eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
209 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
ناشناس های رمان مینوی‌او🕊 به قلم بانوماه‌طلعت👒
عذرخواهم که بساط شایعه سازی هاتون رو میریزم به هم؛ ولی آقامون "بدون عصا" اومدن :)))
•🖤🔦• بھش گفتم : +چند وقتہ نرفتۍ!؟ نگاهـم کرد سکوتش آزارم میداد ... سرش رو آورد جلو آروم لب زد ؛ ــ پیش مردم گلہ از یار همینـم موندھ . . . من همینجا سلام میدم یقین دارم ك جواب سلامم رو میدھ"! پ.ن : السلامُ‌علےَ‌الحسَین وعلےٰ‌علےِ‌بن‌الحُسَین وعلےٰ‌اَولادِالحُسَین وعلےٰ‌اَصحابِ‌الحُسَین🌱
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿فصل دوم 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» ••مینو•• پکر دراز کشیده بودم روی تختم و به این فکر می‌کردم که فردا قراره با کوه عظیمی از فاکتور ها و چک ها رو به رو بشم! چون فردا بابا چند تا قرار داد پشت سر هم داره! یاد روزی افتادم که تیام توی گروه گفت داداشم بهوش اومده! چقدر روز خوبی بود! چقدر اون لحظه حس قشنگی داشتم! چقدر حالم خوب بود! با خودم عهد بستم دیگه ذره ای به حامد فکر نکنم! البته اگه بشه! چون تو این چند وقت کم مونده بود در و دیوار هم خبر از حامد بدن! اصلا نمی‌دونستم باید چی کار کنم! تو همین فکر ها بودم که صدای در بلند شد! از روی تخت بلند شدم و نشستم و بفرماییدی گفتم که بابا وارد اتاقم شد! یه لبخند قشنگ هم رو لب هاش بود! - خبریه بابا جون؟ خوشحال به نظر میاین! با همون لبخند قشنگش صندلی برداشت و رو به روی تختم نشست و گفت: قراره واست خواستگار بیاد! کلافه پوفی کشیدم و گفتم: کی هست حالا؟ به کلافگیم خندید و گفت: حامد! چشمام چهار تا شد! - کی؟ + جناب حامد پورصادقی! به معنای واقعی کلمه کپ کرده بودم! چشمام چهار تا شده بود و دهنم اندازه ی غار علیصدر باز مونده بود! اصلا فکرش رو نمی‌کردم یه همچین جمله ای بخواد از زبون بابا خارج بشه! حامد؟! [فلش‌به‌چهارسال‌قبل] همین که زنگ تلفن بلند شد با تمام سرعت راه پله ها رو طی کردم و خودم رو رسوندم به تلفن که مامان روی صندلی میز تلفن نشست و گفت: آروم دختر جون! سر می‌بری مگه؟ - کیه مامان؟ نگاهی به تلفن کرد و گفت: خونه ی بابای عاطفست! - مامانشه؟ × لابد دیگه! حالا می‌ذاری جواب بدم؟ - آره...چیز یعنی خواهش می‌کنم! خندید و جواب داد! خدایا یعنی الآن می‌خواد قرار خواستگاری بذاره؟ دل تو دلم نبود! بعد از سلام و احوالپرسی و حرف های همیشگی مامان ها، مامان نگاه معناداری بهم کرد و گفت: جانم؟ بفرمایید؟ هنوز هم نگاهش به من بود و با مامان عاطفه حرف می‌زد! × بله، بله...صحیح! ... × خواهش می‌کنم، مشکلی نداره فقط من یه هماهنگی با حاج آقا بکنم بهتون خبر میدم! ... × قربان شما، خدانگهدار! بعد هم تماس رو قطع کرد که فرصت ندادم از جاش پاشه و سریع گفتم: چی گفت؟ × ازت خواستگاری کرد! تو خبر داشتی؟ آب دهنم رو قورت دادم و با آب و تاب گفتم: خواستگاری؟...نه، من خبر نداشتم! × آره جون مادرت! - عه مامان قسم نخور دیگه! × پس خبر داشتی! سرم رو انداختم پایین و انگشتام رو به بازی گرفتم و گفتم: خب، آره! × آهان! اون وقت از کجا؟ - مامان بخدا اون‌جور که فکر می‌کنی نیست! اصلا به آقا حامد و خانوادش می‌خوره که از اون آدما باشن؟ × به خانوادش که اصلا ولی شاید خودش... پریدم وسط حرفش و گفتم: مامان من خودمم از این کارا خوشم نمیاد! خوب می‌دونی که! × علم غیب هم که نداری؛ پس از کجا فهمیدی؟ - خب، می‌دونی بعد از ظهری که با تیام رفتم بیرون شماره خونمون رو ازمون خواست منم ازش پرسیدم واسه چی می‌خوای اونم جریانو گفت! بعد هم لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: همین! × تو گفتی منم باور کردم! یعنی مامانش نمی‌تونست به موبایلم زنگ بزنه؟! یه چی بگو باورم بشه! - من چه بدونم آخه مادر من! اصلا شما به من اعتماد داری؟ × راجب این موضوع نه! با جیغ گفتم: مــــااااامــــااااان! × مامان و کوفت! برو تو اتاقت با بابات حرف بزنم ببینم چی میشه! پوفی کشیدم و پکر به سمت اتاقم شتاب بردم! [پایان‌فلش‌بک] آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو انداختم پایین! - شما مخالف نیستی؟ + نه! حامد خیلی پسر خوب و آقاییه! سرم رو اوردم بالا و متعجب به بابا خیره شدم! - قبلا که نظرتون یه چیز دیگه ای بود! + قبلا فکرش رو نمی‌کردم بتونه خوشبختت کنه ولی الآن فهمیدم که اشتباه می‌کردم! نیمچه لبخندی زدم! بابا همیشه خیلی زود اشتباهش رو قبول می‌کرد! و توی این مورد من دقیقا به بابا رفتم! انگشتام رو به بازی گرفتم و دوباره سرم رو انداختم پایین و گفتم: قرار خواستگاری رو واسه کِی گذاشتین؟ + به امید خدا فردا! بعد هم ادامه داد: مینو جان من میرم بیرون خرید کنم واسه ی فردا، چیزی نمی‌خوای؟ - نه بابا جون، ممنون! بعد هم بلند شد و گفت: پس مراقب خودت باش، خداحافظ! - خداحافظ! بعد هم رفت بیرون! بعد از رفتن بابا نفس راحتی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم و گفتم: خدایا مثل همیشه شکرت که بهترین رو برام خواستی! ازت ممنونم! ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿فصل دوم 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» از توی آینه به خودم خیره شدم! به طرز عجیبی داغون بودم! زیر چشم هام گود افتاده بود و رنگ رو صورتم نمونده بود! کاش می‌تونستم جلوشون ماسک بزنم ولی حیف که خونست و نمیشه! با بلند شدن صدای زنگ در ضربان قلبم تند تر شد! دستی به صورتم کشیدم و عین جت از اتاق زدم بیرون! مثل برق و باد پله ها رو ردکردم که باعث شد صدای خنده ی حنانه، عمه ی مجرد و همسنم به گوش برسه! × آروم دختره! هولی چرا؟! - در رو باز کردی؟ × آره! بابا هم از اتاق اومد بیرون که باعث شد کمی خودم رو جمع و جور کنم! حنانه رفت سمت در ورودی و در رو باز کرد و بعدش هم بابا پشتش رفت و بعدم من رفتم! بلأخره رسیدن! بعد از سلام و احوالپرسی، مامان حامد با حنا و باباش هم با بابام روبوسی کردن! بعد هم رسیدن به من که مامان حامد با خنده ی دلنشینی و خوشرویی بغلم کردن و باهام سلام و احوالپرسی کردن که من هم سعی کردم با روی باز جوابشون رو بدم! بعد هم بابای حامد با خوشرویی گرم باهام سلام و احوالپرسی کردن! تیام هم اولش مثل مامان و باباش با خوشرویی تمام با بابا و حنا سلام و علیک کرد و بعد هم با لبخندی شیطانی به سمتم اومد و بهم سلام کرد و بغلم کرد! مامان حامد جعبه ی شیرینی رو به حنا داد و بعد هم کنار ایستادن که حامد با دسته گلی وارد شد! بعد از سلام و احوالپرسی با حنا و بابا به سمت من اومد و آروم و با جذبه سلام کرد که من هم آروم جوابش رو دادم! حنا گفت برم توی آشپزخونه و تا زمانی که صدام نکردن بدون چایی نیام بیرون! گوشام رو تیز کرده بودم تا ببینم درباره ی چی حرف می‌زنن! طبق معمول بابا ها راجب کار حرف می‌زدن و خانوم ها هم از هر دری حرف می‌زدن! بلأخره بعد از یک ربع صدای بابا بلند شد که گفت: دخترم چایی رو بیار! نفس عمیقی کشیدم و به سمت سینی چایی ها رفتم و از روی میز ناهار خوری برداشتمش و رفتم و تعارف کردم! به حامد که رسیدم سرم رو انداختم پایین و وقتی به تیام رسیدم سرم رو دوباره اوردم بالا که تیام آروم گفت: به به، ببین