eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
213 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈سی و سوم✨ اما بالاخره روز موعود رسید...😍☺️ قرار بود محمد قبل ظهر برسه.همه خونه ما جمع بودیم.خانواده ما و خانواده مریم.عمه ها و خاله و دایی هم بودن.من فقط یه عمو داشتم که از بابا بزرگتر بود و زمان جنگ شهید شده بود.یکی از دایی هام هم شهید شده بود.🌷🇮🇷 خونه حسابی شلوغ بود.همه خوشحال بودیم و منتظر.بالاخره زنگ در زده شد و محمد وارد حیاط شد... اولین کسی که رفت بغل محمد،ضحی👧🏻 بود.رفت که نه،پرید بغل محمد.تا ضحی پرید بغلش،محمد اخمهاش درهم شد.وای نه،خدای من،نکنه زخمی شده؟!!!😨😥 جدا کردن ضحی از محمد شدنی نبود. محمد هم معلوم بود درد داره.ولی ضحی رو بغل کرده بود و با بقیه روبوسی میکرد.دیگه طاقت نیاوردم... رفتم جلو و با هر ترفندی بود ضحی رو از بغل محمد گرفتم.بردمش تو اتاق و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم. خیلی دوست داشتم برم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی فعلا تو اتاق نگه داشتن ضحی واجب تر بود.بعد از نماز،ناهار خوردیم. مهمان ها کم کم میرفتن که مثلا محمد استراحت کنه.فقط خانواده مریم بودن.ضحی هم روی پای محمد نشسته بود.محمد با آقایون صحبت میکرد و خانم ها هم تو آشپزخونه بودن.منم یه گوشه ایستاده بودم و به محمد نگاه میکردم.👀😍 خیلی خوشحال بودم برگشته.من حتی نتوسته بودم با محمد احوالپرسی کنم. داشت به حرفهای ضحی گوش میداد که چشمش به من افتاد. چند ثانیه نگاهم کرد بعد با اشاره سر بهم فهموند برم تو اتاق.نمیدونستم چرا بهم گفت برم تو اتاق،ولی رفتم.سجاده مو پهن کردم که نماز شکر بخونم.😍✨دستهامو آوردم بالا که تکبیر بگم، گفت:_زهرا برگشتم سمتش.وای خدا،داداشم بود.سرمو گذاشتم روی شونه ش و فقط گریه کردم.😭محمد هم هیچی نگفت و صبر کرد تا آروم بشم.نمیدونم چقدر طول کشید.تمام دلتنگی ها و بدو بدو کردن های این مدت و از همه سخت تر مراقبت از امانتی هاش حسابی پیرم کرده بود.گفت: _چرا اینقدر شکسته شدی؟!! تو مثلا بیست و دو سالته؟😒 لبخند زدم و گفتم: _من یه دختر یک قرن و بیست و دو ساله هستم.پیرم کردی محمد.😒دفعه بعد خواستی بری یه فکری برا زن و بچه هات بکن.من دیگه مسئولیت امانت قبول نمیکنم.😥 -مریم گفته خیلی به زحمت افتادی. -زن داداش کم لطفی کرده.زحمت؟!! روزی هزار بار مردم و زنده شدم.😢 بالبخند گفت:تازه یکی رو پیدا کردم که بتونم با خیال راحت زن و بچه هامو بهش بسپرم.فکرکردی خواهرمن، حالاحالاها زحمت داریم برات.☺️ با اشک و بغض گفتم:... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈سی و چهارم✨ با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟😢😒 -چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.😁 وقتی نگاه نگران منو دید گفت: _یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.☺️👌 بالبخند سرشو برد بالا و گفت: _اگه خدا قبول کنه.😇☺️ لبخند زدم و گفتم: _خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.😄 رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت: _ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.😊خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.😍☺️ لبخند تلخی زدم.😒🙂رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم. ✨تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من .اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای بوده.تو به من دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.✨ همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن... حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود. محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون. دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.☺️ این بهترین جایزه بود برای من.😍☝️ سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون. سرم خلوت تر بود... سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.🙈😅 گل و گلاب 🌸💐گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم. مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.🌷🇮🇷دعا و قرآن✨✨ خوندم و بعد رفتم مزار عموم. اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.✨👌 مزار داییم یه قطعه دیگه بود... دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈سی و پنجم✨ پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...😭✨ مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد: _خانم روشن برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت: _سلام -سلام...حالتون خوبه؟ -خداروشکر -ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ. برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _برادرتون به سلامت برگشتن؟ -بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن. -نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون گروه ما بودن. تعجب کردم...