بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #هفتم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
بعد از دیدن همه ی هدیه ها نوبت رسید به باز کردن هدیه ی حامد
بی صبرانه منتظر این لحظه بودم و سعی میکردم هر چه زود تر هدیه ها رو باز کنم تا برسم به هدیه ی حامد
حتی میخواستم اولین هدیه ای که اون رو باز میکنم هدیه ی حامد باشه ولی آیه و آیناز نذاشتن!
همین که صدف خواست هدیه ی حامد رو باز کن سریع گفتم: باز نکن!
صدف سؤالی نگاهم کرد که گفتم: صبر کنین الآن میام
رفتم توی اتاقم و گردنبندی که حامد امروز تو کافه بهم داده بود رو برداشتم
بعد هم رفتم سمت آینه و و دستی به روسریم کشیدم
حامد من رو اجبار به پوشیدن چادر نکرد! ولی بهم گفت لاقل حجابت اسلامی باشه!
منم به حرفش عمل کردم و همیشه مراقب حجابم هستم
رفتم پایین و گردنبند رو هم گذاشتم روی جعبه ی هدیه ی حامد
بعد هم رو به صدف گفتم: بازشون کن
حامد با دیدن اون صحنه لبخندی روی لباش نشست
صدف اول هدیه ی حامد رو باز کرد
یک پیراهن بلند کرمی رنگِ آستین بلند که تا پایین پام میومد و قسمت بالا تنش شنل مانند بود و قسمت شنلیش حالت کلوش داشت
از دیدن اون پیراهن زیبا به ذوق اومدم و لبخندی پهن روی لبام نقش بست!
با حیا از حامد تشکر کردم که اون هم با همون حیا جوابم رو داد!
بعد از اون لباس صدف چشمش خورد به جعبه ی کوچک و خوشگل گردنبند
پرسید: × این از طرف کیه؟!
با لبخند نگاهی گذرا به حامد انداختم و لب زدم: آقا حامد
[پایانفلشبک]
بعد از پوشیدن اون پیراهن به سمت جعبه ی زیورآلاتم حرکت کردم و گردنبندی که حامد برای تولدم خریده بود رو برداشتم و به گردنم بستم
و با خنده ای غمگین دور خودم چرخیدم!
به سمت در رفتم و در رو باز کردم
مامان با دیدن چهره و تیپ من گریش بند اوم!
با لبخند گفتم: خوشگل شدم؟
مامان اول از سر تا پام رو برانداز کرد و بعد هم بد تر از قبل به هق هق افتاد و از پله ها رفت پایین!
بغض کردم و رو به بابا گفتم: مامان چرا داره گریه میکنه؟!
بابا که از سرخی چشماش معلوم بود گریه کرده بود پرسید: داری با خودت چی کار میکنی مینو؟ چته؟
بار دوم بود که اشک های بابا رو میدیدم!
یک بار وقتی حامد رفت و حال بد منو دید الآنم که احسان رفته و حال بد منو میبینه!
اشک های مامان و بابا تلنگری شد تا به خودم بیام!
اشک از چشم هام سرازیر شد!
دلم داشت کباب میشد!
دیدن اشک های مامان و بابا برام هیچ وقت آسون نبوده ولی باید بهشون میفهموندم که عشق آقا احسانتونم قلابی از آب در اومد!
بنابراین باز هم با این حالم کم نیوردم و پوزخندی زدم و گفتم: شما نمیدونی من چمه؟! بابا دیدی برادر زادت با من چی کار کرد؟! بابا، احسان همونیه که سنگش رو به سینه میزدی و میگفتی برادر زاده ی من هیچ وقت به عشقش خیانت نمیکنه! بابا اونم یکی بود مثل بقیه، فقط ادعا داشت! فقط ادعا! اون اصلا میفهمید عشق چیه؟!
+ باشه باشه؛ اصلا ما مقصر، ما گناهکار...!
سریع حرف بابا رو قطع کردم و گفتم: بابا، من الآن دنبال گناهکار و بیگناه نیستم؛ بابا من الآن بخاطر احسان گریه نمیکنم؛ من دلم برای خودم میسوزه بابا! دلم برای دلِ شکستم میسوزه! عجیبه نه! تا حالا کسی رو دیده بودی که دلش برای دلِ خودش بسوزه؟! ولی من دلم برای خودم میسوزه بابا! من دلم شکسته بابا! دل شکستن تاوان داره بابا!
صدام میلرزید!
اشک هام رو پاک کردم و گفتم: من دلم شکسته بابا!
راهم رو کج کردم تا برم توی اتاقم که باصدای بابا از پا ایستادم!
+ پس تکلیف دل شکسته ی ما چی میشه مینو؟!
تپش قلب گرفتم!
بغض کهنه ای که گوشه ی گلوم جا خشک کرده بود دوباره تازه شد!
برگشتم سمت بابا
- اونی که دل شما رو شکست قبلش دل منو شکسته بابا!
دیگه طاقت نیوردم و وارد اتاقم شدم
در رو بستم و پشت در نشستم
نگاهم که به گردنبندم افتاد بغضم ترکید و زدم زیر گریه!
توی همین چند دقیقه برای به زبان اوردن چند کلمه حرف مردم و زنده شدم!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883
پارت ابتدایی امروز🌱
منتظر نظراتتون هستم🌻
💎آیتالله قرائتی:😁
❣در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون حجاب🧕 سخنرانی میڪردم.
💎ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد:
حاجاقااااااااااااااااا
چرا شما حجاب را ساختید؟!!!!😫
❣گفتم:
حجاب ، بافته ذهن ما نیست!
حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم🙂
💎گفت:
حجاب اصلا مهم نیست،
چون ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه کافیه.☹️
❣گفتم:
آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه
خودت هم قبول نداری؟!!!!😏
💎گفت: دارم!😊
❣گفتم: نداری😌
💎گفت: دارم☺️
❣گفتم:
ثابت میڪنم
این حرفی ڪه گفتی رو خودت هم قبول نداری!😌😎
💎گفت: ثابت ڪن😊
❣گفتم: ازدواج ڪردی؟!😉
💎گفت: نه!😕
❣گفتم:
خدایا این خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه،
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما...😉😅
💎فریاد زد: خدا نڪنه😟😶
❣گفتم: دلش پاڪه😌😁
💎گفت:
غلط ڪردم حاجاقااااااا☹️😂😂😂
#حجاب
@khodajoonnn
•🌿🖇•
با وضو راه می رفت، دائمالوضو بود!
موقع اذان خیلی ها می رفتند وضو بگیرند، ولی حسن اذان و اقامه را می گفت و نمازش را شروع می کرد.
میگفت: «زمین جای جمع کردن ثوابه... حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟
_شهیدحسنطهرانیمقدم🌱
📖 کتاب یادگاران ، جلد ۲۵، خاطرات
••¦⇢ #شهیدانھ
@khodajoonnn
سلام دوستان اسم کانال و پروفایل رو عوض کردیم گممون نکنید🙂🍃
(🍃چادری ها فرشته اند🍃)