شدشفابخشترینخاکجهانتربتدوست
عجبازنسخهدرماناباعبدالله...!🌿♥️
#محرم
#اربعین
#امام_حسین
#ویژه_پیاده_روی_اربعین
~🕊
اربابحسینجانم
-وَإِنأخَذَنيالموتولَمنَلتقيفَلاتَنسي
إنّيتَمنیتلِقائكکَثیراً..
اگرمرگبهسراغمآمد
وهنوزهمدیگرراندیدهبودیم،
فراموشنکنکهمنخیلیدیدنِتوراآرزومیکردم..
#عزیزم_حسین💙
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿فصل دوم
🌿 قسمت #چهل_و_چهارم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
سر مزار مامان نشستم و شروع کردم به خوندن فاتحه!
اولین بار بود که بعد از چهلم مامان تنهایی میومدم سر مزارش!
تقریبا با مرگ مامان کنار اومده بودم و قرار بود از فردا توی شرکت بابا مشغول به کار بشم!
بعد از خوندن فاتحه شروع کردم به ریختن گلاب روی سنگ مزار و حرف زدن با مامان!
- سلام مامانی، حالت چطوره؟ اون جا بهت خوش میگذره؟...معلومه که خوش میگذره! دیگه از شر من خلاص شدی!
لبخند تلخی زدم!
لبخندی که پر بود از اشک و آه و گریه!
لبخندی که به ظاهر لبخند بود ولی در باطن خون گریه بود!
ادامه دادم: الآن دیگه پیش محمدی مامانی! یادته همیشه میگفتی من و محمد برعکس همیم! محمد آروم بود و آزارش به یک مورچه نمیرسید ولی برعکس من شر بودم و اذیتام تمومی نداشت!...مامانی قبول دارم خیلی اذیتت کردم، قبول دارم از همون بچگی تا حالا کلی اذیتت کردم و حرصت دادم ولی انصاف نبود انقدر زود از پیشم بری، انصاف نبود انقدر زود تنهام بذاری، انصاف نبود انقدر زود رهام میکردی!
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید!
- مامان من تازه به خودم اومدم، من تازه چشمام رو باز کردم، من تازه خدا رو پیدا کردم! نیاز دارم علاوه بر وجود بابا کنارم تو هم کنارم بودی تو این راه!...مامانی کاش انقدر زود نمیرفتی! ای کاش...
اشکام دیگه اجازه نداد چیزی بگم و با چادرم خیمه زدم روی سنگ مزار!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
بعد از خوندن فاتحه و ریختن گلاب روی سنگ مزار محمد لبخندی زدم و گفتم: سلام ملکم داداشی خودم! حالت چطوره جناب بیخیال؟ اون بالا بالا ها خوش میگذره بهت؟ مامان هم که اومده پیش خودت و خلاصه حسابی جمعتون جمعه! همین الآن پیش خانوم خوشگلت بودم، پیرش که نکردی؟...هرچند یادم نبود اونجا هیچ کس هیچ تغییری نمیکنه! تو برای همیشه اونجا بیست و شیش ساله میمونی و عاطفه هم بیست و چهار ساله!
با مرور سن رفتنشون اشک خیمه زد جلوی چشم هام!
- خیلی زود رفتی محمد، خیلی! محمد من اون موقعه ها هیچ پناهی جز آغوش تو نداشتم! من اون موقعه چیزی به اسم آغوش خدا نمیشناختم، خود خدا میدونه مردم و زنده شدم تا یک سال گذشت و حامد وارد زندگیم شد!
اشکی که جلوی چشمم خیمه زده بود روی گونم خیمه زد!
- محمد انگار خدا حامد رو فرستاده بود برام! حامد رو فرستاده بود تا بعد از تو اون پناهم بشه! ولی من قدرشو ندونستم محمد، ندونستم قدر مردی که مرد بود! قدرشو ندونستم محمد! دستی دستی با دستای خودم از دست دادمش! محمد خودم با دستای خودم از دستش دادم و اسمش رو گذاشتم خیانت! میبینی چقدر تباه بودم محمد؟میبینی؟
چشمام رو بهم فشردم و ادامه دادم: به ولای علی قسم اونی که خیانت کرد حامد نبود احسان بود! احسان بود که از اسم من سوءاستفاده کرد و بخاطر خودش رفت فرانسه! محمد حامد وضعیتش اورژانسی بود نمیتونست با من حرف بزنه ولی بازم یک نامه واسم نوشت اون وقت آقا احسان انقدر هول بود که یک خداحافظی تلفنی هم از من دریغ کرد! محمد تو نمیدونی من تو اون سه ماه لعنتی چی کشیدم! اگر خدا آیه و آیناز رو نمیرسوند و این سفر جور نمیشد من تا الآن دق کرده بودم!