😟 من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم: _مزاحمتون نمیشم.خداحافظ برگشتم و از اونجا رفتم. سه ماه بعد مامانم گفت: _یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟😊 -نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟😅 -این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.😊 -حالا کی هست؟🤔 -داداش حانیه. چشمهام از تعجب گرد شد.😳داشتم شاخ در میاوردم.گفتم: _حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!😳😳 مامان بالبخند گفت: _بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟😊 یه کم فکر کردم.گفتم: _نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم.🙈 مامان خنده ای کرد و گفت: _مبارکه.😁 گفتم: _چی چی رو مبارکه؟!!!😬🙈 -به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.😊 -مامان! منکه نگفتم بیان.😬 -پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی.😁 برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد... همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم: _آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟ -آره. -زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟ -هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه. -بازهم با گروه شما میرن؟😊 -از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.😊 بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟ -نه. محمد گفت: _زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه.😞🕊 ته دلم خالی شد... گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود. محمد گفت: _اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،😔قطع عضو، 😒اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟😒👣🌷 منتظر جواب بود... به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.👀به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.👀☝️ به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.👀💖 به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.😥گفت: _حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه.😒🌷 چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم: _هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،😞مامان شکسته تر میشه،😞زنت هزار بار پیرتر میشه.😞منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.😞میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه..😒 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم...🙈 همه ساکت بودن.محمد گفت: _مطمئنی؟؟😒 جو خیلی سنگین بود.فکری به سرم زد....😅 ادامه دارد..
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈سی و ششم✨ فکری به سرم زد....😅 باحالت پشیمونی و گریه گفتم: _با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..😒😢 چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم: _بله😁🙈 همه زدن زیر خنده....😂😃😄😁 مامان گفت: _خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی... مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال😁🍊 برداشت. فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.😱😃 پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم. باتعجب و ترس به محمد گفتم: _قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.😝😁 محمد باخنده گفت: _حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.😁🍊 به بابا نگاه کردم... با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.🙈سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.😅🙈 شب خاستگاری شد.. محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال... طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.😊👌 تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.👀🙈 حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن. به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.😒 صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن. محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.🙈 بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم. اواخر دی ماه بود☁️❄️ و نمیشد رفت تو حیاط. به ناچار رفتیم اتاق من. همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد... 👀 ادامه دارد..
5 پارت تقدیم نگاهتون🙂 نظرات یادتون نره🙈↯ https://abzarek.ir/service-p/msg/651417
یه خبر اگه امروز 313 تایی نشیم رمان رو نمی زارم🙂🍃 پس 4 منبر تا 313تایی💎 https://eitaa.com/doKhtranChdoori
در‌آن‌نفـس‌ڪھ‌بمیرم‌در‌آرزوی‌تـو‌باشم....
في كلّ مكان، وفي أيّة لحظة، وفي أيّة حالة نفسيّة،أحبّك♥️
شادی روح شهید عزیز صلوات🌱 نقل است که یکی از دوستان نزدیک شهید "علی موحد دوست"ایشان را در خواب دیدند، از ایشان پرسیدند چه خبر؟؟ آن شهید عرضه داشتن که: "اگر میدانستم این دنیا بخاطر صلواٺ، این همه ثواب و پاداش میدهند حالا حالاها آرزویِ شهادٺ نمی‌کردم! می‌ماندم و تو دنیا صلواٺ میفرستادم..!"