عروسمون چه کرده! حامد که کنار تیام نشسته بود نیشگونی از پهلوش گرفت که از چشم من دور نموند! سینی خالی چایی رو روی میز گذاشتم که بابا اشاره کرد تا بشینم روی مبل تک نفره ی خالی رو به روش! نشستم که بعدش حنا بلند شد و شیرینی ها رو تعارف کرد! بعد از تعارف شیرینی ها و نیم ساعت حرف زدن راجب ازدواج تصمیم بر این شد که من و حامد بریم و باهم حرف بزنیم! از جام بلند شدم و راهنماییش کردم به سمت اتاقم! ••🕊••🕊••🕊••🕊•• خوشحال روی تختم غلتیدم و دوباره از اول تک به تک جملاتش رو توی ذهنم مرور کردم! هنوز هم همون حامد قبلی بود! همونی که شرط اول و آخرش برای ازدواج دین و مذهبش بود! چقدر خوشحالم که قراره با مردی ازدواج کنم که تمام دغدغش خداست! امشب یه صیغه ی محرمیت بینمون جاری شد تا بتونیم راحت تر کار های عقد و آزمایش رو انجام بدیم! دیگه الآن می‌تونم بدون ذره ای عذاب وجدان از گناه کردن بهش فکر کنم! به مردی که عاشقانه دوستش دارم! ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/824163 دو پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🌿 خب اینم از این! آقا حامد و مینو خانوم هم که نامزد هم شدن و چند پارت دیگه هم که پارت آخر باشه عقد هم میشن و رسما زن و شوهر میشن😍 نظرات فراموش نشه💚
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿فصل دوم 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» با صدای زنگ موبایلم به سختی چشمام رو باز کردم! هوف... کیه این وقت صبح آخه؟! با چشمای نیمه باز دستم رو دراز کردم روی میز کنار تختم و موبایلم رو برداشتم و تماس رو وصل کردم! - بله؟ همون لحظه صدای شاد و شنگول تیام توی گوشم پیچید! + عه سلام! تو هنوز خوابی؟ مگه سرکار نرفتی؟ - و علیک سلام؛ دیروز حسابی کار کردیم، بابا به من و حسابدارش یه مرخصی داد به عنوان دستمزد! تا الآن خواب بودم که به لطف تو بیدار شدم! + عه؛ خب پس حالا که بیدار شدی بلند شو بیا اون کافه همیشگیه هم یه چیزی بخوریم هم من باهات کار دارم! - بیخیال تیام! امروز رو می‌خوام بخوابم! + ضروریه کارم؛ باید حتما امروز ببینمت! پوفی کشیدم و گفتم: باش، تا چهل و پنج دقیقه دیگه اون‌جا باش! + باشه، پس می‌بینمت! - فعلا + یاحق! ••🕊••🕊••🕊••🕊•• واسه ی تیام دستی تکون دادم و رفتم روی صندلی میزی که نشسته بود نشستم! - سلام، خوبی؟ + سلام، ممنون تو چطوری؟ - خداروشکر خوبم! + چه می‌خوری خواهر؟ به لحن کتابیش خندیدم و گفتم: گارسون رو صدا کن تا بگم! گارسون رو صدا کرد و به سمت ما اومد! رو به گارسون گفتم: یک کیک شکلاتی و چایی لطفا! بعد از من سفارش تیام هم نوشت و رفت! رو به تیام کردم و گفتم: خب چه خبرا؟ چی بود کار ضروریت! + این پسر عموت هست، احسان - خب؟ + یادته گفتی خواهرش به بهانه ی مشاوره و این جور حرفا شماره منو ازت گرفته؟ کمی فکر کردم و گفتم: آره، یادمه! + کارش مشاوره و این جور حرفا نبوده! - پس چی کارت داشته؟ + می‌خواسته منو برای پسر عموت خواستگاری کنه! ابرو هام پرید هوا! متعجب گفتم: مهرسان تو رو برای احسان خواستگاری کرده؟ + آره! - اون وقت این پسر عموی ما تو رو کجا دیده که ازت خوشش اومده؟! + سؤال خودمم بود ولی قبلانا، خیلی وقت پیش که تو هنوز با حامد عقد نکرده بودی خواستگارت بود دیگه، من رو اون موقع ها دیده بوده ولی آخه اون موقع ها به تو فکر می‌کرده! پس بنابراین نتیجه می‌گیریم این حسش تازست! حالا از کجا من رو دیده خدا داند! کمی فکر کردم و گفتم: ممکنه تو رو توی بهشت زهرا، موقعی که واسه سال مامان مراسم گرفته بودیم دیده باشه؟ + آخه من که اومدم یه تسلیت گفتم و رفتم! - خب شاید توی همون چند دقیقه دیده بودت! + چه می‌دونم والا؟ شاید! همون لحظه گارسون سفارشاتمون رو اورد و رفت! تیام کمی از چای لتش خورد و گفت: خب نظر تو راجبش چیه؟ به هر حال از وقتی چشمات رو باز کردی و بدنیا اومدی پسر عموت یکی از کسایی بوده که تقریبا همیشه جلو چشمت بوده، پس شناخت کافی ازش داری! - شناخت کافی که آره، ولی باید باهاش حرف بزنم! این احسانی که من الآن می‌شناسم اصلا به درد تو نمی‌خوره، مگر این‌که تغییر کرده باشه! + یعنی می‌خوای ببینیش؟ - نمی‌دونم! مطمئن نیستم، چون یه زمانی نامزدم بوده و من کلا بهم زدم نامزدیمون رو زیاد صلاح نمی‌دونم که ببینمش! + خب می‌خوای از حامد هم بپرس، یا اصلا با حامد برو و ببینش! - با حامد؟! بنظرت ناراحت نمیشه؟ + نه! حامد آدم بی جنبه ای نیست؛ اون روزی که گفت به مامان و بابا بگم واسش بریم خواستگاری من گفتم مردم چی میگن؟ اینکه سه سال پیش طلاق گرفتین و دوباره داری میری خواستگاریش کلی حرف پشتته! می‌دونی به من چی گفت؟ - چی گفت؟ + گفت دهن مردم رو که نمیشه بست، مهم دل خودمه و رضایت مامان و بابا، سه سال پیش هم سه سال پیش بود الآن هم الآنه! متعجب گفتم: واقعا همین رو گفت؟ + آره! لبخندی زدم و کمی از چاییم خوردم و بعد هم گفتم: شماره ی حامد رو میدی بهم؟ متعجب گفت: مگه نداری؟! - از کجا باید داشته باشم؟ + اصلا بگو ببینم، تو آخرین بار کی موبایلت رو چک کردی؟ - فکر کنم دیشب، قبل از این‌که بیاین خونمون! چطور؟ + اووووو اه! حامد بدبخت دیشب بعد از خواستگاری شمارت رو ازم گرفت و بهت پیام داد، تو تازه شماره اونو از من می‌خوای؟! - واقعا؟ + آره! سریع موبایلم رو در و اوردم و بعد از زدن رمزش رفتم توی پیامک ها که دیدم یک شماره ی ناشناس بهم پیام داده! نوشته بود:«دوستت دارم...فراتر از هر گمانی:) حامد» خندیدم و شمارش رو سیو کردم و بهش زنگ زدم که صدای دلنشینش توی گوشم پیچید! ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿فصل دوم 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» + به به! سرکار بانو مینو خانوم! حال و احوال شریف بانو؟ نیمچه لبخندی زدم و گفتم: سلام! + سلام بانو جان! خوبی؟ سعی کردم خجالتم رو پشت لحنم قایم کنم! - ممنون، شما خوبی؟ + خداروشکر، منم خوبم؛ چه خبر؟ - زنگ زدم یه زحمتی بدم بهت! + جان دلم؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و نیمچه لبخندم به یه لبخندی عمیق تبدیل شد که باعث شد تیام نیمچه لبخندی بزنه! - منو تیام اومدیم بیرون، خواستم بگم اگه می‌تونی بیای دنبالمون! + من تازه کلاسم تموم شده؛ بی‌زحمت آدرس رو واسم بفرست تا بیام! - باشه، ممنون؛ ببخشید زحمت دادم بهت! + خواهش می‌کنم بانو! شما رحمتی! خندیدم و گفتم: کاری نداری؟ + نه؛ یادت نره آدرس رو واسم بفرستی! - باشه، چشم! + چشمت بی‌گناه؛ خدانگهدارت! - خداحافظ! بعد هم تماس رو قطع کردم و واسه ی حامد آدرس رو فرستادم! ••🕊••🕊••🕊••🕊•• از کافه زدیم بیرون که حامد که اون ور خیابون ایستاده بود رو دیدیم و به سمتش حرکت کردیم! یک سلام گرم و ساده بهش دادم که اون هم گرم و ساده جوابم رو داد! حامد سوار ماشین شد و منم خواستم برم عقب بشینم که تیام گفت: برو جلو بشین! - نه راحتم! × میگم برو جلو بشین، دختر خوبی باش بگو چشم! - واه! خب راحتم دیگه! این دفعه با لحنی خاص گفت: سفارش شوهرته! برو جلو دیگه! اولش کمی خجالت کشیدم ولی بعدش رفتم جلو نشستم و کمربندم هم بستم! حدود پنج دقیقه بعد از حرکت گفتم: حامد؟ + جان دلم؟ از توی آینه ی ماشین نگاهی به تیام که صندلی عقب نشسته بود کردم که سر به نشانه ی رضایت تکون دادم! با صدای حامد چشم از تیام برداشتم! + چیزی شده؟ - واسه ی تیام خواستگار اومد! نگاه متعجبش رو دوخت بهم و گفت: واقعا؟ - بله، واقعا! خیلی ریلکس ادامه داد: خب؟ کی هست حالا؟ من می‌شناسمش؟ - غریبه نیست، آشناست! البته بیشتر به من آشناست! + کی هست؟ لب تر کردم و گفتم: پسر عمو ی من، آقا احسان! کمی فکر کرد و بعد با لحن عجیبی گفت: احسان؟! فکر کنم فهمید کی رو دارم میگم! - بله! برعکس تصورم اصلا واکنش خاصی نشون نداد! انگار نه انگار قبلا چیزی بین من و احسان بوده! بلکه طبق گفته ی تیام خیلی عادی گفت: احسان تیام رو کجا دیده؟ - اینشو نمی‌دونم! ولی فکر می‌کنیم سال مامان توی بهشت زهرا دیدتش! × البته من ندیدمش! حامد از توی آینه ی ماشین نگاهی به تیام کرد و گفت: خودش ازت خواستگاری کرد کرد؟ × نه، خواهرش ازم خواستگاری کرد! منم گفتم یه مشورتی با خانوادم بکنم خبر میدم که بیان خواستگاری یا نه؛ بعد هم اومدم سراغ مینو که بهتر از من و تو می‌شناستش! حامد همونطور که به رو به رو نگاه می‌کرد و حواسش به رانندگیش بود من رو مخاطب خودش قرار داد و گفت: خب، نظر تو چیه مینو؟ - از نظر من احسان اصلا و ابدا مناسب تیام نیست! ولی احسان این رو خوب می‌دونه چون قبلا تجربش رو داشته که با یکی مثل من که عقیدم باهاش جور در نمیاد نمیشه وصلت کرد! بنابراین احتمال این هم وجود داره که تغییر کرده باشه ولی من فعلا نمی‌تونم نظری بدم مگر این‌که...! مکث کردم! + مگر این‌که چی؟ تیام جای من ادامه داد: مگر این‌که مینو ببینتش و باهاش حرف بزنه، البته در حضور تو! ما هم اومدیم ازت اجازه بگیریم که اگه موافق باشی و صلاح بدونی در حضور خودت مینو یه قراری با پسر عموش بذاره! بازم میگم، در حضور تو! حامد اولش کمی مکث کرد ولی بلأخره گفت: موردی نداره! به هر حال اون از تیام خواستگاری کرده و این یعنی حتی اگه خبر نداشته باشه من و مینو نامزدیم دیگه بهش فکر نمی‌کنه! ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/824163 دو پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🌿 واقعا فکرش رو می‌کردین که یه روزی احسان از تیام خوشش بیاد؟ نظرات فراموش نشه💚
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله‼️ ❣در تفحص شهدا، دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد✍ ❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛ شنبه : بدون وضو خوابیدم .😴 یکشنبه : خنده بلند در جمع 😆 دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .🤔 سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم .📿 چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .🗣 پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .☝️ جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات .😔 📝راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد : ⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... ⁉️ما چی⁉️ ❓کجای کاریم حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️ 1⃣غيبت… تو روشم ميگم🗣 2⃣تهمت… همه ميگن🔕 3⃣دروغ… مصلحتي📛 4⃣رشوه... شيريني🍭 5⃣ماهواره... شبکه هاي علمي📡 6⃣مال حرام ... پيش سه هزار ميليارد هیچه💵 7⃣ربا...💸 همه ميخورن ديگه🚫 8⃣نگاه به نامحرم...🙈 يه نظر حلاله👀 9⃣موسيقي حرام...🎼 ارامش بخش🔇 🔟مجلس حرام...💃 يه شب که هزار شب نميشه❌ 1⃣1⃣بخل... اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰 2⃣1⃣زنا... حالا جونم بعدا" توبه میکنم😞 🌷شهدا واقعا شرمنده ایم که بجای بودن فقط شرمنده_ایم 🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌻