•🗞🖇•
حالا هی بیایم خودمون را گول بزنیم که:
داداش مجازیمه( #من_و_داداش_مجازی )
ادمین کانالمه
رل مذهبیمه
دوست اجتماعیه
و هزار توجیح دیگه
نامحرم نامحرمہ‼️
فرقی نداره !
#تباهیات
#نه_به_ارتباط_با_نامحرم
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
•🗞🖇• حالا هی بیایم خودمون را گول بزنیم که: داداش مجازیمه( #من_و_داداش_مجازی ) ادمین کانالمه رل مذه
‹🍃💚›
•
•
ازلَحاظروحـۍنیـٰازدارَمجای اونپِسر؎
باشَمڪِہوسطِنمـازبہحـٰاجقاسِمگـلدٰاد...!シ
#شهیدانه
ناشناس های رمان مینویاو🕊
به قلم بانوماهطلعت👒
#نویسندهیرمانمینویاو
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿فصل دوم
🌿 قسمت #چهل_و_ششم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
امروز با آیه و آیناز و آتنا قرار داشتم!
اولش میخواستم نرم یعنی حوصلهاش رو نداشتم ولی به اصرار های زیادشون قبول کردم!
مانتوی مشکیم که تا پایین زانو میومد و بالای تنه اش گیپور کار شده بود رو به تن کردم و چون آستین هاش تا آرنج بود یک ساق دست مشکی هم به دست کردم!
شلوار راسته ی مشکی رنگی پوشیدم و ماسکی مشکی هم زدم و بعد روسری مشکی رنگی هم به سر کردم و لبنانی بستمش!
و در نهایت با سر کردن چادر عربی جدیدم از اتاق زدم بیرون!
بابا خونه نبود و من تو خونه تنها بودم!
از خونه زدم بیرون و بعد از قفل کردن در ساختمان و در حیاط سوار ماشین دویست و شیش آلبالوییم شدم و به سمت کافه ی مورد نظر حرکت کردم!
بعد از چهل دقیقه ترافیک بلأخره رسیدم به کافه!
کافه پله میخورد و میرفت پایین بنابراین از پله هاش پایین رفتم و رسیدم به یک راهرویی که دیوار هاش سراسر با تکه آینه های کوچیک تزئین شده بود!
از راهرو رد شدم و رسیدم به سالن کافه!
کافه دو طبقه بود و طبق گفته ی آیه از پله ها رفتم بالا و با چشمام دنبالشون گشتم که بلأخره آیناز دستش رو برام تکون داد و من هم پیداشون کردم!
به سمتشون حرکت کردم و بعد از سلام و احوال پرسی روی صندلی نشستم!
چندی بعد گارسون اومد و من یک کیک خیس و نسکافه سفارش دادم!
- خب چه خبرا؟ خوبین؟ خوش میگذره؟
آیه همونطور که نگاهش به آتنا بود گفت:× به من یکی که خیلی خوش میگذره چون قراره بزودی خاله بشم!
و بعد هم چشمکی حواله ی آتنا کرد!
نگاهی به آتنا کردم و گفتم: راست میگه آتنا؟
روی صورتش ماسک بود ولی لبخندش رو حس کردم!
سرش رو به عنوان تأیید بالا و پایین کرد!
لبخند گله گشادی زدم و با ذوق گفتم: واااییی خدای من! باورم نمیشه! آتنا خیلی خوشحال شدم برات آبجی! مبارک باشه عزیز دلم!
آیناز گفت:= تازه این اولشه، یه غافلگیری دیگه هم واست داریم مینو خانوم!
- واسه من؟!
این دفعه آتنا جواب داد:~ بله یه غافاگیری بکر!
سؤالی نگاهشون کردم که آیه گفت: چشمای قشنگت تشریف روا شدن خانوم خانوما!
با گفتن این جمله ذهنم مستقیم رفت سراغ تیام که همون لحظه صداش گوشام رو نوازش کرد!
+ دختر بهشتی چطوره؟
برگشتم سمت صدا که با تیام رو به رو شدم!
هاج و واج موندم!
+ نشناختی دختره؟! بابا منم، چشمای مینو خانوم!
