🌱
روی هر پله که باشی
خدا یه پله ازت بالاتره
نه بخاطر اینکه خداست!
بخاطر اینکه دستتو بگیره..
#امام_رضا_ع
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
•🌻•
#بہ_سبڪ_شهدا♥️🌿
اولین روزهایےڪہ حسین میومد باشگاه
زمان اذان مغرب افتاده بود تو سالن تمرین
اوایل خودش تنهایےبا اجازه استاد مےرفت
وضو میگرفت و نمازش را میخواند،همہ چپ
چپ نگاهش مےڪردند انگار چیز عجیبے
دیده بودند بعد از چند جلسہ ڪہ بقیہ باهاش
آشنا شدند و رفتار و اخلاق حسین را دیدند
نصف بیشتر بچہ هاموقع اذان ورزش را تعطیل
میڪردند و همہ با هم نماز میخواندند
#شهیدحسینمعزغلامے🌿
#شهیدانه
#خادم_الزهرا
•🌻•
"@khodajoonnn"
•••••🥊
آرزوها و هدف ها و تمام خواسته هامون
همیشه دوجا اتفاق میوفته
اول تو ذهنمون با رویا پردازی
دوم تو واقعیت با تلاش....
#انگیزشی
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
مادربزرگم همیشه میگفت :
دعا کن ولی اصرار نکن،
خدا اگه واست خواسته باشه
هیچکس جلو دارش نیست🌿
#خدا_جون
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
من شکایت دارم…
از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی من یادگار مادرم زهراست
از آن ها که به سخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛
چـــــرا نمی فهمی؟
این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد
حـــُرمــت دارد !📿
#حجاب
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
{🌼💛}
عشــــق یعنے :
همــان لحظہ اے ڪــه نگاهتــــــ ࢪا
از نــامحرمے میــگیرے تــا
مهدے فاطمہ نگاهتــــــ ڪند ...
مراقبــــ دݪ آقــا باشــیم ...
#تلنگرانه
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
مُـدَتِـۍاَسـتبِہدِلسـوزِ؎ِخـودمَشـغولَم
کِہدِلَـمبَندِنَـفَسهٰـا؎ِڪَسِۍهَـستکِہنِـیست…シ!
#السلامعلیکیاصاحبالزمان
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
‴هر وقت احساس کردید ✨
‴ از امام زمان دور شدید...(:💔
‴ و دلتون واسه آقـا تنگ نیست...🥀
‴ این دعای کوچیک رو بخونید 📿
‴ بخصوص توی قنوت هاتون 🤲🏻
《 لـَیِّـنْ قَلبی لِـوَلِـیِّ أَمـرِکْ 🍃 》
خداجون دلمو واسه امامم نرم کن...|'♥️'|🍂
#السلام_علیک_ای_دلبر_بینشانم...
✨ اللھـُــمعَجِّللِوَلیِّــکَالفَرَج ✨
#امام_زمان_عج
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
پیامبر{ص} فرمود:
از صفاتِ مؤمن این است که
کارهایش را به خوبی انجام میدهد؛
گویی که کسی ناظر بر اعمال اوست.
بحارالانوار، جلد ۶۴، صفحه ۳۱✨
#سخن_فرزانگان
#پایه_های_دین_اسلام
#خادم_زینب
@khodajoonnn
مواظب زبونمـون باشیم 🦋
دروغ هایی که به شـوخی میگیم
و اسمشو گذاشتیم خـالی بندی
گناه کبیــره است.☘
دروغ دروغه!‼️
چه جدی و چه شوخی✋🏻
بپا شوخی شوخی گناه نکنی😊
#تلنگر
#بدون_تعارف
#خادم_زینب
@khodajoonnn
‹🖇📸›
-
-
نٰامِشٰاندَردُنیٰاشَھِیداَسِت..'
وَدَرآخِرَتشَفیع..'!
بِہاُمیدِشَفٰاعَتِشٰان..!シ
-
-
⸾🗞⃟🖇⸾↭ #شهیدانھ
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
•|♥️
•🌊❛
هروقتخواستیگناهکنی 🙃؛!
این سوالروازخودتبپرس ..
<مَّالَکُملَاتَرْجُونَلِلهوَقَارَا^^✨>
شماراچهشدهاستکهبرایخدا
شأنومقاموارزشیقائلنیستید 🙂..!
