیم ؟؟
_شما می خواین مراسم خاصی بگیرین؟!
+ نه برام اونقدرا مهم نیست، شما چی؟!
_هرچی شما بگی..
+پس بزار تو شهر خودمون یا اینجا توی محضر عقد کنیم خوبه؟!
_باشه با خانواده ات هماهنگ کن منم به عمه میگم که به مادرتون زنگ بزنه
+راستی انگشتر نخریدم براتون...
لبخند زد گفت: درمورد اداب رسومتون خوندم در واقع باید دوباره ی حلقه براتون بخرم...
میخوای فردا بعد دانشگاه با عمه بریم؟!
یا هروقت که شما خواستی.
+پس صبرکنین تا فردا خبرتون میکنم..
رسول:
از اینکه هنوز از من انقدر خجالت میکشید خندم می گرفت ، یاد گریه هاش پشت گوشی افتادم...
برگشتم بهش گفتم: غیب شم دوباره برام گریه کنین ؟!
به شوخی اخم کرد گفت: نه خیر فعلا یک ماه اینجا هستین هر رفتار غیر طبیعی شما محکوم میشه
باهم زدیم زیر خنده
و به قدم زدنمون ادامه دادیم
یکم گوشیش روشن کرد گفت: رسوللل
+جانم
_فردا کلاس هامو کنسل شده وای خدا می تونم بخوابم..
+انقدر خسته ایی؟!
_حجم کلاس هامو زیاده درس ها هی سخت میشن..
بعد یکم مکث کرد گفت: دو هفته هست از فکر و خیال شب ها خوابم نمی برد
+درمورد من؟!.. خب دیگه تکرار نمیشه... شما باید قول بدی دفعه دیگه این رفتار تکرار نمیشه
وقتی اینطوری می کنی منم نمی تونم خوب به کارام برسم... بعد گردن تو میمونه ها!
یکم جدی تر شد گفت: سعی میکنم...
+بیا شما خونه ی ما بمون ساعت ۱۰ شبه و الان خوابگاه درش بسته است ..
_بهتره برگردم خوابگاه شما فردا صبح کاری دارین؟!...
من فردا براتون نهار می پزم باهم بیرون می خوریم
+باشه پس.. فردا ساعت۱۰ کنار در منتظرتونم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر مهدی(ع)🌷
السَّلامُعَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِالْمُهْتَدُونَ
وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ
|@khodaaa112|
اگر عشقِ امام زمان عج الله
را حس کنی و درک کنی،
کمک هایش را هم می بینی.
نگاه او و دعای او را حس میکنی،
آنقدر کمک و تایید می رسد؛
منبع رحمت است،
منبع قدرت است.فقط کافی است شما
یک پیوندي را در دلت ایجاد کنی،
و یک چراغی را روشن کنی و
همه جا، در رفت، در آمدن
یک یادی از حضرت بکنی؛
آن وقت یک «یاصاحب الزمان»
دلت را روشن می کند،
دلت را بیدار می کند!🌱
_شیخجعفرناصری
|@khodaaa112|