Nariman Panahi - Rooye Labam Vaveyla (128).mp3
6.27M
•🖤🔦•
➕بهِ سید مۍگفتن :
اینا کۍ هستَن ميـٰاری هيئت
بهشون مسئوليت میدۍ ؟!
مۍگفت : کسۍ کهِ تو راه نیست ،
اگهِ بیـٰاد تویِ مجلسِ اهلبِیت و
یهِ گوشه بِشینه و شما بهش بَهـٰا نَدی ،
میرهِ و دیگهِ هَم بر نمۍگـردهِ !
امـٰا وقتۍ تَحویلِش بگیرۍ
جَذب هَمین راه میشهِ :) !'
_شهیدسیدمجتبیعلمدار🌱
#ماه_محرم
#امام_حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم
▪️ در شب و روز تاسوعا، این ذکر را ۱۳۳ مرتبه به نیّت تعجیل فرج بگوییم:
📖 " یٰا کٰاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ،
اِکْشِفْ کَرْبَ مُولٰانَا الْمَهْدِیِّ،
بِحَقِّ اَخیٖکَ الْحُسَیْنِ علیه السلام "
#محرم
#تاسوعا
#ما_ملت_امام_حسینیم
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #سی_و_پنجم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
••حامد••
با بسم اللهی از در خارج شدم!
امروز اولین قرار ملاقات من و مینو بعد از جدایی بود و مطمئناً اگر از سر اجبار نبود نه من اون رو میدیدم نه اون من رو!
عرق از سر و روم میبارید!
دلیل اینهمه استرس رو نمیدونستم!
ولی میدونستم امروز قراره سخت ترین لحظات زندگیم رو کنار مینو بگذرونم!
راهم رو از راه پله پیش گرفتم!
چون اتاقمون طبقه ی اول بود راه زیادی طی نمیشد و بنابراین با آسانسور نرفتم!
همین که رسیدم به طبقه ی پایین در آسانسور باز شد و مینو اومد بیرون!
سریع سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم: سلام!
انگار که هول شده باشه گفت: سـ...سلام!
دیگه چیزی نگفتیم و به راه افتادیم!
تیام توی سالن پایین منتظرمون بود!
داشتم با چشم هام دنبالش میگشتم که از پشت صدایی اومد: من اینجام!
برگشتم که تیام رو دیدم!
چهرش یه حس عجیبی داشت!
یه حسی که با دیدن چهره ی تیام درون من به وجود اومده بود و همش هم بیشتر و بیشتر میشد!
حسی که هر لحظه بیشتر از قبل من رو آزرده میکرد بابت این سفر کوتاه!
حسی که من رو اجبار میکرد تا تو دلم بگم «کاش نریم»!
ولی چاره ای نداشتیم!
باید بخاطر مسافر ها هم که میشد میرفتیم!
به مینو که چند قدم عقب تر از من ایستاده بود سلام کرد و بعد هم به راه افتادیم!
همین که توی ماشین نشستم شروع کردم به ذکر گفتن!
بشدت استرس داشتم ولی استرسم بخاطر حضور مینو نبود!
استرسم یک دلیل دیگه ای داشت که خودم هم دلیلش رو نمیدونستم!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
در حال امضاء کردن چند برگه بودم که با صدای جیغی که بلند شد هراسون از جام بلند شدم!
سریع به سمت بیرون آژانس هواپیمایی حرکت کردم که دیدم تیام وسط خیابون افتاده و چند نفر دورش حلقه زدن!
همونجا خشکم زد!
مات و مبهوت به تیام خیره بودم که با صدای مینو به خودم اومدم!
+ آقای پورصادقی چرا ایستادین؟! بجنبین دیگه!
شروع کردم به دویدن تا به تیام رسیدم!
سرش غرق خون بود!
سریع نشستم و سرش رو توی بغلم گرفتم!
هنوز بهوش بود!
زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم!
به معنای واقعی شوکه شده بودم!
ذهنم توانایی تجزیه و تحلیل شرایط رو نداشت!
+ آقا حامد باهاش حرف بزنین، نباید خوابش ببره! من الآن زنگ زدم به اورژانس دارن میان!...باهاش حرف بزنین لطفا!
چشماش کم کم داشت از حالت باز به نیمه باز تبدیل میشد!
به سختی لب زدم: تیام جانم...ببین نباید خوابت ببره! سعی کن بیدار بمونی خب؟ به اون چیزهایی که دوست داشتی بهش برسی فکر کن خواهری! مگه نمیخواستی جزو نفرات برتر مسابقات جهانی بشی؟...به اون فکر کن! به اون لحظه ای که کمان رو میکشی و تیر میخوره به هدف یا...به قول خودت مسیر عشق رو طی میکنه!
با گفتن این جملات لبخندی روی لب هاش نشست!
