eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
209 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿فصل دوم 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» با صدای زنگ موبایلم به سختی چشمام رو باز کردم! هوف... کیه این وقت صبح آخه؟! با چشمای نیمه باز دستم رو دراز کردم روی میز کنار تختم و موبایلم رو برداشتم و تماس رو وصل کردم! - بله؟ همون لحظه صدای شاد و شنگول تیام توی گوشم پیچید! + عه سلام! تو هنوز خوابی؟ مگه سرکار نرفتی؟ - و علیک سلام؛ دیروز حسابی کار کردیم، بابا به من و حسابدارش یه مرخصی داد به عنوان دستمزد! تا الآن خواب بودم که به لطف تو بیدار شدم! + عه؛ خب پس حالا که بیدار شدی بلند شو بیا اون کافه همیشگیه هم یه چیزی بخوریم هم من باهات کار دارم! - بیخیال تیام! امروز رو می‌خوام بخوابم! + ضروریه کارم؛ باید حتما امروز ببینمت! پوفی کشیدم و گفتم: باش، تا چهل و پنج دقیقه دیگه اون‌جا باش! + باشه، پس می‌بینمت! - فعلا + یاحق! ••🕊••🕊••🕊••🕊•• واسه ی تیام دستی تکون دادم و رفتم روی صندلی میزی که نشسته بود نشستم! - سلام، خوبی؟ + سلام، ممنون تو چطوری؟ - خداروشکر خوبم! + چه می‌خوری خواهر؟ به لحن کتابیش خندیدم و گفتم: گارسون رو صدا کن تا بگم! گارسون رو صدا کرد و به سمت ما اومد! رو به گارسون گفتم: یک کیک شکلاتی و چایی لطفا! بعد از من سفارش تیام هم نوشت و رفت! رو به تیام کردم و گفتم: خب چه خبرا؟ چی بود کار ضروریت! + این پسر عموت هست، احسان - خب؟ + یادته گفتی خواهرش به بهانه ی مشاوره و این جور حرفا شماره منو ازت گرفته؟ کمی فکر کردم و گفتم: آره، یادمه! + کارش مشاوره و این جور حرفا نبوده! - پس چی کارت داشته؟ + می‌خواسته منو برای پسر عموت خواستگاری کنه! ابرو هام پرید هوا! متعجب گفتم: مهرسان تو رو برای احسان خواستگاری کرده؟ + آره! - اون وقت این پسر عموی ما تو رو کجا دیده که ازت خوشش اومده؟! + سؤال خودمم بود ولی قبلانا، خیلی وقت پیش که تو هنوز با حامد عقد نکرده بودی خواستگارت بود دیگه، من رو اون موقع ها دیده بوده ولی آخه اون موقع ها به تو فکر می‌کرده! پس بنابراین نتیجه می‌گیریم این حسش تازست! حالا از کجا من رو دیده خدا داند! کمی فکر کردم و گفتم: ممکنه تو رو توی بهشت زهرا، موقعی که واسه سال مامان مراسم گرفته بودیم دیده باشه؟ + آخه من که اومدم یه تسلیت گفتم و رفتم! - خب شاید توی همون چند دقیقه دیده بودت! + چه می‌دونم والا؟ شاید! همون لحظه گارسون سفارشاتمون رو اورد و رفت! تیام کمی از چای لتش خورد و گفت: خب نظر تو راجبش چیه؟ به هر حال از وقتی چشمات رو باز کردی و بدنیا اومدی پسر عموت یکی از کسایی بوده که تقریبا همیشه جلو چشمت بوده، پس شناخت کافی ازش داری! - شناخت کافی که آره، ولی باید باهاش حرف بزنم! این احسانی که من الآن می‌شناسم اصلا به درد تو نمی‌خوره، مگر این‌که تغییر کرده باشه! + یعنی می‌خوای ببینیش؟ - نمی‌دونم! مطمئن نیستم، چون یه زمانی نامزدم بوده و من کلا بهم زدم نامزدیمون رو زیاد صلاح نمی‌دونم که ببینمش! + خب می‌خوای از حامد هم بپرس، یا اصلا با حامد برو و ببینش! - با حامد؟! بنظرت ناراحت نمیشه؟ + نه! حامد آدم بی جنبه ای نیست؛ اون روزی که گفت به مامان و بابا بگم واسش بریم خواستگاری من گفتم مردم چی میگن؟ اینکه سه سال پیش طلاق گرفتین و دوباره داری میری خواستگاریش کلی حرف پشتته! می‌دونی به من چی گفت؟ - چی گفت؟ + گفت دهن مردم رو که نمیشه بست، مهم دل خودمه و رضایت مامان و بابا، سه سال پیش هم سه سال پیش بود الآن هم الآنه! متعجب گفتم: واقعا همین رو گفت؟ + آره! لبخندی زدم و کمی از چاییم خوردم و بعد هم گفتم: شماره ی حامد رو میدی بهم؟ متعجب گفت: مگه نداری؟! - از کجا باید داشته باشم؟ + اصلا بگو ببینم، تو آخرین بار کی موبایلت رو چک کردی؟ - فکر کنم دیشب، قبل از این‌که بیاین خونمون! چطور؟ + اووووو اه! حامد بدبخت دیشب بعد از خواستگاری شمارت رو ازم گرفت و بهت پیام داد، تو تازه شماره اونو از من می‌خوای؟! - واقعا؟ + آره! سریع موبایلم رو در و اوردم و بعد از زدن رمزش رفتم توی پیامک ها که دیدم یک شماره ی ناشناس بهم پیام داده! نوشته بود:«دوستت دارم...فراتر از هر گمانی:) حامد» خندیدم و شمارش رو سیو کردم و بهش زنگ زدم که صدای دلنشینش توی گوشم پیچید! ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿فصل دوم 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» + به به! سرکار بانو مینو خانوم! حال و احوال شریف بانو؟ نیمچه لبخندی زدم و گفتم: سلام! + سلام بانو جان! خوبی؟ سعی کردم خجالتم رو پشت لحنم قایم کنم! - ممنون، شما خوبی؟ + خداروشکر، منم خوبم؛ چه خبر؟ - زنگ زدم یه زحمتی بدم بهت! + جان دلم؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و نیمچه لبخندم به یه لبخندی عمیق تبدیل شد که باعث شد تیام نیمچه لبخندی بزنه! - منو تیام اومدیم بیرون، خواستم بگم اگه می‌تونی بیای دنبالمون! + من تازه کلاسم تموم شده؛ بی‌زحمت آدرس رو واسم بفرست تا بیام! - باشه، ممنون؛ ببخشید زحمت دادم بهت! + خواهش می‌کنم بانو! شما رحمتی! خندیدم و گفتم: کاری نداری؟ + نه؛ یادت نره آدرس رو واسم بفرستی! - باشه، چشم! + چشمت بی‌گناه؛ خدانگهدارت! - خداحافظ! بعد هم تماس رو قطع کردم و واسه ی حامد آدرس رو فرستادم! ••🕊••🕊••🕊••🕊•• از کافه زدیم بیرون که حامد که اون ور خیابون ایستاده بود رو دیدیم و به سمتش حرکت کردیم! یک سلام گرم و ساده بهش دادم که اون هم گرم و ساده جوابم رو داد! حامد سوار ماشین شد و منم خواستم برم عقب بشینم که تیام گفت: برو جلو بشین! - نه راحتم! × میگم برو جلو بشین، دختر خوبی باش بگو چشم! - واه! خب راحتم دیگه! این دفعه با لحنی خاص گفت: سفارش شوهرته! برو جلو دیگه! اولش کمی خجالت کشیدم ولی بعدش رفتم جلو نشستم و کمربندم هم بستم! حدود پنج دقیقه بعد از حرکت گفتم: حامد؟ + جان دلم؟ از توی آینه ی ماشین نگاهی به تیام که صندلی عقب نشسته بود کردم که سر به نشانه ی رضایت تکون دادم! با صدای حامد چشم از تیام برداشتم! + چیزی شده؟ - واسه ی تیام خواستگار اومد! نگاه متعجبش رو دوخت بهم و گفت: واقعا؟ - بله، واقعا! خیلی ریلکس ادامه داد: خب؟ کی هست حالا؟ من می‌شناسمش؟ - غریبه نیست، آشناست! البته بیشتر به من آشناست! + کی هست؟ لب تر کردم و گفتم: پسر عمو ی من، آقا احسان! کمی فکر کرد و بعد با لحن عجیبی گفت: احسان؟! فکر کنم فهمید کی رو دارم میگم! - بله! برعکس تصورم اصلا واکنش خاصی نشون نداد! انگار نه انگار قبلا چیزی بین من و احسان بوده! بلکه طبق گفته ی تیام خیلی عادی گفت: احسان تیام رو کجا دیده؟ - اینشو نمی‌دونم! ولی فکر می‌کنیم سال مامان توی بهشت زهرا دیدتش! × البته من ندیدمش! حامد از توی آینه ی ماشین نگاهی به تیام کرد و گفت: خودش ازت خواستگاری کرد کرد؟ × نه، خواهرش ازم خواستگاری کرد! منم گفتم یه مشورتی با خانوادم بکنم خبر میدم که بیان خواستگاری یا نه؛ بعد هم اومدم سراغ مینو که بهتر از من و تو می‌شناستش! حامد همونطور که به رو به رو نگاه می‌کرد و حواسش به رانندگیش بود من رو مخاطب خودش قرار داد و گفت: خب، نظر تو چیه مینو؟ - از نظر من احسان اصلا و ابدا مناسب تیام نیست! ولی احسان این رو خوب می‌دونه چون قبلا تجربش رو داشته که با یکی مثل من که عقیدم باهاش جور در نمیاد نمیشه وصلت کرد! بنابراین احتمال این هم وجود داره که تغییر کرده باشه ولی من فعلا نمی‌تونم نظری بدم مگر این‌که...! مکث کردم! + مگر این‌که چی؟ تیام جای من ادامه داد: مگر این‌که مینو ببینتش و باهاش حرف بزنه، البته در حضور تو! ما هم اومدیم ازت اجازه بگیریم که اگه موافق باشی و صلاح بدونی در حضور خودت مینو یه قراری با پسر عموش بذاره! بازم میگم، در حضور تو! حامد اولش کمی مکث کرد ولی بلأخره گفت: موردی نداره! به هر حال اون از تیام خواستگاری کرده و این یعنی حتی اگه خبر نداشته باشه من و مینو نامزدیم دیگه بهش فکر نمی‌کنه! ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/824163 دو پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🌿 واقعا فکرش رو می‌کردین که یه روزی احسان از تیام خوشش بیاد؟ نظرات فراموش نشه💚
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله‼️ ❣در تفحص شهدا، دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد✍ ❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛ شنبه : بدون وضو خوابیدم .😴 یکشنبه : خنده بلند در جمع 😆 دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .🤔 سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم .📿 چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .🗣 پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .☝️ جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات .😔 📝راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد : ⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... ⁉️ما چی⁉️ ❓کجای کاریم حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️ 1⃣غيبت… تو روشم ميگم🗣 2⃣تهمت… همه ميگن🔕 3⃣دروغ… مصلحتي📛 4⃣رشوه... شيريني🍭 5⃣ماهواره... شبکه هاي علمي📡 6⃣مال حرام ... پيش سه هزار ميليارد هیچه💵 7⃣ربا...💸 همه ميخورن ديگه🚫 8⃣نگاه به نامحرم...🙈 يه نظر حلاله👀 9⃣موسيقي حرام...🎼 ارامش بخش🔇 🔟مجلس حرام...💃 يه شب که هزار شب نميشه❌ 1⃣1⃣بخل... اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰 2⃣1⃣زنا... حالا جونم بعدا" توبه میکنم😞 🌷شهدا واقعا شرمنده ایم که بجای بودن فقط شرمنده_ایم 🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌻
•🖤🔦• شهادت در حین .... هدیه به جمیع شهدا صلوات...
