eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
215 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈نود و پنجم ✨ یه کم فکر کرد و گفت: _سه شنبه.😅 گفتم: _دوست داری چند روزه بری؟😊 -یه هفته.☺️🙈 به وحید نگاه کردم.جدی بهش گفتم: _از سه شنبه یه هفته به محمد مرخصی بده.😎☝️ وحید بالبخند به محمد نگاه میکرد.بدون هیچ حرفی گوشیشو از کنارش برداشت. شماره گرفت.📲گوشی رو گذاشت روی گوشش.همونجوری که به محمد نگاه میکرد لبخندشو جمع کرد. صداشو صاف کرد.خیلی رسمی گفت: _سلام آقای افتخاری. محمد به من اشاره کرد بگو قطع کنه. بالبخند به محمد نگاه کردم. وحید گفت: _آقای افتخاری لیست مرخصی های هفته آینده رو رد کردید؟....خوبه.از سه شنبه به مدت یک هفته برای آقای محمد روشن مرخصی رد کنید....تشکر.خداحافظ. تا وقتی وحید صحبت میکرد محمد بال بال میزد که نگو...😧 به من میگفت بگو نگه.وقتی وحید قطع کرد دوباره لبخند زد.مطمئن شدم شوخی میکرده.به محمد گفتم: _چه راحت میشه شما رو سرکار گذاشت.😁 محمد جدی به من نگاه کرد و گفت: _سرکار چیه؟ واقعا زنگ زده برام مرخصی رد کرده.😧 به وحید نگاه کردم.گفت: _خودت گفتی دیگه.😉 جدی نگاهش کردم و گفتم: _واقعا الان زنگ زدی؟😐 بالبخند گفت: _آره.😊 گفتم: _گوشیتو بده.😳 نگاه کردم،دیدم آره،واقعا به آقای افتخاری زنگ زده و صحبت کرده.گفتم: _پارتی بازی کردی؟!!!😳😐 -خودت گفتی خب!!😍😉 -هر چی من بگم باید گوش بدی؟!!😑 خندید و گفت: _یعنی میگی به حرفت گوش ندم؟!!!😁 موندم چی بهش بگم.گفتم: _واقعا پارتی بازی کردی؟😕 -نه بابا! من به همکارام میگم شش ماه یه بار باید مرخصی برن.محمد الان ده ماهه مرخصی نرفته. تو هم نمیگفتی بهش مرخصی میدادم.😎☝️ خیالم راحت شد.وحید بالبخند به محمد گفت: _تو خجالت نمیکشی الان ده ماهه زن و بچه هاتو یه مسافرت نبردی؟😄 مریم گفت: _بیشتر از یک ساله.😅 وحید جدی شد.میخواست چیزی به محمد بگه به مریم گفتم: _عزیزم.از این به بعد هر وقت هوس مسافرت کردی به خودم بگو.😌😜 همه خندیدیم.😁😂😃😄 محمد یه نگاهی به وحید کرد و گفت: _اونوقت خودت چند وقت یه بار مرخصی میری؟😬😁 وحید به من نگاه کرد بعد رو به محمد گفت: _تو امشب نمیتونی دعوا راه بندازی.من مرخصی هامو گذاشتم برای بعد ازدواجم.😌😍 محمد گفت: _ببینیم و تعریف کنیم.😁 به محمد گفتم: _طبیعیه که وحید کمتر از نیرو هاش مرخصی بره.😎 وحید به من نگاه کرد.محمد خیلی جدی گفت: _خدا کنه شیش ماه دیگه هم نظرت همین باشه.😐😕 وحید گفت: _محمد تو امشب چته؟!!🙁 محمد باناراحتی گفت: _نگرانم.😥نه فقط امشب.از وقتی امین اومد خواستگاری زهرا نگرانم.از وقتی تو اومدی خواستگاریش نگران تر شدم. خواهر دسته گلم داغون شده.میترسم تو زندگی با تو داغون تر بشه.😒😥 بعد بلند شد... کفش هاشو پوشید و رفت.وحید خواست بره دنبالش گفتم: _من میرم.😊 یه گوشه ایستاده بود.پشتش به من بود.کنارش ایستادم.گفتم: _یادته بچه بودیم،تو کوچه که بازی میکردیم،من از همه کوچیکتر بودم.شما همه ش مراقبم بودی کسی اذیتم نکنه؟😊😍 گفت: _الان بزرگ شدی😔 -ولی هنوز هم مراقبی کسی اذیتم نکنه.😊 -برادر بودن سخته.😔 -مخصوصا اگه خواهری مثل زهرا داشته باشی که همه ش خودشو تو دل سختی ها می اندازه... من بار سنگینی هستم برای همه.بابا،مامان، علی، شما،امین حالا هم وحید.. ولی من هیچ وقت نخواستم هیچ کدومتون رو اذیت کنم.من فقط میخوام تو شرایط مختلفی که برام پیش میاد کاری رو انجام بدم که خدا ازم راضی باشه.😊✋ -تو بار سنگینی هستی چون خیلی بزرگی.😔 -میگی چکار کنم؟سعی کنم بزرگ نشم که تو دو روز دنیا بیخیال و راحت زندگی کنم؟☺️ سرشو انداخت پایین.بعد یک دقیقه سرشو آورد بالا.به من نگاه کرد و گفت: _سرعت رشدتو کم کن تا ما هم بهت برسیم.😒 -مسخره م میکنی؟!! من حالاحالا ها مونده تا به شماها برسم.به مامان،بابا، وحید...