*سلام وعرض ادب خدمت شما
*فردا شنبه👇*
*🚩باز محرم رسید، ماه عزای حسین سینهی ما میشود، کرب و بلای حسین*🏴
*بر گوش جانم میرسد آوای زنگ قافله*
*این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله*
*🏴پیشایش ماه خون و شهادت به شما تمام شیعیان مخصوثا شما بزرگوران تسلیت عرض می کنم*🏴
یاحق🙏🖤
#محرم
#امام_حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم 🏴
@khodajoonnn
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #بیست_و_نهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
خودم کنار تیام روی تخت نشستم و پاش رو روی پاهام گذاشتم و برای اینکه حواسش از پاش پرت بشه شروع کردم به حرف زدن: خواهری از جایی پرت شدی که مچ پات در رفت؟
+ آره! داشتم بدو بدو از توی آشپزخونه میومدم بیرون یهو پام گیر کرد به پله ی بین آشپزخونه و راهرو و خیلی بد خوردم زمین!
- چرا بدو بدو؟!
مکث کرد!
+ عجله داشتم!
- واسه ی چی؟!
+ باید باهات حرف میزدم!
- راجب چی؟
+ مینو...!
همون لحظه پاش رو جا انداختم که جیغ خفیفی کشید!
بعد از تجزیه و تحلیل کلمهاش شوکه لب زدم: کی؟!
همونطور که چشم هاش بسته بود لب زد: میـ...مینو!
همون لحظه صدای در بلند شد!
از جام بلند شدم و به سمت در حرکت کردم!
+ حامد صبر کن!
تیام مدام صدام میزد ولی من بی توجه به صدا زدناش راه خودم رو پیش میبردم!
دست خودم نبود!
پاهام مدام من رو به این ور و اون ور میکشوند!
انگار یک جاذبه من رو ناخداگاه به سمت در میبرد!
دیگه رسیده بودم و پشت در بودم!
دستام به لرزه در اومده بود!
خدایا من چمه؟!
دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم و با تمام قدرت در رو باز کردم که با دو جفت چشم قهوه ای رو به رو شدم!
چشمانی که یک زمانی دنیای من بودن!
باورم نمیشه...!
خودش بود!
اون دو جفت چشم قهوه ای مطعلق به مینو بود!
چشم هام اختیارشون دست من نبود و فقط قفل شده بود به چشمان مینو!
قلبم مدام خودش رو محکم به قفسه ی سینم میکوبید!
نفس هام سنگین بودن و دستام لرزون!
انگار روح از بدنم جدا شده بود!
هیچی حس نمیکردم جز قهوه ای چشماش!
نفهمیدم چقدر گذشت یا چی شد فقط فهمیدم که یکی من رو به سمت عقب هل داد!
با صدای کوبونده شدن در تازه به خودم اومدم و چشمام رو دادم به چشمان تیام که من رو هل داده بود و الآن میدونم که خیلی از دستش عصبانی ام!
نه بخاطر هل دادنش، فقط و فقط بخاطر اینکه از اول این سفر تا حالا خیلی چیز ها رو از من پنهان کرده!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
تیام لنگ لنگ زنان از اتاق اومد بیرون و موبایلش رو پرت کرد رو میز و خودش هم نشست روی مبلی دو نفره که کنار من قرار داشت و سرش رو انداخت پایین!
چندی بعد آتنا با لیوان آب قند به سمت من اومد و لیوان رو گرفت جلوم ولی چیزی نگفت!
- بده به تیام! بیشتر از من بهش نیاز داره
آتنا آب قند رو داد به تیام و تیام هم یک جُرعه ازش خورد و گذاشت روی میز کنار موبایلش!
آتنا هم نشست کنار تیام!
از تیام و آتنا عصبانی بودم!
ولی بیشتر از همه از خودم که نتونستم چشمام رو کنترل کنم و پررو پرررو توی چشم هاش زل زدم و مرتکب گناه شدم!
از مرور خاطرات ناخداگاه دستم رو مشت کردم و به دسته ی مبل ضربه زدم و گفتم: لعنتی!
نگاهم رو دادم به تیام و آتنا و همونطور که سعی در کنترل صدام داشتم تا بالا نره لب زدم: از کی فهمیدین؟!
تیام:+ از همون اول که دخترخالش اومد پیشم و ثبت نامش کردم!
آتنا متعجب به تیام نگاه کرد و گفت:× توی نجف فهمیدم!
تیام هم بعد از شنیدن این جمله متعجب به آتنا خیره شد!