گل های رزی که خریده بودم رو در اوردم و یکی یکی گذاشتم روی سنگ مزارش!
- محمد احسان تاوان کار هایی بود که من با حامد کردم! احسان تاوان اشتباهات خودم بود! احسان آینه ی عبرت من بود! احسان من بودم محمد، من بودم! منم یه زمانی احسان حامد بودم!
نفسی کشیدم و اکسیژن رو وارد ریه هام کردم!
نفسمم مثل صدام لرزون بود!
لرزون و پر از غصه!
اشک هام رو پاک کردم و گفتم: بی خیال داداشی! بی خیال این حرفا! اگر بدونی چقدر دلم واست تنگ شده! واسه بی خیال بودنات، واسه خنده های دل ربات، واسه دعوا هامون، واسه خیابون پردیس گفتنای تو به من، واسه موقعه هایی که موهامو میبافتی، واسه زمانایی که میومدی مدرسه دنبالم، واسه موهای لَختِ خرماییت، واسه قهوه ای چشم هات، واسه بوسه هات، واسه لجبازی هات و بیشتر از همه واسه آغوش پر از مهرت که همیشه واسه ی من باز بود! حتی دلم واسه سلام هایی که همیشه اولین نفر میکردی هم تنگ شده!
با مرور خاطرات لبخندی بعد از گریه رو لبام نشست!
دقیقا مثل گرمای بخاری بعد از سرمای بیرون!
- داداشی خیلی واسم دعا کن! محتاجم به دعات داداشی، خیلی زیاد!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/776155
یک پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🌿
یه جورایی این پارت گویای بخشی از زندگی مینو هستش🙂
نظرات فراموش نشه💚
اسمش عبدالله بود . .
تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه
همه میشناختنش!
مشکل ذهنی داشت
خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت
زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد
تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود. هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود.
نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد.
یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه.
دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت. نمیتونست درست صحبت کنه
به زبون خودش میگفت: حسین حسین خونه ما . . .
مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن
گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی
هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !'
عبدالله دیوونه ناراحت شد
به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما. . خونه ما
بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن
حسین حسین خونه عبدالله باشه . .
اومد خونه به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری خونه هم که اجاره ست ... !!
چجوری حسین حسین خونه ما باشه
گفت عبدالله من نمیدونم
تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . . .
واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه
عبدالله قبول کرد
معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که
هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه.
روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر.
خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی.
تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . . .
عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما
رفت ؛ از شهر خارج شد
بیرون از شهر یه آقایی رو دید
آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه؟!
عبدالله دیوونه گریش گرفت
تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . .
آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده.
عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا
به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما.
رسید به مغازه حاج اکبر
گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده !
حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت🤯
گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!! 😍
امانتی یابن الحسن رو داد بهش
رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . . .
با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 😍
رسید به خونه شب شده بود . .
دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن
خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت
چه هیئتی شد اون شب آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد
عبدالله خودش که متوجه نشد ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد آخه یابن الحسن رو دیده بود. . .
#محرم
#امام_حسین
#اربعین
@khodajoonnn
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿فصل دوم
🌿 قسمت #چهل_و_پنجم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
بابا در و بست و گفت: روز اول کاری چطور بود؟ خوب بود؟
همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم: عالی بود بابا خیلی خوب بود! فضای شرکت خیلی به دلم نشست، چقدر تغییر کرده شرکت! حسابدارتم که اصلا نگم، خیلی ماهه!
از توی یخچال پارچ آب رو برداشتم و لیوانی آب خوردم!
پارچ رو داخل یخچال گذاشتم و قابلمه ی غذایی که دیشب واسه امروز درست کرده بودم رو برداشتم و در یخچال رو بستم!
به سمت گاز حرکت کردم و بعد از گذاشتن قابلمه روی گاز و روشن کردن اجاق از آشپزخونه زدم بیرون!
چادرم رو از سرم در اوردم و روی دستم انداختم و پا تند کردم و از پله ها بالا رفتم که صدای بابا من رو متوقف کرد!
+ راستی مینو؟
برگشتم طرف بابا و گفتم: جانم بابا؟
اشاره ای به چادرم کرد و گفت: چادرت رو کِی خریدی؟ تو که تو این مدتی که از عراق اومدی جایی نرفتی!
نگاهی به چادرم کردم و گفتم: اینو دو سال پیش خریدم!
چشمام قفل شده بود روی چادر و با یادآوری اون روز ادامه دادم: یک روز قبل از عید فطر! دقیقا اون روزی که فهمیدم آقا حامد رفته آلمان!