محمد،وحید میخواد همسرش چجوری باشه؟😊 -همراه.😍👌 من و محمد برگشتیم به پشت سرمون نگاه کردیم.بالبخند گفتم: _فالگوش ایستادی؟!!☺️😅 وحید لبخندی زد و گفت: _فالگوش ایستادن بدتره یا غیبت کردن؟😁 بالبخند به من خیره شده بود.محمد رفت.وحید اومد نزدیکتر.گفتم: _همراه یعنی چی؟😊 -یعنی اینکه سرعت رشدتو کم کنی تا منم بهت برسم بعد با هم بزرگ بشیم.😍😊 -وحید😊 -جانم؟😍 -خیلی دوست دارم..خیلی.😍 لبخند زد.گفت: _بریم،محمد منتظره.☺️ چند قدم رفت،ایستاد.برگشت و گفت: _بیا دیگه.😎 بالبخند رفتم کنارش و گفتم: _حالا کی باید سرعت شو کم کنه تا اون یکی بهش برسه؟؟😉 خندید😁 و همراه هم رفتیم. بعد از عقد وحید گفت:...🤔 ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈نود و ششم ✨ بعد از عقد وحید گفت: _کجا دوست داری خونه بگیریم؟😊 گفتم: _یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.🙈😅 وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد.... جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.😍👌 دو هفته از عقد من و وحید گذشت... دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.😍💓 مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود. حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم: _وحید...میخوای بری مأموریت؟😒 از حرفم تعجب کرد.گفت: _زن باهوش داشتن هم خوبه ها.😁😍 غم دلمو گرفت... ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم: _چند روزه میری؟😊😒 -یک هفته نفس بلندی کشیدم و گفتم: _یک هفته؟!!😧😒 چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم: _پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.☺️☝️ لبخند زد؛لبخند غمگین. وحید رفت مأموریت.... خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی.🙁 وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.😊💪حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.☺️😔 ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. 😣خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود. شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد... خیلی خوشحال بودم.😍ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد. بابا گفت: _کیه؟ -انگار وحیده😧 -پس چرا باز نمیکنی؟!!😊 درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود... تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم: _سلام..☺️😅 خندید و گفت: _سلام.😍 تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت: _از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.😊 پانزده روز به عروسی مونده بود.... همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود.🤗😍 وحید گفت: _بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.😒 گفتم: _چند روزه باید بری؟😒 -سه روزه -خب برمیگردی دیگه.☺️😒 از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد.😳😟😧 انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم. وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن. روز عروسی رسیدگفتم: ✨خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با تیره نشه.🙏✨ قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.😍✨ لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه.. درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.👌 تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، 😥برعکس من.بهش گفتم: _کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟😊 -نه. -وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟ -معلومه که نه.😕 -شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه... ادامه دارد...
