#مادر_مهربان
من گمشده بدون تو چه کنم:)؟
شده تشنه ی هوای تو نفسم؟
به کدوم طرف برم به تو یرسم؟❤️
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
#مادر_مهربان من گمشده بدون تو چه کنم:)؟ شده تشنه ی هوای تو نفسم؟ به کدوم طرف برم به تو یرسم؟❤️
من چی بودم
اگه تو مادرم نبودی:)💔
بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
ادامه رمان
قسمت ۱۲۰-۱۲۱✨
کپی خیر‼️
قسمت ۱۱۲۰
رفتارهاش حرص منو در میاره
اخه یعنی چی دنبال کم قیمت ترین حلقه است داشتم از مغازه بیرون می رفتم چشمم خورد به ی ساعت
صداش زدم اقای سجادی
میشه ی لحظه بیایین برگشت سمتم گفت چی شده؟
+چیزی نشده اون ساعت رو سیاهش قشنگع یا قهوه اییش؟
_اون که مردونست؟
+خب اره دیگه ، برای شما با اون حلقه
_نمیخواد راضیه خانوم واقعا خرج زیاد بشه این حلقه کافیه!
+میشه لطفاً هی فرار نکنید من اینطوری راحتم!!
_باشه
+سیاه یا قهوه ایی؟
_سیاه
ساعت رو خریدم دیگه خاله نفسیه هم بمون ملحق شد
نصف راه کمیل گفت میره یکاری براش پیش اومده
رفتیم چادر و بقیه خرید هارو کردیم
دکتر بهم گفته بود نباید زیاد راه برم
یا تو گرما زیاد بمونم ممکنه دوباره خون دماغ بشم
یک آن توی بازار چشام سیاهی رفت افتادم ...
چشام رو باز کردم دیدم بیمارستان روی تختم صدای کمیل می اومد با دکتر حرف می زد
دکتر گفت: چیزی نیست ب هوش بیاد می تونید ببریدش!
خیلی خجالت کشیدم بلند شدم و چادرم رو سرم کردم پرده را کشیدم
کمیل رو جلو صورتم دیدم
_چرا بلند شدین ؟!
+خوبم من
_میگم چرا بلند شدین صبر کنید دکتر بیاد!!
+خوبم واقعا ی سر گیجه بود!
_باشه صبر کنید دکتر بیاد مطمئن که شدیم میریم..
+ باشه، بقیع کجان؟ ساعت چنده اصلا؟
_فرستادمشون خونه ،ساعت۱۰ شبه
+وای من این همه مدت بیهوش بودم ؟؟ مامان اینا خبر دارن؟!
_اره دارن میان اینجا، بفرمایید برگردین سر جاتون استراحت کنید تا دکتر بیاد
+واقعا حالم خوبه لازم نیست اگر می دونستم طوری ام میشه می موندم خوبم الان
ببخشید توروخدا اینطوری شد شرمنده!!
_چرا نگفتین ؟؟
+چیرو؟ درمورد بیماریم ام؟! حق با شماست البته هنوزم دیر نشده منصرف بشید
_راضیه خانوم چرا هی اینطور می کنید ؟! من میگم چرا نگفتید راه رفتن تو گرما برای شما خوب نیست!؟
کی حرف منصرف شدن زد؟
+ ببخشید دیگه...
_در جریان بزارید منو ، الانم موردی نیست خانواده دارن میان استراحت کنید فردا اگر خوب شدین میام دنبالتون برای خرید
+ممنون ، لازم نیست دیگه بقیه خرید هارو خاله نفیسه بکنه
_اگر اینطور راحتین باشه!
ولی صیغه محرمیت خونده بشه.. بهتره
تو راه قم شما همراه ما باشید
+باشه
مامان و.. اومدن ازش تشکر کردم و رفتیم خونه رو تخت دراز کشیدم
از خستگی خوابم برد
قسمت۱۲۱
چشام باز کردم ، صدای بابا اومد
داشتن درمورد من می گفتن که چرا رفت تنهایی اگه چیزیش میشد چی؟
مامان هم سعی میکرد بحث رو عوض کنه
_حالا حاج آقا سختش نکن حالش خوبه موضوع رو ببند میشنوع ناراحت میشه
نفس عمیقی کشیدم و بع سقف خیره شدم که گوشیم روشن شد
سجادی: سلام , بهترین ان شالله؟
+سلام ممنون خوبم خداروشکر
_الحمدلله
_ساعت ۹:۴۰ بیایین با پدر و مادر برای صیغه محرمیت ..
هماهنگ کرده مادرم با مادرتون
+چشم
از جام بلند شدم
صورتم که شستم ،
هانیه پاشو کرد تو یک کفش منم باید بیام بعد کع متقاعدش کردم کجا بیای و... بزار آخر هفتع دیگه قم
اماده شدیم و با مامان و بابا رفتیم که خبطع خونده بشه
مثل چی استرس گرفتم
حاج اقا شروع کرد و ۱۵ دقیقع ایی خبطه خونده شد
زهرا اومد وسط ما گفت: حالا دیگه محرم همید قناری ها
کمیل خندید بهش گفت: آبجی حالت خوبه؟
-بله خان داداش من خوبم ، بسع بلند شیم بریم بقیه خرید...
نگاه کردم به کمیل لبخند زد تو صورتم با لحن مهربونی گفت: میاین؟! یا میخواین برین خونه استراحت کنید
+نه میام دیگه اونقدرا هم سختش نکنید
دیگه ایندفعه مامان اومد همراهمون
بقیه برگشتن ، ی چادر مونده بود باید بخرم
وقتی دست بع محاسنش می کشید
قیافه اش مهربون تر میشد فکر نمی کردم انقدر این سجادی ی دنده دانشگاه تا این حد مهربون باشه!
چادر رو خریدم که مامان براش کار پیش اومد
گفت باید برم
+وای مامان منو کجا تنها می زاری؟
من خجالت می کشم
_محرمشی دیگه، زنگ بزن هانیه بیاد
+مامان هانیه با اون وضعش کجا بیاد اخه؟
_خب من چیکار کنم؟، وقتی همین نیست فردا هم باید حرکت کنیم قم
+باشه برو یکاری اش می کنم
_کمیل پسرم مادر من کار برام پیش اومد این راضیه رو هم بهت می سپارم
دیگه
کمیل: چشم نگران نباشید
راضیه: تو دلم گفتم خدایا منو تو چه موقعیت هایی قرار میدی آخه
_بریم بقیه خرید ها؟
+بله بله بفرمایید
.....
خرید ها رو گذاشت صندوق حسابی خسته شده بود سوار شدم وتوراه
اذان گفت
گفت پیاده شین تو ، همین مسجد نماز می خونیم
از کارش تعجب کردم
پیاده شدم نماز رو که خوندیم منو رسوند خونه
+ممنونم ، سلام برسونید
_خواهش می کنم شماهم همینطور مواظب خودتون باشید ایشالله فردا صبح حرکت می کنیم
+چشم
کمیل: در را که بست رفت داخل خیالم راحت شد و حرکت کردم
خیلی خسته بودم قشنگ خوابم می آمد
گوشیم زنگ خورد
+جانم مهدی
_کمیل بهت مأموریت خورده اخرین همین ماه ۲۰ روزه کردستان فوری هم هست! به فرمانده گفت عقدت هست و..
گفت بگم که نیازت دارن
+باشه موردی نیست مهدی جان
_مقاومت کن یکم حاجی بگو عقدمه چیزی اولین روز های زندگی مشترک
یکی رو جات بفرست....
+ نه دیگه میام خودم وقت برای زندگی زیاده...
خداحافظی کردم و
گوشی را قطع کردم تو اوج سکوت داشتم فکر می کردم چطوری فردا بهش بگم بهم ماموریت خورده نکنه ناراحت بشه؟
ولی این موضوع را باهم حلش کردم
سپردمش به خدا