سرش رو تکون داد و آهانی زیر لب زمزمه کرد و به سمت اتاقش حرکت کرد!
آهسته تر از قبل از پله ها رفتم بالا!
چادرم رو انداختم روی تخت و به میز دراور تکیه دادم و به چادرم خیره شدم!
تو این مدت وقت نشد تا برم و چادر بخرم!
ولی هرچه زودتر باید بخرم!
همین امروز!
این چادر هم باید جمعش کنم!
هیچ جوره نباید چشمم بهش بخوره!
تا همین یک دقیقه پیش فکر میکردم اگر عکس ها و فیلم های حامد رو از موبایلم پاک کنم بهونه ای میشه که فراموشش کنم ولی اصلا حواسم به این چادر نبود!
هوووف این طوری نمیشه!
باید این چادر هم از جلوی چشمام دور کنم و به فکر یک چادر دیگه باشم!
دستم رو کردم تو جیبم و موبایلم رو در اوردم و شماره ی هلن رو گرفتم!
× جانم مینو؟
- سلام هلن، چطوری؟
- سلام، الحمدالله خوبم، تو خوبی؟
- خداروشکر، میگم وقت داری حدود یکی دو ساعت دیگه بیام دنبالت بریم بازار؟ یه خرید ضروری دارم باید همین امروز انجامش بدم! گفتم با هم بریم!
× همین پنج دقیقه پیش یکی از جلسه های دادگاهم تموم شده، الآن پیش یکی از دوستام تو دادگاهم! میتونی بیای دنبالم؟
- آره، مشکلی نداره! فقط بی زحمت آدرس رو واسم بفرست!
× دستت درد نکنه! باشه میفرستم
- قربونت، میبینمت!
× باشه، فعلا!
- یاعلی!
و بعد هم تماس رو قطع کردم!
خوشحال به سمت کمدم رفتم و لباس هام رو عوض کردم!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
به سمت اتاق بابا رفتم و در زدم که با صدای بفرماییدش وارد اتاق شدم!
- بابا غذا آمادست میز رو هم چیدم! بیاین تا غذا سرد نشده!
+ باشه بابا! اومدم!
بعد هم اومد بیرون که من در اتاق رو بستم و پشت بابا به سمت میز حرکت کردم!
بابا سر میز نشست و گفت: به به! ببین مینو خانوم چه کرده! از کدوم شروع کنم حالا؟!
لب گزیدم و گفتم: مطمئنم با حرفی که میخوام بزنم لقمه از گلوتون پایین نمیره!
نگاهش رو از روی میز گرفت و به چشمان پر از اضطرابم دوخت!
+ اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم؟!
- بابا حامد...یعنی آقای پورصادقی واسه ی زندگی یا ادامه تحصیل و این جور شایعاتی که توی دانشگاه درست کرده بودن نرفته بود...ن آلمان!
نگاهم رو از بابا گرفتم و به ظرف سالاد رو به روم دوختم و با قاشق به بازیش گرفتم!
- بابا آقای پورصادقی واسه ی درمان تومور مغزی رفته بودن آلمان!
نگاه سنگین بابا رو که روی خودم حس کردم سرم رو اوردم بالا!
بابا بهت زده گفت: حامد سرطان داشته؟!
سر به نشانه ی تأیید تکون دادم!
+ تو میدونستی مینو؟ پس چرا الآن داری میگی!
- نه بابا منم همین تازگیا فهمیدم...یعنی تو کربلا متوجه شدم!
+ توی عراق چه اتفاقاتی افتاده مینو؟! تا الآن این همه تغییر ناگهانی اونم از جانب تو کمتر از یک ماه عجیب بود حالا جریان حامد هم اضافه شد! مینو جریان چیه؟!
- خیلی از حقیقت های این دو سال فاش شدن!...بیخیالش بابا جون، بی خیال! من فراموشش کردم، شماهم فراموش کن! انگار نه انگار این دو سال وجود داشته، فراموش کنید تمام خاطرات کذایی این دو سال رو!
بعد هم از جام برخاستم و گفتم: با هلن دارم میرم بازار، چیزی نیاز ندارین؟
سرش رو به معنای نه تکون داد!
به سمت پله ها حرکت کردم و همون طور که پشت بابا ایستاده بودم گفتم: ببخشید بابا! بابت تمام اذیت هایی که کردمتون ببخشینم!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/776155
یک پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🌿
نظرات قفل کرده روی دو تا نظر😐
خوبه منم دو روز در میون پارت بدم؟🙄
مظلوم که گیر نیوردین😶
نظرات بالای دو تا باشه💚
📿 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. 📿.