اخخخ جونننن بریم عروسی بعدش هم کلی ماجرا😁❤️ با ما بمانید نظرات فراموش نشه😊 https://abzarek.ir/service-p/msg/682863
چرا ترک میکنید ؟ گفتم که فقط اسم و پروفایل کانال عوض شده مگر نه همون کانال( 🍃چادری ها فرشته اند🍃) هسته. لطفا ترک نکنید🙏
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 📜 💝ثواب قرائت تقدیم به وجود مولایمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ؛ 🍂🍃بِسْم الله الرحمن الرحيم🍂🍃 🌸سَلاَمٌ عَلَىٰ آلِ يَس 💐 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا دَاعِيَ اللهِ وَرَبَّانِيَ آيَاتِهِ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللهِ وَدَيَّانَ دِينِهِ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللهِ وَنَاصِرَ حَقِّهِ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا تَالِيَ كِتَابِ اللهِ وَتَرْجُمَانَهُ 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ فِي آنَاءِ لَيْلِكَ وَأَطْرَافِ نَهَارِكَ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللهِ فِي أَرْضِهِ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مِيثَاقَ اللهِ ٱلَّذِي أَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللهِ ٱلَّذِي ضَمِنَهُ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَالْغَوْثُ وَٱلرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ، وَعْداً غَيْرَ مَكْذُوبٍ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقوُمُ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَتُمْسِي، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ فِي ٱللَّيْلِ إِذَا يَغْشَىٰ وَٱلنَّهَارِ إِذَا تَجَلَّىٰ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا ٱلإِمَامُ الْمَأْمُونُ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ، 🌻ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ بِجَوَامِعِ ألسَّلاَمُ، 🌻أُشْهِدُكَ يَا مَوْلاَيَ 🌻أَنِّي أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَـٰهَ إِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لاَ شَريكَ لَهُ، 🌻وَأَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ لاَ حَبِيبَ إِلاَّ هُوَ وَأَهْلُهُ، 🌻وَأُشْهِدُكَ يَا مَوْلاَيَ أَنَّ عَلِيّاً أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ حُجَّتُهُ 🌻وَالْحَسَنَ حُجَّتُهُ 🌻وَالْحُسَيْنَ حُجَّتُهُ 🌻وَعَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ حُجَّتُهُ 🌻وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، 🌻وَجَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ، 🌻وَموُسَىٰ بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ، 🌻وَعَلِيَّ بْنَ موُسَىٰ حُجَّتُهُ، 🌻وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، 🌻وَعَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ، 🌻وَالْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، 🌻وَأَشْهَدُ أَنَّكَ حُجَّةُ اللهِ، 🌾أَنْتُمُ ٱلأَوَّلُ وَٱلآخِرُ 🌾وَأَنَّ رَجْعَتَكُمْ حَقٌّ لاَ رَيْبَ فِيهَا 🌾يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ نَفْساً إِيمَانُهَا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْراً، 🌾وَأَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ، 🌾وَأَنَّ نَاكِراً وَنَكِيراً حَقٌّ، 🌾وَأَشْهَدُ أَنَّ ٱلنَّشْرَ حَقٌّ، 🌾وَالْبَعْثَ حَقٌّ، 🌾وَأَنَّ ٱلصِّرَاطَ حَقٌّ، 🌾وَالْمِرْصَادَ حَقٌّ، 🌾وَالْمِيزَانَ حَقٌّ، 🌾وَالْحَشْرَ حَقٌّ، 🌾وَالْحِسَابَ حَقٌّ، 🌾وَالْجَنَّةَ وَٱلنَّارَ حَقٌّ، 🌾وَالْوَعْدَ وَالْوَعِيدَ بِهِمَا حَقٌّ، 🌾يَا