📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هفتاد و یکم ✨
اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت:😒
_وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم.😒دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم.😕😟گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود.😞خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا ❣زهرا یا هیچکس.❣
رو به من گفت:
_دخترم..من مادرم،😒پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده.😒💓منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی.
یک هفته بعد مامان گفت:
_زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟😊
-نه.به خودم و امین فکر میکنم.😒
با التماس و بغض گفتم:
_مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه.🙁😒
-بابات خیر و صلاح تو رو میخواد.😐
-من نمیخوام حتی بهش فکر کنم.😔
شب مامان با بابا صحبت کرد.
بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت:
_به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی.😕😒
دوباره مدتی سکوت کرد.گفت:
_زندگی #بالاپایین زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین #خدا دوست داره چکار کنی.😒
بابا خیلی ناراحت بود...
پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم😘😒 و با التماس گفتم:
_بابا..از من #ناراحت نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم...😣😭
سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم.
بابا باناراحتی گفت:
_من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم.😒
سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم.
-شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم #خدا بیشتر دوست داره؟..به #نامحرم فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش...
گفتنش برام سخت بود...
حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود.
-به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو #بخاطرخدا یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه.😊☝️
یک ماه دیگه هم گذشت.
یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت:
_سلام پسرم.
تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت:
_ماشین نیاوردی؟😊
-نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید.☺️
مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت:
_جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید.☺️
بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_سلام.😔
آقای موحد تعجب کرد.😳سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت:
_سلام.😔
بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد.
با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت:
_خداحافظ😔
و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم.
فرداش بابا گفت:
_زهرا،هنوز هم نمیخوای #بخاطرخدا یه قدم برداری؟
دوباره چشمهام پر اشک شد.😢بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم.😭
یک هفته گذشت....
همسر یکی از دوستان امین باهام تماس📲 گرفت. صداش گرفته بود.
نگران شدم....😧
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هفتاد و دوم✨
نگران شدم.با گریه حرف میزد....
به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از حرفهاش فهمیدم شوهرش شهید 😞👣شده...
بهش گفتم میام پیشت.وقتی دیدمش خیلی جا خوردم.
حالش خیلی بد بود ولی تنها بود.بغلش کردم و باهم گریه میکردیم.
خیلی طول کشید تا یه کم حالش بهتر شد و تونست به سختی حرف بزنه.
گفت:
_پنج سال پیش که ازدواج کردیم. پدر ومادرم خیلی محسن رو دوست داشتن. پدرومادر محسن هم منو خیلی دوست داشتن.😭❤️اما از وقتی محسن میرفت سوریه رفتارشون با ما تغییر کرد.😣همه اطرافیان مون رفتارشون #تغییر کرد.مدام #نیش و #کنایه و تهمت میشنیدیم.
بعضی ها مثلا به شوخی بهم میگفتن از شوهرت خسته شدی طلاق بگیر،چرا میخوای به کشتن بدیش.😣😭بعضی ها میگفتن اونجا جنگه،به شما چه ربطی داره.😭خانواده محسن و خانواده خودم،پول رو هم گذاشتن و آوردن برای ما.گفتن برای سوریه رفتن چقدر بهتون میدن؟😣😭هرچقدر باشه بیشتر از این نیست.این پولها مال شما پس دیگه نرو.بعضی ها بدتر از اینا میگفتن. محسن خیلی ناراحت میشد.منم تحمل میکردم. خانواده هامون از هر راهی بلد بودن مانع مون میشدن. بامحبت،😊 باعصبانیت،😡 باناراحتی،😒باتهدید...😠
ما همیشه تنها بودیم....😣😭هفته پیش خبر شهادتش رو بهم دادن.تو مجلس هم مدام #زخم_زبان بود و نیش و کنایه. هیچکس به قلب داغدارم تسلیت نگفت.. بچه مو ازم گرفتن که به قول خودشون درست تربیتش کنن که مثل من نشه..دلم برای دخترم پر میکشه.زینب فقط دو سالشه..الان داره چکار میکنه؟😫😭
دوباره گریه کرد.صداش کردم:
_محیا..😊
نگاهم کرد.گفتم:
_محیا،تو مطمئنی راهی که تا حالا رفتی درست بوده؟😊
-آره.😞😢
-پس چرا خدا،حضرت زینب(س) که شوهرت مدافع حرمش بود،کمکت نمیکنن؟!!😊
سؤالی و با اخم نگاهم کرد.
-فکر میکردم حداقل بهم دلداری میدی..تو که بدتری..میخوای تیشه به ریشه ایمانم بزنی؟!!!😠😨
-خدا حواسش بهت هست؟..داره نگاهت میکنه؟..کمکت میکنه؟😊
-آره.آره.آره.😢
-پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟😊
بلند گفت:
_بسه دیگه.😣
بامحبت نگاهش کردم.
-مطمئن باش #خدا حواسش بهت هست.مطمئن باش #خدا داره #نگاهت میکنه.مطمئن باش خدا #کمکت میکنه.😊شاید همین دور بودن از بچه ت کمک خدا باشه برای #قوی_ترشدن تو...به نظرت #خدا دوست داره تو برای عزاداری شوهرت #چطوری باشی؟
مدتی فکر کرد.بعد....
ادامه دارد..