رفقا به عشق ب کوری چشم دشمنا کنید '!
🔔 وقتی صحبت از گذشته‌ها می‌شود، با نگاهی عاقلانه اندر سفیهان تاریخ ،افسوس می‌خوریم که: چرا مسلمانان در کربلا به یاری سیدالشهدا علیه‌السلام نشتافتند؟ چرا مردم در دوره بعد از پیامبر، حضرت علی علیهما السلام را تنها گذاشتند؟ چرا آنقدر اطراف امام مجتبی علیه‌السلام را خالی گذاشتند که امام مجبور به صلح شد؟ چرا شیعیان در دوره بعد از امام حسن عسکری هیچ اقدامی برای امام زمان علیهما السلام نکردند؟ 📌اما نکته اینجاست که " در این چرا چراها" خود را نباید فراموش کنیم ! هر کداممان از خودش بپرسد: برای امام زمانت در سال 1401 چه کردی⁉️ در سال 1401 ، چه قدمی برمی‌داری⁉️ 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 💔🥺
ـ ــــــــــــــــ 💥قبول دارید ما آدما موجودات عجیب و غریبی هستیم؟! 🔸 وقتی گناه میکنیم خیال میکنیم صرفا یه کاری کردیم که خدا ناراحت شده! حواسمون نیست که چه بلایی سر خودمون آوردیم😕💔 باور کن اگه همون لحظه باطن اون گناه و بلایی که با انجام دادنش سر خودمون میاریم رو بهمون نشون بدن...باور‌کن تنمون میلرزه و دیگه تا ابد حتی فکرشم نمیکنیم میدونی مشکل بعضیا چیه؟ اینکه فقط به شیرینی کوتاه مدت گناه نگاه میکنن خنده داره‌بخدا،باور کن‌خیلی‌بچگانس اینجوری‌فکر‌کردن ادم یه درصدم نباید به اون لذت مسخره ی کوتاهش فکر کنه....ادم عاقل پیش خودش میگه: لذتش که زود تموم میشه ولی اون باطن ترسناکی که بخاطرش به وجود میاد هیچوقت تموم نمیشه و اون دنیا توی قبر هزاران سال عذابم میده و اذیتم میکنه مگه دیونم بخاطر یه لذت کوتاه مدت هیولایی بوجود بیارم که اون دنیا دیگه ول کنم نیست ! اصلا گور بابای همچین لذتی😖 باور کن ادم اگه یکم بهش فکر کنه ازش فراری🏃🏼‍♂ میشه و نصفشم کنن عمرا سمت همچین گناهایی نمیره پس هروقت فکر گناه اومد به عواقب و اتیشی که با انجام دادنش در انتظارته فکر کن تا هوای نفست بترسه و خفه بشه🤐🔥❌
°💕🌙° مـن حـتۍ وقـتۍ ڪه حـوصلہ خـودم را نـدارم حـوصلہ؎ تـو رو دارم رفـیق❤️🍓 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
عالمےراجذب‌ڪردھ‌ڪعبہ‌ شش‌گوشہ‌اټ... بهترازشش‌گوشہ‌اټ‌الحق‌ۅالانصاف نیسټ!♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊱📽🌱⊰ اگہ می‌خواید خداوند نعمت بیشتری بـهــتـون بـده، ایـنـو حـتـمـا ببیـنـید! شُکرِ نعمت، نعمـتَت اَفـزون کُـنـد✨