مَوْلاَيَ شَقِيَ مَنْ خَالَفَكُمْ وَسَعِدَ مَنْ أَطَاعَكُمْ، 🌾فَأَشْهَدْ عَلَىٰ مَا أَشْهَدْتُكَ عَلَيْهِ، 🌾وَأَنَا وَلِيٌّ لَكَ بَريءٌ مِنْ عَدُوِّكَ، 🌾فَالْحَقُّ مَا رَضِيتُمُوهُ، 🌾وَالْبَاطِلُ مَا أَسْخَطْتُمُوهُ، 🌾وَالْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ، 🌾وَالْمُنْكَرُ مَا نَهَيْتُمْ عَنْهُ، 🌾فَنَفْسِي مُؤْمِنَةٌ بِاللهِ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ وَبِرَسُولِهِ وَبِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَبِكُمْ يَا مَوْلاَيَ أَوَّلِكُمْ وَآخِرِكُمْ، 🌾وَنُصْرَتِي مُعَدَّةٌ لَكُمْ وَمَوَدَّتِي خَالِصَةٌ لَكُمْ آمِينَ آمِينَ. @khodajoonnn
🖤دل هفت آسمان 🕯امشب غمین است 🖤تو گویی لحظه ی 🕯مرگ زمین است 🖤همانند پدر 🕯درحجره ی خود 🖤جواد ابن الرضا 🕯مسموم کین است 🏴شهادت جانگداز امام جواد علیه السلام خدمت آقا امام زمان (عج)و شما منتظران تسلیت 🖤🕊️
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» به سمت کمدم حرکت کردم زیر سرافونی سفید و سارافون سبز پررنگ و جوراب شلواری سفیدی رو به تنم کردم به سمت میز عسلی حرکت کردم فرق سرم رو کج کردم و بعد مو هام رو از دو طرف بافتم کرم پودر و رژ لب صورتی کمرنگ و ریمل و خط چشمی به صورتم زدم بعد هم شال سبز رنگی رو سرم کردم و دو طرفش رو پشت شونم انداختم و شالم رو هم دادم عقب تا موهای خرماییم به خوبی معلوم بشن انگشت هام هم لاک سبز پررنگ زدم انگشتری به انگشت اشارم و انگشتر دیگه ای هم به انگشت انگشتریم انداختم یک دستبند طلا هم به اون یکی دستم انداختم در نهایت صندل های سبزم رو پام کردم و به سمت پایین حرکت کردم از اتاق زدم بیرون نفسی عمیق کشیدم و یکی یکی پله ها رو رفتم پایین رسیدم به اتاق پذیرایی مامان و بابا روی مبلی دو نفره که رو به روی من بود نشسته بودن دو تا دختر چادری هم روی دو تا مبل تک نفره پشت من نشسته بودن که ظاهرا آیه و آیناز بودن خاله و آقا ابوالفضل هم روی مبل دو نفره ای کنار مامان و بابا نشسته بودن مامان بلأخره متوجه ی من شد و رو به جمع گفت: بفرمایین؛ مینو خانوم هم تشریفش رو اورد! همون لحظه اون دو تا دخترای چادری از جاشون بلند شدن درست فهمیده بودم آیه و آیناز بودن دو تاییشون رو برانداز کردم آیه چادری با پس زمینه ی سفید که روش گل های ریز زرد داشت سرش بود همراه با روسری لیمویی آیناز هم چادری با پس زمینه ی طوسی که گل های ریز رنگی رنگی داشت سرش بود و روسری صورتی کمرنگ با دیدن همدیگه لبخندی روی لبامون نشست آیه بهم آروم نزدیک شد دستام رو توی دستاش گرفت و گفت: چقدر تغییر کردی دخترخاله! منم به شوخی گفتم: خوشگل تر شدم؟ اونم با شوخی جواب داد: نه خیر؛ زشت تر شدی بعد هم پرید بغلم! محکم در آغوشش گرفتم و آروم توی گوشش زمزمه کردم: ولی تو ماه تر شدی! خنده ای کرد و ازم جدا شد بعد هم به ترتیب آیناز و خاله رو در آغوش گرفتم بعد هم با عمو ابوالفضل احوالپرسی کردم بعد از ابراز دلتنگی به هم دیگه روی مبل نشستیم مامان ها و بابا ها از هر دری با هم دیگه حرف میزدن و ما دخترا هم در حال گفت و گو باهم بودیم بعد از چند دقیقه آیناز گفت:× مینو، اگر بهت پیشنهاد یه سفر که حال و احوالت رو عوض کنه بدن، پایه هستی؟ کنجکاو شدم تا بدونم منظور آیناز از سفر چیه بنابراین گفتم: مثلا چجور سفری؟ این دفعه آیه جواب داد:+ مثلا یه سفر معنوی - کجا هست؟ × کربلا رفتم تو فکر! کربلا! آیه یه چیزی ‌می‌گفت، آیناز یه چیزی! همش میگفتن حال و هوات عوض میشه و از این جور حرفا! نمی‌دونستم چی بگم! بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم: آخه تو این وضعیت کرونا کی میره مسافرت؟ مشکل من کرونا نبود حوصله ی سفر رفتن نداشتم تو این سه ماه هم اصلا شرکت نرفتم و کارا رو سپردم به صدف و خودمم دورادور حواسم به شرکت هست آیناز عصبی گفت: چطور توی پاریس و نیویورک و لندن کرونا نیست، اون وقت حالا که بحث کربلا اومد وسط یهویی کرونا شد؟! آیه چشم غره ای به آیناز داد و بعد هم رو به من گفت: به دل نگیر مینو؛ منظوری نداره نمی‌خواستم بعد از دو سال که دوباره رابطمون خوب شده بزنم این رابطه رو شکراب کنم بنابراین گفتم: نه حق با آینازه! خیلی وقته که یه سفر معنوی نرفتم؛ منم باهاتون میام، فقط شرایطش چجوری هست؟ آیناز که ظاهرا راضی شده بود گفت: از طرف محلمونه؛ زمینی می‌ریم و زمینی هم بر می‌گردیم؛ پنج روز دیگه میریم و تا یک ماه هم میمونیم؛ بیشتر توی کربلا هستیم ولی نجف و کاظمین و سامرا هم میریم؛ اسمت رو بدم؟ بدون این‌که ذره ای فکر کنم قبول کردم! ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883 پارت ابتدایی امروز🌱 منتظر نظراتتون هستم🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌱 گۅشہ‌ِ‌‌اۍ‌پـٰاۍ‌ضَریحَت‌ دَستِ‌مـٰارابَندڪُن‌گِرِفتـٰاریم‌مـٰاシ.. @khodajoonnn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¦•🌪💕•¦ ‏بہ‌این‌فکرمیڪردم‌چرا‌نمیاداونی‌کہ‌بایدبیاد؟ بہ‌این‌نتیجه‌رسیدم‌شایدنیستیم‌اونی‌کہ‌بایدباشیم:)!😔 @khodajoonnn
🥀زیارت امام جواد علیه السلام🥀 بسمــ‌اللہ‌الرحمن‌الرحیم السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ الْبَرَّ التَّقِیَّ الْإِمَامَ الْوَفِیَّ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الرَّضِیُّ الزَّکِیُّ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نَجِیَّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا سَفِیرَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا سِرَّ اللَّهِ [سِتْرَ اللَّهِ] السَّلامُ عَلَیْکَ یَا ضِیَاءَ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکَ یَا سَنَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا کَلِمَةَ اللَّهِ  السَّلامُ عَلَیْکَ یَا رَحْمَةَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا النُّورُ السَّاطِعُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْبَدْرُ الطَّالِعُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الطَّیِّبُ مِنَ الطَّیِّبِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الطَّاهِرُ مِنَ الْمُطَهَّرِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْآیَةُ الْعُظْمَى السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْحُجَّةُ الْکُبْرَى السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُطَهَّرُ مِنَ الزَّلاتِ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُنَزَّهُ عَنِ الْمُعْضِلاتِ [الْمُعْظِلاتِ] السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلِیُّ عَنْ نَقْصِ الْأَوْصَافِ،  السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الرَّضِیُّ عِنْدَ الْأَشْرَافِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَمُودَ الدِّینِ أَشْهَدُ أَنَّکَ وَلِیُّ اللَّهِ وَ حُجَّتُهُ فِی أَرْضِهِ وَ أَنَّکَ جَنْبُ اللَّهِ وَ خِیَرَةُ اللَّهِ وَ مُسْتَوْدَعُ عِلْمِ اللَّهِ وَ عِلْمِ الْأَنْبِیَاءِ وَ رُکْنُ الْإِیمَانِ وَ تَرْجُمَانُ الْقُرْآنِ  وَ أَشْهَدُ أَنَّ مَنِ اتَّبَعَکَ عَلَى الْحَقِّ وَ الْهُدَى وَ أَنَّ مَنْ أَنْکَرَکَ وَ نَصَبَ لَکَ الْعَدَاوَةَ عَلَى الضَّلالَةِ وَ الرَّدَى  أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکَ مِنْهُمْ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ وَ السَّلامُ عَلَیْکَ مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ. @khodajoonnn