❬💣🔥❭ میگفت: ازهرچیزی‌که‌تعریف‌کردند، بگوکارخداست، مال‌خداست. نکندخدارابپوشانی‌و‌آن‌رابه‌خودت یاغیرخودت‌نسبت‌دهی؛ که‌ظلمی‌بزرگ‌ترازاین‌نیست..!🌿 ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یھ‌عزیزۍ‌میگفت: از‌"خدا"نترسید،آدم‌ازچیزۍ‌بترسھ دیگھ‌نمیتونھ‌عاشقش‌بشھ از‌"دورشدن‌ازخدا"بترسید تانزدیڪش‌بشید،تاعاشقش‌بشید ‎‌‌‎‌‎
میگفت: به‌جاۍاینکه‌عکس‌‌خودتونو‌بذارید پروفایل‌تا‌بقیہ‌بادیدنش‌‌بھ‌گناه‌‌بیفتن؛ یھ‌تلنگر‌قشنگ‌‌بذارید‌ڪھ‌بادیدنش به‌خودشون‌‌بیان . . ‎‌‌‎‌‎
(:🌱 بعد از اینڪہ انسان از گناهۍ توبه کنہ و دیگر سمت اون گناه نره گناهانۍ که قبلاً مرتکب شده کاملا از اعمالش حذف میشہ!..(: "سہ دقیقہ در قیامت"
میـانبر‌رسیـدن‌بھ‌خدا‌،نیت‌است .. ڪار‌خـاصۍ‌لآزم‌نیسـت‌بڪنیم، ڪافیست‌ڪار‌هـاۍ‌روزمـرھ‌مـان‌را بخاطـرخد‌انجام‌دهیـم🔖シ!- -شهیـدابراهیم‌همت
میگفت:مایہ‌نگاه‌کردن‌داریم‌یہ‌دیدن من‌شایدتوخیابون‌ببینم‌اما"نگاه‌"نمیکنم👀. 🌼✨
♡: ‍🌙🍃 . . امروزه عکس‌هایی بیشتر لایک میخورد👌 که ... چهره شان پراز آرایشها. ولباسهایشان کوتاست.😱 اماتو غصه نخور😍 که چادرت راحضرت تایید میکند😌
••↳💛🌿‌| "طوبىٰ لمن امتلأت قلوبهم بذکرِ المهدی" خوشا بہ حال کسانی کہ دلشان از یاد مهدی‹عج› آڪنده است ❲السلام‌علیڪ‌یا‌صاحب‌الزمان🌸❳ • . السلام‌علیڪ‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ..- 🌤⃟🔗¦↫ پدر جان💕"
~🕊 🌿💌 می‌گُفٺ↻‌°• چادُر یادِگار حَضرت زهراۜ اسٺ.. ایمانِ یڪ زَن وَقتی ڪامِل می‌شَود ڪه حِجاب را ڪامِل رعایَٺ ڪُند.. . ..♥️
🍃🌷 ﷽ ❌چرا حجاب داری خانم؟ ✔️چون با ارزشم ❌یعنی چی!! ✔️یعنی عمومی نیستم ❌اگه خوشگل بودی حجاب نمی‌کردی حتماً یه چیزی کم داری ✔️آره بی‌عفتی و بی‌حیایی کم دارم ❌یعنی من بی‌عفتم..!؟ ✔️اگه با عفت بودی نمی‌ذاشتی از نگاه کردنت لذت ببرن ❌کیا..!؟! ✔️همه مردا غیر از شوهرت ❌خب نگاه نکنن ✔️خب وقتی داری گدایی نگاهشونو می‌کنی چجوری ردت کنن؟ ❌من واسه دل خودم خوشگل کردم..!! ✔️حواست به دل اون خانمی که شوهرش با دیدن تو نسبت بهش سرد میشه یا اون پسر جوونی که شرایط ازدواجو نداره هم هست؟ ❌به اینش فکر نکرده بودم..! ✔️خدایی تو خونه هم واسه شوهرت اینجور شیک می‌کنی؟؟ ❌راستش نه کی حوصله داره آخه..! ✔️پس شوهرتم مجبوره بیاد زنای خیابونی رو نگاه کنه مثل این مردایی که زل زدن به تو!! ❌داری عصبیم می‌کنی دختره امل ✔️من خودمو خوب پوشوندم تو مثل... لباس پوشیدی پس به من نگو امل ❌خب مُده ✔️آخرین مُدت کَفَنه خانمی ❌هنوز جوونم بذار جوونی کنم فرصت دارم ✔️اگه تو همین حالت ملک الموت بیاد ببرتت چی؟ ❌ینی جهنمی می‌شم؟! نه‌نه! ✔️یعنی واقعاً بی‌حجابی ارزش سوختن داره؟! ❌راستش نه ✔️پس خواهر گلم هم خودتو هم مردمو از این فتنه نجات بده ❌چطوری؟! ✔️با حجاب با حیا با عفت با خدا ❌چیکار کنم که بتونم؟! ✔️به رضایت خدا فکر کن به بهشت به امنیت حجاب به پاکیت ❌راستش چادر گرمه دست و پاگیره ✔️بگو آتش جهنم گرمتر است اگر می‌دانستند (توبه ۵١ ) ✔️دستو پا گیر بودنش حرف نداره ✔️نه می‌ذاره پاهات کج بره ✔️نه دستات آلوده گناه شه ✔️خب خواهرم ؟ ❌ینی خدا می‌بخشه؟ ✔️إِنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیِعاً ✔️خدا همه‌ی گناهان رو می‌بخشه ❌چقد مهربون، ولی آرزوهامو دوستامو... چیکار کنم؟ ✔️اَلَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ؟ ✔️آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست
چه انتظار عجیبی! تو بین منتظران هم عزیز من چه غریبی! عجیب تر که چه آسان نبودنت شده عادت! چه بی خیال نشستیم نه کوششی ، نه وفایی فقط نشسته و گفتیم خدا کند که بیایی... 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
‹🎹🤍› جوࢪۍزندگـےڪنیم‌ڪہ‌اگہ‌چاࢪتا‌آدم‌دیدنمون عاشق‌‌مذهبمون،مࢪاممون‌بشن، نہ‌اینڪہ‌ازهࢪچۍمذهبـےو‌انقلابیہ‌زده‌بشن! 🍃
•🌧🦋• -هرگاه گناه‌ڪردید هرگاه توبہ شڪستید؛ این را بخاطر داشته باشید اگر شما از گناهان خود خستہ میشوید خداوند از بخشیدن شما خستہ نمیشود پس از رحمت خدا نا امید نشوید ....🌿` -ایت الله مرتضۍ تهرانی ••¦⇢
ٺواگہ‌موقع‌گناھ‌ڪردن . . یادِهمین‌یہ‌جملہ‌بیوفتےمطمئن‌باش اون‌گنـاھ‌زهرت‌میشــہ! هࢪگناھ‌. . یہ‌سیلی‌بہ‌صورٺ‌امام زمان(عج)!💔😞 ❗️ 🌸
شبتون متبرڪ بہ خاڪ ڪربلا التماس دعا داریم حلالمون کنید یا حقـ✋🏻
اعمال قبل از خواب🌼🌺
من با دیدن این تصویر شرم کردم❗️ چرا که حتی به این اندازه در زندگیم به یاد مولایم نبودم و ایشون رو نصب العین خودم نکردم😔❗️ روی گاریش نوشته.... اللهم‌ارنی‌الطلعة‌الرشیده🦋 او چی از خدا میخواد و ما چی میخوایم‼️ 🌴کپی‌باذکر‌صلوات‌برای‌سلامتی‌حضرت‌و خواندن‌ دعای‌فرج‌حلاله😊🌷