میگفٺڪہ
عَظِمَتِنوڪرۍ،دَرخونہےِ
امـٰامحٌسِـین؏رو،زمانےمیفَہمے..
کہشَبِاَوَّلِقبـر،
وقٺۍزَبـونِتبَنداومَـد..؛💔
یہوَقتمیبینۍیہصِدایۍمیاد،
میگہ......
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
_
بِہغُبـٰارِحَرَمِڪَربُبَلایَتسوگَند؛
دوستدارَمڪِہشَبۍدَرحَرَمَتگِریِہڪُنَم...
#یا_حسین
💔😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما کارمان گدایی زهرا و حیدراست
این کار از عبادت هر لحظه برتر است
۲۳➤روزتاغدیر💚
🕋🌙🕋🕋🌙🕋🕋🌙🕋
🌙
🕋
🕋
🌸هوالمحبوب 🌸
🔰 مراقبات شب و روز #دحوالارض
🌹روز شنبه ۱۴۰۱/۴/۴ از دست ندهید 👌🌹
🔅 روز دحوالارض (۲۵ ذیالقعده) روزی است که : از نقطهای که #کعبه بنا شده ،#زمین👈 سر از زیر آب بیرون آورد و پهن و گسترده شد.
🕋 از کعبه است که زمین شایستۀ سکونت #خلیفهالله میشود.❣
#دحوالارض روز #گسترش_رحمت_الهی و روز تفضّلات بزرگ خدای متعال است. 🤲❤️
🔵 اعمال روز دحوالارض:
💠 ۱- #غسل
💠 ۲- #روزه
💠 ۳- دو رکعت نماز که مستحبّ است در آغاز روز، هنگامی که آفتاب کمی بلند شود (هنگام چاشت) خوانده شود و بخواند در هر رکعت:
⚡سوره «حمد» ۱ بار
⚡سوره «شمس» ۵ بار
▫️و بعد از نماز هم بگوید:
#لاحَوْلَ_وَلاقُوَّةاِلاّبِاللهِ_الْعَلیِّ_الْعَظيمِ
▫️سپس دعا كند و بخواند:
▫️يا مُقيلَ العَثَراتِ اَقِلْنی عَثْرَتی، يا مُجيبَ الدَّعَواتِ اَجِـبْ دَعْـوَتی، يـا سامِعَ الاَْصْواتِ اِسْمَعْ صَوْتی، وَارْحَمْنی وَتَجاوَزْچ عَنْ سَيِّئاتی وَما عِنْدی، يا ذَاالْجَلالِ وَالاْكْرامِ.
✴️ ۴- خواندن دعایی که شیخ طوسی رحمت الله علیه توصیه نموده است:
▫️اللَّهُمَّ دَاحِیَ الْكَعْبَةِ وَ فَالِقَ الْحَبَّةِ وَ صَارِفَ اللَّزْبَةِ وَ كَاشِفَ كُلِّ كُرْبَةٍ ..... (برای خواندن متن کامل دعا به مفاتیحالجنان مراجعه فرمایید)📖
🖌️ ۵- #زیارت_امام_رضا (علیهالسّلام )
🕋*┄┅═✧﷽✧═┅*
*روزه گرفتن در روز شنبه ۲۵ ذیقعده (روز دحو الارض) را از دست ندهیم.*
✍️ *روز بیستوپنجم ماه ذی القعده، روز دَحوُالاَرض است؛یکی از آن،چهار روزی است که در تمام سال به برتری و مزیت روزه گرفتن ممتاز است و در روایتی آمده: که روزه این روز همانند روزه هفتاد سال است و در روایت دیگر آمده: که جبران روزۀ هفتاد سال است و هرکه این روز را روزه بگیرد و شب را به عبادت به پایان ببرد، برای او عبادت صد سال نوشته شود و برای روزهدار این روز، هرچه در میان زمین و آسمان است استغفار کند*
🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🕋
🌙🕋🕋🌙🕋🕋🌙🕋🕋
🌸
🍂 ‹ روزشمـٰارِآغـٰازِمـحـرم › 🍂
﴿۳۵روز ﴾ تاآغـٰازِمـٰاهِسـوگواری🖤
#محرمالحرام
❣
سلام امروزشنبه وشروع هفته جدید
دیروزجمعه بوداماانگارنه انگار
اومدم بپرس کدوم یکی ازماهادیروزدرفراق مهدی فاطمه سوختیم،اذیت شدیم؟!
کدوم یکی ازماهابی تاب آقامون بودیم دیروز؟!
مگه مافرزندامام زمان نیستیم ؟!
مگه مهدی فاطمه پدرحقیقی مانیست؟!
مگه نزدیک ترازپدرمابه مانیست؟!
طبیعی یه فرزندبی تاب پدرش باشه
پس چراماطبیعی نیستیم...؟!😔
حواست هست مهدی فاطمه کجایی زندگیته؟!
مابایدتوخیلی ازمسائل امون تجدیدنظرکنیم
اگه بخواهیم این مسیرروهمونجوری که تاالان ادامه دادیم ادامه بدیم
خیلی گرفتاری برامون پیش میاد...
بایدنگاهمونوعوض کنیم کلا...
حجم تنهایی تو،بیشترازبودن ماست...😔
بی حضورت هرچه کردم
زندگی زیبانشد
یابن الحسن!
آقابیا...😔
اللهم العجل لولیک الفرج🤲
آرزومندم نگاه مهدی فاطمه به همه انسان ها.