#ترک_گناه
#تلنگر
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
اینکہدلتنگتوام،اقرارمیخواهدمگر!؟🙂
اۍتوبہمنازخودمنخویشتر
بطلبتاکہفقطسیرنگاهتکنم!😞💔
#دلتنگ_حرم
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
یادمہحاجآقاپناهیان
آخرِیہسخنرانےدعاڪردنوگفتن:
یاامامحُسین!🕊️
*میخوامجوریزندگۍڪنم*
*ڪہمنودیدیبگے...👀✨*
*اگراینمدینهبود،* *ماپامونبہڪربلاڪشیدهنمیشد...!🙃♥️*
الکی نیست! *ولی تو کمک کنی و خدا بخواد میشه...*
میشه بخوای که کمک کنی؟!
*میشه بازم واسم آبرو بذاری وسط؟💔*
#امام_حسین_ع
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
✨جـاذبـہهـا...
همیشہروبہپاییننیستند..!
کافۍٖاست،پیشانیتبہخاکباشد
بہسوۍآسمانخواهۍٖرفت...🕊
#امام_حسین_ع
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
#چادرانہ✨
چادرےاگرهستمـ❤️
حسدخترانہامبیشترازبقیہاست😌
میپرسےچرا؟🙃
چونچادرمازحسدخترانہامهممحافظتمیکند
بلـےچادرازحسلطیفدخترانهممحافظتمیکند
چادرفقطیڪپارچہنیست!
نعمتےبزرگاست🦋
عشقی حجاب😍
#حجاب
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
#خاطره_شهید💚🦋
__
هر کاری میکرد خدا را در نظر میگرفت😇
اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره میزد📖
حتی کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می آمد انجام نمیداد.🙂🖇
🦋🦋🦋
#شهیدانه
#خادم_الزهرا
"@khodajoonnn"
*راننده جوان برزیلی گوشه روسری ام را بوسید و گفت : خوش به حال شوهرانتان*
طاهره اسماعیلنیا بانوی ایرانی است که به واسطه شغل همسرش، چندین سال به همراه همسر و فرزندان خود در کشور برزیل، زندگی کرده است میگوید:
در یکی از تابستانهایی که در برزیل بودیم، فاطمه دختر کوچکم بیمار شد. با توجه به مشغلاتی که همسرم داشت، با معصومه دختر سیزده سالهام، راهی مطب پزشک شدیم. در مسیر بازگشت، تاکسی گرفتیم ، من و دخترم در حالی که مانتو و روسری بلند پوشیده بودیم، سوار تاکسی شدیم. در مسیر حدس زدم که نوع پوشش ما، توجه راننده را به خود جلب کرده است.
راننده پس از دقایقی سکوت، با لحنی دلسوزانه در حالی که متوجه شده بود ما برزیلی نیستیم و خارجی هستیم، به ما گفت: الآن تابستان است و هوا بسیار گرم. شما با این لباس و پوشش خیلی اذیت میشوید. به نظر من اینجا که کشور خودتان نیست، راحت باشید. در کشور ما آزادی هست و میتوانید حجاب خود را بردارید.
من در جواب گفتم: بله ما هم گرمیِ هوا اذیتمان میکند؛ ولی ما به این پوشش اعتقاد داریم. من به خاطر کشورم حجاب ندارم، حجاب من به خاطر دین و اعتقادم به خداوند جهانیان است.
راننده مسیحی که باورِ حرفهایم برایش سنگین بود، تاملی کرد و گفت: بله متوجه شدم؛ اما من شنیده بودم که همسرانتان شما را با کتک مجبور به داشتن حجاب میکنند! من لبخندی زدم و به آرامی گفتم: خُب اگر این طور بود، الآن که شوهر من اینجا و همراه ما نیست، دیگر ترسی از همسرم نداشتم و میتوانستم حجابم را بردارم!