عصرتون بخیر🌱❤️
شهادتامامڪارواناسراۍڪربلا،نگینآرامش
قلباهلحرم،پسرحضرتارباب،بزرگمرد
مناجاتودعاتسلیتباد.🖤🏴
#شهادت_امام_سجاد
ــــــــ ــ ـ موفقیتِ خود را به این نسبتـ میدهم
که من هرگز نھ بهانه آوردم و نھ بهانهای
را پذیرفتم . . ✌️🏼💙
#موفقیت
مهم نیست چطور شکست خوردی تو همیشه میتونی بهتر از قبل خودتو بسازی :)💕
#انگیزشی
خدا مدیر کانال را ببرد😳 (آمین)
وادمینهای کانال راببرد😳(آمین)
واعضای این کانال را ببرد😳 (آمین)
وهرآنکس که این موضوع را میخواند ببرد 😳 (آمین)
همه رو دسته جمعی ببرد😳
.
.
.
.
.
.
.
به کربلا، یه زیارت باحال بکنیم و برگردیم.
☺ آمین...☺
☁☀ ☁ ☁ ☁
☁ ☁ ☁ ☁
_🌲��🌳______🌳__🌲
🌴 / \
🌴 / | \
🌴 /🚘 \
🌴 / | \
/ 🚘\
/ 🚘 | \
/ 🚘 🚘 \
/ |🚍 \
/ 🚘 \
/ | \
/ | 🚘
برای کانال های دیگر هم ارسالش کنید،دعای شیرینیست........
اون اتوبوس زرده ماهستیم😃😃😃😃😃
#محرم
#اربعین
| #ڪلام_شهید |
💥ڪسانے به امامِ زمانشان
خواهند رسید،
👈🏻که اهل سرعت باشند...!✔️
و اِلّا تاریخ ڪربلا
نشان داده ،👇🏻
💥که قافله حسینے
معطل کسے نمے ماند.✋🏻
.
♡| #شهید_سیدمرتضےآوینے
چقـَدرسـٰادـہگذشتـَندازتومـَردمشـَھر
میـٰاناینهمـِهبودن؛نبودنتسـَختاست:)
#السلامعلیڪیابقیةاللہ 💛
#سہشنبہهایمهدوے 🌻
روزگارم...
باتوخوشمۍشود؛
رفیقِقدیمۍ!
دنیا...
جاۍخوبۍنبود...
اگرنامترانمۍبُردیم؛
عُمر...
ثمرهاۍنداشت...
اگرمحبّتتورانمۍچشیدیم؛
فَتَصَدَّقعَلَینا!
ڪهبراۍدیدارت...
نَفَسنَفَسمۍزنیم؛
حسینجان!🖤
#محرم
رفیق 🗣
حواستبهجوونیتباشه 🤓
نکنهپاتبلغزه 👣
قرارهبااینپاهاتوگردانصاحبالزمانباشی:)
شهیدحمیدسیاهکالی
‹🌻💛›
پوشیدهامپـٰارچها؎
ازجنسبہشت
انتخـٰابِزهرا«س»بودهام
وهمینافتخـٰاربساستمرا...!
💛⃟🌻¦⇢ #چادرانه ••
بِہعِشْقِچـٰادٌرِزَهرآقیـٰآمخوآهَمڪَرد،
گِرفْتِہبٌوۍشَھٰـآدَتتَمآمنخهـٰایَش💕!"...
ﻧﺍ ﺍمٻد ﻧﺑﺍش ..
ࢪﻭٻاﻫﺍٺ بھ ﻭﺍقعٻٺ ٺبدٻل مٻشن 💛🌸
#حجاب
- آقاۍِامام حُسین ،
حواست به ماهم هست ؟
هواۍِقلبمونوداری ؟
این قلبه دیگه خیلۍخسته شده...🙃💔
اربعین کربلاتونبینه ازدست میره ..🥲🤌🏻
صحنُ سراتُ نبینه ،
ازتپش میُفته قربونت برم (:💔
#کربلا_لطفا
#اربعین
چهشباییزجداییتوهقهقکردم
خستهامازهمهعالمبطلبدقکردم🚶🏿♂💔
#اربعین
[•🦋🌿•]
.
سخنازعشقاست♥️🌱
بـحـثسـادها؎نیسـت...🔒
یڪبارفقطتواورابھسرڪرد؎!!!🌻
یڪعمرشد؎دلبستھودلدارش...
✨¦⇠#چادرانہ
هَمچۅبـآرآنبـآش،رَنجِجُداشُدَناَزآسمـآنرا
دَرسَبزڪَردَنزِندِگۍتَحَمُـلڪُن..!☁️🦋
#انگیزشـے
#انگیزشۍ
اول روی خودت تمرکز کن
وقتی توی بهترین حالتت باشی
می تونی بهترین خودتو ارائه بدی ..💕