[فلشبهسهسالقبل]
همونطور که داشتم به موبایلم ور میرفتم پیامی از جانب تیام واسم ارسال شد!
+(سمت راستت رو ببین منم میبینی!)
برگشتم و به سمت راستم خیره شدم که دیدم تیام داره به سمتم میاد!
از روی نیمکت بلند شدم و برای تیام دست تکون دادم که برام دست تکون داد و با قدم های تند تر بهم نزدیک شد!
من هم پیش قدم شدم!
- سلام چشمای من! چطوری تو خوشگله؟
+ سلام سورانو ی من!
- سورانو دیگه یعنی چی؟
نیمچه لبخندی زد و گفت: سورانو یه اسم ژاپنیه به معنای کسی که از بهشت اومده!
- آهان، اسم و لقب قشنگیه ولی من ترجیح میدم همون دختر بهشتی فارسی خودمون باشم!
+ باشه هر جور راحتی دختر بهشتی فارسی خودمون!
بعد هم زد زیر خنده!
حرصی گفتم: برو خودتو مسخره کن!
بعد هم به حالت قهری الکی روم رو برگردوندم!
بعد از اینکه خنده هاش تموم شد گفت: خب حالا قهر نکن!
اهمیتی ندادم!
با حالت زاری گفت: مینو تو رو خدا بعد از ظهرمون رو زهر مارمون نکن! ببین چه جا خفنی اوردمت! حیف نیست وقتمون به دلخوری بگذره؟ قهر نکن دیگه!
به زور جلوی خندم رو گرفته بودم!
دیگه نه دلم میومد اذیتش کنم نه میتونستم خندم رو کنترل کنم بنابراین برگشتم و پقی زدم زیر خنده!
تیام اولش مات بهم خیره بود ولی بلأخره گفت: رو آب بخندی مینو! داشتم زهر ترک میشدم!
با صدایی که رگه های خنده توش موج میزد گفتم: این به اون در تیام خانوم!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
داشتیم راه میرفتیم و آب میومون رو میخوردیم که گفتم: تیام این پارک چقدر دنجه! از کجا پیداش کردی؟ انگار هیچ کس توش نیست، خیلی خفنه!
+ حامد پیدا کرده!
نه بابا!
ایول به حامد!
- آهان!
+ راستی مینو؟
- هوم؟
+ بیا بریم اون طرف بشینیم کارت دارم!
- همینطوری که داریم راه میریم بگو کارت رو! حال نشستن نیست، راه میریم بهتره!
+ باش!
مکث کرد!
- خب بگو دیگه!
چشماش رو بسته بود و انگار داشت با خودش چیز هایی تکرار میکرد!
آروم با آرنج یه دونه زدم به بازوش و گفتم: تیام!
همونطور که چشماش بسته بود گفت: هوم؟
- بزن حرفت رو دیگه!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/783751
یک پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🌿
خب این هم از مینو و تیام که باهم آشتی کردن😄
آتنا هم بارداره😀
نظرات فراموش نشه💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم:بهشتت؟
گفت:لبخندحسین'؏'
گفتم:جهنمت؟
گفت:دورے از حسین'؏'
گفتم:دنیایت؟
گفت:خیمھ عزاے حسین'؏'.
گفتم:مرگت؟
گفت:شهـادت.
گفتم:مدفنت؟
گفت:بےنشان.
گفتم:حرف آخرت؟
گفت:یاحـسین''؏'' :)
#استوری
#محرم
#امام_حسین
💠 #تلنگر 👇😍
سر دو راهی گناه و ثواب 👣
به حب شهادت فکر کن😇
به نگاه👀 امام زمانت 💔
ببین میتونی از گناه بگذری؟🔥
اگه از گناه گذشتی ،
پس از جانت هم میگذرے..
🌱🌱🌱
#ترک_گناه
#امام_زمان
حسین جان
تمام کوچه ها سیاه پوشِ تواند؛
دل ها را نمی دانم
فکرها را نمی دانم
تو برای شُهرت نرفته بودی
تو رفتی تا انسانیت را بیدار کنی
تو یار میخواستی ، نه عزادار
کاش لااقل عزاداری هایمان بیش از اینها ازسرِدل میبود..!
#محرم
#امام_حسین
#پروفایل