••
#تلنگــــــــــر ⚠️
طرف داشت غیبت می کرد،
بهش گفت: شونه هاتو دیدی؟
گفت: مگه چی شده؟
گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا
رو شونه های توئه!
#شهید_محمدرضا_دهقان🌷
!"•••
هَمِہۍگلۅلِہهـٰاۍِجَنگِنَرم،مِثلِخُمپـٰاره
شَصتِہ...نَہسۅتدارِهنَہصِدا..
ۅَقتۍمۍفَھمیماۅمَدهڪِہمۍبینیم:
فِلـٰانۍدیگِہهِیئَتنِمیـٰاد…!
فِلـٰانۍدیگِہچـٰادُرسَرَشنِمیڪُنِہ…!
‹شھیدحجتاللّٰھرحیمے›
#چآدرآنھ🔮
•|درایـنآلودگـیشهـر🖐🏻!
•|چہپـوششـیبهتـرازچآدر؟!
•|درزبآنعـربی''چ''نـدآریـم🍂..
•|چـآدریعنـی↓••
جـاےدُروگـوهـــر🎻..!
#خـوآهـرم!
•|تومـثلدُرگـرآنقیمـتهستـۍ..
•|قـدرخودتـوبدون:)🖐🏼!
https://eitaa.com/doKhtranChdoori
ســـ ـــلآمسلطـٰانِقلبمـ♥️
بغضهاٻےهسٺ؛💔
‹نفس›رابندمےآۅرد . . .☁️
گشـ ـۅدنشاں،،📨
ڪارِٻڪنفراسٺ . . . :
⸤امـ ـٰآمرضـ ـٰآجـ ـٰآن‹؏›⸣
https://eitaa.com/doKhtranChdoori
•|♥|•
سرگرمم
به عفتی که ازحجابم دارم💚
به معرفتے کـہ
از خون شهدا❤
نصیبم شد وشاید خدا
به حرمت همین چندتارمو
کـہ از نامحرم پوشاندم💆.
مرا بنگرد...
#چادرانهـ🌱
https://eitaa.com/doKhtranChdoori
#وصیت_نامه 📜💔
وقتی کارتان می گیرد و دورتان شلوغ می شود، تازه اول مبارزه است ؛ زیرا شیطان به سراغتان می آید.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
بزرگے میگفت :
بعضۍ وقت ها بہ چشم هیچڪس نمیاے
اما بہ چشم خدا میاے
بعضۍ وقت ها بہ چشم همہ میاے اما
بہ چشم خدا نمیاے
دنبال لایڪ خدا باش رفیق! ꜄ ♥️👌🏻꜂
#شهیدانه
داشت وضو میگرفت
بهش گفتم: عبدالحسین الان برای چی وضو میگیری؟
گفت: ﻣﻴﺨﻮاﻫﻢ #ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺸﻮﻡ
ﺧﻴﺎﻟﻢ ﺷﻮﺧﻲ میکند..
ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﻬﻴﺪ شد..
#شهید_ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﻴﻦ_اﺳﻔﻨﺪﻳﺎﺭی♥️🕊
#شهید_مدافع_حرم_سرهنگ_مرتضی_زرهرن
#قسمتی_خصوصیت_اخلاقی_شهید 🕊🌺
تمام سعی ام این بود که در #نماز_جمعه شرکت کنم و نسبت به این فریضه سیاسی عبادی بی تفاوت نباشم
همیشه سعی میکردم #دائم_الوضو باشم☺️
یک #دفتر #مخصوص برای #خمس داشتم و همیشه خمسم رو پرداخت میکردم، به #صله_رحم واقعا اعتقاد داشتم و همه تو فامیل به این ویژگی بارزم اشاره میکنن
همیشه #مشکلات همه رو #حل میکردم ، عاشق #کار #کردن بودم، کار رو هیچ وقت عار نمیدونستم، به خاطر همین بیش فعالی هام بود که تو خونه ی مادرم، خودم کارهای ساخت و ساز از قبیل بنایی و لوله کشی رو انجام دادم، پایه یک گرفتم و خلاصه اینکه ی جا نمی تونستم بشینم
#داستانک
یک ماجرای خاص!
امروز سوار يه تاكسى شدم🚕
صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانيه گذشت
راننده تاكسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه💄
خانم مسافر: ممنون🙏
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده👄
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!😌
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد.👀
راننده تاكسى : با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم💅
خانم مسافر:واى ممنونم..چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين😊
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..👥
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..☎️
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت.😉
اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...🙃
فقط ميخواستم بگم..
تويه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه
كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود..😔
🙃''ما با تصوراتی كه تو ذهنِ خودمونِ قضاوت ميكنيم.''🙃
#قضاوت_نکنیم