اخم هام عمیق تر شد!
- پس این وسط فقط من غریبه بودم!
+ میخواستیم بهت بگیم!
با صدایی بلند که تقریبا شبیه به فریاد بود گفتم: کِی تیام؟! کِی؟!
+ همین امشب!
صدام رو اوردم پایین تر و گفتم: چرا داری دروغ میگی تیام؟! همین امشب که من فهمیدم میخواستین بگین!
ایندفعه آتنا با لحنی معترض گفت: حامد چرا فکر میکنی ما همه مقصریم و تنها کسی که این وسط بهش بد گذشت تویی؟! من خودم هم خبر نداشتم که تیام میدونه و مطمئنم تیام هم نمیدونسته که من میدونستم! میدونی چرا؟! چون ما فقط به فکر تو بودیم که راجب مینو حتی یک کلمه هم باهم حرف نزدیم، چون میدوستیم تو توی آلمان کم سختی نکشیدی، چون میدونستیم تو چقدر مینو رو دوست داشتی و به چه سختی فراموشش کردی و هرآن ممکنه فکرش بهمت بریزه! ما فقط و فقط بخاطر خودت بود که هیچی نگفتیم! فقط بخاطر خودت! درک کن حامد، درک کن!
نفس سنگینی کشیدم و گفتم: حالا که انقدر به فکر من بودین چرا میخواستین امشب بهم بگین؟!
+ چون...چون اون خَیِری که قبول کرده پول هتل سامرا رو بده...مینوئه!
من و آتنا متعجب گفتیم: مینو؟!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/737914
یک پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🦋
خب خب بلأخره تیام و حامد بعد از دو سال باهم رو به رو شدن!
به نظرتون حالا که حامد فهمیده خَیِری که قبول کرده پول هتل سامرا رو بده مینو بوده، عکس العملش چیه؟🤔
بمونید تا پارت های بعدی که قراره حسابی رمان هیجان انگیز بشه و قراره مشکلات زیادی سر راه مینو و حامد قرار بگیره😉
نظرات هم بالا باشه لطفا💙
•••
قرار بود شہید شه...🕊
یہ تك نگاه انداخت به نامحرم
پرونده اش رفت آخر لیست...💔
حیفنیس...؟!
••¦⇢ #نگاه_به_نامحرم
••¦⇢ #تباهیات
#ما_ملت_امام_حسینیم 🏴
──┅┅┅📓🔗┅┅┅──
@khodajoonnn
•🖇🌿•
#بدون_تعارف
حــاجحسینیکتامیگھ
اگہمیخوایییہروزۍدورتابوتتبگردن . .
امروزبایددورامامزمانبگردۍ 🌱
#امام_زمان
#ما_ملت_امام_حسینیم 🏴
──┅┅┅📗🔗┅┅┅──
@khodajoonnn
ڪارمایناستڪہسمتِحرمشروڪنمو
ازهمیندورسلامشبدهم،گریہڪنمジ
#بہتوازدورسلام🖐🏻
#محرم
#امام_حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم
@khodajoonnn
#تلنگرانہ
چقدر حالمون شبیه آدماییِ ڪه منتظرن.!
چقدر حالمون شبیه آدمای بیقراره...
چقدر دلتنگشیم!
نہ..؟!
#امام_زمان
@khodajoonnn
تواوقاتبیڪاریبہجاے چرخیدنِ
الڪےتوفضاےمجازے
یڪموقتبزاردربارهیِامامهاونحوهشہادت
وزندگےنامشونواخلاقورفتار و ...مطالعہڪن
توزندگیتــــازشوناستفادهڪن
فقطمداحےگوشدادنڪافینیستــــ...!
بچہمذهبیبایداینطوریباشه!✌️🏿
♥️اَللہُمَعَجِللِوَلیِڪَالفَࢪَج♥️
#مذهبی
#ما_ملت_امام_حسینیم 🏴
@khodajoonnn
#تلنگرانه⚠️
میدونی چـــــرا ؛
امام زمـــــان ظهور نمیڪنه!
یڪ ڪـــــلام ☝️
چون من و تو جامعه امام زمانی نساختیم
امام زمان در جامعهای ڪه حرمت ندارد ،
نـــمی آیـــد.....
چون اگر بیاید ، مانند
پدرانش شهید خواهد شد
هیچ کارے نمیخواد بڪنے ؛
فقط خودت رو درست ڪن ...
#تلنگرانه
#مذهبی 🍓🥤
#امام_زمان
@khodajoonnn