- به اون لحظه ای که مدال رو میندازن توی گردنت! مگه همیشه آرزوی اون لحظه رو نداشتی؟ مگه همیشه رویاپردازی نمیکردی؟ به اون لحظات فکر کن، فقط جان داداش نخواب!
همون لحظه اورژانس هم رسید!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
تیام رو بردن اتاق عمل و من هم همونجا جلوی در ایستادم!
جلوی در اتاق عمل رژه میرفتم و ذکر میگفتم!
مینو هم روی صندلی نشسته بود و ظاهرا داشت قرآن میخوند!
حالا دلیل اون همه استرس و نگرانی رو میفهمیدم!
حالا دلیل اون همه حس منفی رو میفهمیدم!
حالا دلیل اون همه کلافگی و آزردگی رو میفهمیدم!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
سه ساعت گذشته بود و هنوز عمل تموم نشده بود!
مینو توی حالت نشسته خوابش برده بود!
دیگه پام درد گرفته بود!
به سمت صندلی حرکت کردم و روش نشستم و شروع کردم تو دلم با خدا حرف زدن!
خدایا میشه خواهش کنم خواهر کوچولوم رو بهم برگردونی؟!
خدایا میشه خواهش کنم من رو جلوی مامان و بابام شرمنده نکنی؟!
خدایا میشه دوباره چشمای سبز خواهر کوچولوم رو ببینم؟
یعنی واقعا میشه؟
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید!
خدایا مامان و بابام تیام رو سپرده بودن به من!
قبول دارم که اشتباه از من بود که یه لحظه ازش غافل شدم ولی تو ببخش...!
ولی تو ببخش و تیام رو دوباره بهم برگردون!
خدایا از سر تقصیرم بگذر!
خدایا من با اون راننده ای که با تیام تصادف کرد کاری ندارم!
نه دیه میخوام نه چیز دیگه ای!
فقط خداجونم تو هم از سر تقصیراتم بگذر و تیام رو بهم برگردن!
همون لحظه...
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/747816
یک پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🌿
من دیگه چیزی راجب پارت نمیگم خودتون بخونید🌱
نظرات بالا باشه لطفا💚
التماس دعا🍃
اجرتون با امام حسین (ع)🖤
در مقابل دعایی که بنده می کند:
یا همان دعا مستجاب می شود،
یا از خود و زن و بچّه شخص
بلا برطرف می شود،
یا گناهت بخشیده می شود،
یا در برزخ و آخرت مقامت بالا می رود...!
استاد فاطمی نیا(ره)🪴
#دعا
«لِڪَيْلَا تَأْسَوْا عَلَےٰ مَا فَاتَڪُمْ»حدید/۲۳
‹بر آنچهاز دستدادید غصهنخورید‼️›
شاید خدا صفحه بعدی زندگیمون📖•]
یه چیز قشنگ برامونکنار گذاشتهباشه
پسبهاو توکلکنید و صبور باشید😊•]
#خدا_جان
•ـــــ°'🖤'°ـــــ•
ڪربَلایـے شـدنِ مـا
بہ همین سادگـے اسٺــ(:
دَسـٺ بَر سینـہ گذاریـم...
و بگوییـم ، حُسیـْـن🖤
#امام_حسین
#کربلا
#خادم_زینب
🏴ما ملت امام حسینیم🏴
https://abzarek.ir/service-p/msg/750988
لینک ناشناس جدید👆
دوستان لطفاً خالیش نزارین😔
#محرم
•🖤🔦•
حضرت عباس خیلی خوشگل بودن...
خیلیم خوش قد و بالا بودن
یعنی هر جا میرفتن تو چشم بودن...
بهشون میگفتن ماهه بنی هاشم✨🌗
بخاطره این زیبایی بیشتر از بقیه تو معرض گناه بودن، ولی در عین این زیبایی فوق العاده عفیف و مودب بودن:")
ببین...
اون دنیا اگه بگی بخاطره خوشگلیم به گناه افتادم حضرت عباس رو بهت نشون میدن میگن:یعنی از اینم خوشگل تر بودی؟!
#محرم
#تاسوعا
#ما_ملت_امام_حسینیم
گفتازدلتنگیبنویس
گفتمدلتنگکی؟
گفت: #ح !
گفتمحمثلچے؟
گفتبنویسحمثل :
#حسین♥️
#حرم🌱
#حیات✨
نوشتم...
گفتجملهبساز !
بابغضنوشتم :
دلتنگییعنیحسین
حسینیعنیحرم
حرمیعنیحیات
حیاتیعنیمنبے؏ـشقحسینمیمیرم💔
#فقط_حرم
#امام_حسین
<✨🌸>
قیمت ِ دلت ُ اینجـوری محـک بزن :
چقدر اشـتیاق داری کارهات تموم شـه
و با خـدا خلوت کنی؟
اگه دلت براتنها شـدن با خدا پـر میزنه؛
یعنی قیمتیـه!
#استادشجاعی
#خدا