راننده تاکسی در حالی که با سَر حرفهایم را تائید میکرد، در فکر فرو رفت و گفت: خُب چرا دخترِ نوجوانت را مجبور کردی حجاب داشته باشد؟ گفتم: میتوانی از خودش بپرسی تا جواب سوالت را بگوید. سپس از دخترم پرسید: عزیزم! مادرت مجبورت کرده تا اینگونه لباس بپوشی؟ اینجا دخترم معصومه با لحنی قاطع و محکم به راننده گفت: نه! نه! من حجاب را دوست دارم و به حجاب معتقدم و به این نتیجه رسیدم که حجاب به من امنیت میدهد و از من محافظت میکند. من هم مثل مادرم حاضر نیستم بدون حجاب باشم و به دستورات دینم عمل میکنم.
من مثل راننده که از نگاهش معلوم بود از جواب معصومه خوشحال و فطرتش تا اندازهای بیدار شده است
در درونم از پاسخ دقیقِ دخترم به وجد آمده بودم و سکوت کردم. دقایقی بعد راننده بالحنی پُر از حسرت، آهی کشید و چند بار گفت: خوش به حال شوهرانتان، سپس ماشین را کنار خیابان نگه داشت.
من و دخترم کمی ترسیدیم، بعد دیدیم که راننده جوان، سَر بر روی فرمانِ ماشین گذاشت و با لحنی محزون گفت: من اینطور زندگی را بیشتر دوست دارم. زمانی که خانمِ من از خانه خارج میشود، نمیدانم با دوستانش کجا میرود، با چه کسانی سخن میگوید و حتی من اجازه ندارم از او این سوالات را بپرسم. من در زندگیام آرامش ندارم و خیلی ناراحتم. اوقاتی که دلم میگیرد و غصهدار هستم، به خانه مادربزرگم که مثل شما انسان معتقدی هست میروم. مادربزرگم اعتقاد دارد که نباید لباس کوتاه پوشید و پوشش نسل جدید و بسیاری از کارهای آنان را قبول ندارد.
به نظر من افرادی مثل مادربزرگ من، زنان بسیار خوب، پاک و خلاصه پایبند به همسر و زندگی خودشان هستند؛ به همین خاطر من او را خیلی دوست دارم، سر روی شانهاش میگذارم و ضمن دریافت آرامش، از او میخواهم تا برایم دعا کند.
راننده تاکسی با تمام احساس ادامه داد: واقعا خوش بهحال همسرتان. شما برای من هم خیلی محترم هستید که حتی در نبودِ او هم، پوششتان را حفظ کردید و با اینکه اینجا تنها بودید و هیچکس هم نبود، با اصرار من، حاضر نشدید حجابتان را بردارید. سپس راننده تاکسی از ماشین پیاده شد، درب ماشین را باز کرد و گوشه روسری من را گرفت و بوسید و ضمن معذرتخواهی گفت: دوست داشتم از زبان خودتان بشنوم که زن مسلمان به زور حجاب نمیگذارد، خدا شما را حفظ کند. لطفا برای من هم دعا کنید.
منبع: سایت روزنامه همشهری ۲۴ تیرماه ۱۴۰۱
#حجاب
#حجاب_و_عفاف
@khodajoonnn
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #بیست_و_پنجم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
امروز بیست و دوم فروردین هستش و ما امروز از نجف عازم کاظمین میشیم
دقیقا هفته ی پیش این موقعه که داشتیم وسایلمون رو جمع میکردیم برای رفتن به نجف متوجه شدم که حامد مسئول این کاروان هستش!
از یادآوری گذشته آهی از نهادم بلند شد!
همونطور مشغول جمع کردن وسایلم بودم که با صدای زنگ موبایلم وسایل رو گوشه ای رها کردم و به سمت موبایلم شتاب بردم!
با دیدن اسم «sadaf» روی صفحه ی موبایلم لب گزیدم!
دستم رو روی دکمه ی سبز کشیدم تا تماس وصل بشه
همین که موبایل رو به گوشم نزدیک کردم صدای عصبانی صدف توی گوشم پیچید!
+ الو مینو؟ معلوم هست تو کجایی؟ به خونتون زنگ میزنم کسی جواب نمیده! به خودت زنگ میزنم یا موبایلت خاموشه یا در دسترس نیستی! انقدرم که بی خیالی میبینی روزی بیشتر از ده مرتبه بهت زنگ میزنم اون وقت زنگ نمیزنی ببینی چی شده! اه، روانی شدم از دستت!
دیگه کم کم داشتم از لحنش میترسیدم!
انقدر صدای صدف بلند بود و لحنش تند و عصبانی که آیناز هم که اون ور اتاق بود داشت صداش رو میشنید و به حرص خوردناش ریز میخندید!
همونطور که داشتم به غر غر هاش گوش میدادم دوباره وارد اتاق خواب شدم و موبایل رو گذاشتم رو حالت اسپیکر و به جمع کردن وسایلم ادامه دادم
بعد از اینکه یه دل سیر غر زد و هرچی دق و دلی داشت رو سرم خالی کرد لب زدم: سلام صدف جونم
با همون صدای بلند و لحن عصبانیش گفت: درد سلام، کوفت سلام! این همه حرف زدم تازه داره میگه سلام صدف جونم!
سلام صدف جونم رو با لحنی خیلی بد گفت که مثلا داره ادام رو در میاره!
- خب عزیزدلم تو یادت میره سلام کنی دلیل نمیشه که من سلام نکنم!
+ یادم نرفت، از قصد بهت سلام نکردم!
- صدف عزیزم میدونم که چقدر تو این سه ماه سختی کشیدی ولی واقعا حالم خوب نبود، زمان میخواستم تا با خودم کنار بیام...!
ولی با این توضیحات باز هم عصبانی گفت: بیشین سر جات بینم! یعنی چی با خودت کنار بیای؟! یعنی اینکه منو خام خودت کنی و بگی تو دوست خوب منی و من بیشتر از هرکس بهت اعتماد دارم و میخوام شرکت رو بسپرم به تو که با خودت کنار بیای؟! ببین یا تا فردا پا میشی میای شرکت یا شرکتت رو ول میکنم میرم! فکر کردی فقط خودت کار و زندگی و شرکت داری؟!
لحنش آروم تر شد!
+ بابا با انصاف، من هفته ی دیگه مصاحبه کاری دارم، تو این سه ماهی که شرکتت رو دادی دستم دو یا سه بار بیشتر به شرکت خودم سر نزدم!
- الهی من فدای تو بشم! ببین من تا فردا نمیتونم بیام شرکت، خب؟...
دوباره پرید وسط حرفم و فریاد زد: یعنی چی که تا فردا نمیتونی بیای؟!
چشمام رو به هم فشردم و پوفی کشیدم و گفتم: قشنگ من آروم باش؛ ببین من تا فردا این موضوع رو حل میکنم، ولی الآن باید برم باشه؟ مرسی بابت تمام زحماتت خداحافط
و قبل از اینکه جوابی ازش بشنوم سریع تماس رو قطع کردم که آیناز توی چهار چوب در ظاهر شد!
× توپش خیلی پر بودا! اگر بهش میگفتی اومدی سفر تا همینجا میومد که فقط بزنتت و بره!
- آره خیلی! بهشم حق میدم خیلی تو این سه ماه اذیت شده!
× خب حالا میخوای چی کار کنی؟
- میخوام شرکت رو پس بدم به عموم؛ این شرکت رو احسان با تمام خدمات برام خریده، الآنم که همه چی بین ما تموم شده میخوام شرکت رو بهشون پس بدم
× آره اتفاقا بهترین کار رو میکنی، اینجوری خودشون تصمیم میگیرن بفروشنش یا ادارش کنن
- اوهوم!
بعد هم موبایلم رو در اوردم تا با هلن، وکیلم تماس بگیرم و بگم که با عموم حرف بزنه و تا فردا شرکت رو به نام عمو بزنه!
~ به به سلام سرکار خانوم آل احمد! حال و احوال شریف بانو؟ چه عجب یادی از فقیر فقرا کردین!
- سلام هلن جونم، خوبی؟...
••🕊••🕊••🕊••🕊••
بعد از اینکه تماس رو قطع کردم آیناز گفت: چی شد؟
- والا اولش خیلی مخالفت کرد ولی بلأخره راضی شد! به امید خدا فردا شرکت رو میزنه به نام عمو
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/726824
یک پارت از رمان تقدیم نگاهتون😄🌿
لطفا نظرات بالا باشه
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
https://abzarek.ir/service-p/msg/726824 یک پارت از رمان تقدیم نگاهتون😄🌿 لطفا نظرات بالا باشه
۳۵ سین خورده و هیچ نظری نیومده؟!
باشه ولی به قول یک نفر ناشناس داره تار عنکبوت میبنده!
#نویسندهیرمانمینویاو