eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
215 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
ببینین‌رفقاۍ‌امام‌زمانے هرچقدربه‌بالای‌قلہ ۍ‌ظهور نزدیڪ‌میشیم هواڪم‌میشہ! دیگہ‌بہ‌شُشِ‌هرکسےنمیسازه...🖐🏻 بی‌هوامیخرن. . . بی‌هوامے‌بَرَن. . . بی‌هوامیاد! خیلےحواستونُ‌جمع‌ڪنید🚶🏻‍♂' حواسٺ‌باشھ‌جمعھ‌دلشو‌نشڪونے
مادرڪوچہ‌هاےتنگِ‌زمانہ‌مان براےیاری‌امام‌غائب‌مان..
در‌اسلام‌تماشاچی‌نداریم؛ همه‌مسلمانان‌باید‌به‌هر‌نحوۍ ‌در‌صحنه‌نبردبین‌حق‌و‌باطل ‌شرکت‌کنند‌و‌گرنہ‌خو‌دنیز‌باطلند! -شھید‌احسان‌قاسمیه🌱
تا زمانے ڪھ شاڪر نباشیـم‼️ با از دست دادن متوجہ نعمت خواهیـم شد...! و این دردناڪ ترین نوع تلنگر هست!👊🏻🚫''
یا امام رضا میبینم عاشقای تورو؛اشک های زائرای تورو؛آرزومه منم بپوشم لباس خادم های تورو.همه ی دارایی ام رو به تو بدهکارم.جون جوادت؛آقا خیلی دوستت دارم من💛🌿 🍃 💛
هیچ‌کس‌نمی‌داندمن‌چقدرخوشحال‌شدم‌که‌بے‌بے‌زهرامراازظاهرشدن‌درپیش‌چشم‌مردان‌معاف‌کرد.☺️💜 🦋 💫
امام‌حسین(ع)🖤 هرکس‌خدارابندگی‌کندخداوندهمه‌چیزرابنده‌اوگرداند🌏 تنبیه‌الخاطر،ج۲،ص۱۰۸✨ 🖤 ❤️
خدای‌ من❤️ شنوای دعاست🤲🏻✨ ابراهیم۳۲🍃 ❤️ 📿
نگران‌فردانباش...☝️🏻 خدازودترازتو‌اون‌جاست💫 ❤️
تو ڪتاب سہ دقیقہ در قیامت اومده بود ڪه من هرڪاری "شوخےشوخے" انجام دادم اونا "جدےجدے" نوشتن ...😕💔 مثلا چت با نامحرم/: •••┈❀🌿♥️🌿❀┈••• 💔
معلم به بچه ها گفت: " من نمی‌دانم وقتی قرآن هست، ولایت فقیه برای چه!!!😒" از ته کلاس یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه!🍃 "ماهم نمیدونیم وقتی کتاب هست؛ معلم واسه چیه!!؟😁" ┈•••❁~ 🍃🌸🍃 ~❁•••┈
••🐳🌞•• خواهرم‌نگذارپوشش‌راازتوبگیرند، نگذاربه‌اسم‌آزادۍزن، باتوودیگرخواهرانم‌همانند«شی‌اۍ»رفتارڪنند - شھیدعلیرضاملازاده🌱 •° •
سلام دوستان می خواهیم اسم کانال رو عوض کنیم به نظر شما چی باشه؟ بوی عطر خدا بچه شیعه ها سمت خدا بوی عطر خدا خانه ی امن خداوندی زندگی به سبک خدا در جستجوی خدا کلام خدا عاشقان الله به رنگ خدا تو ناشناس هرچه زودتر نظرتون رو بگید👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/680942
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» همین که در رو باز کرد در محکم به بینی حامد برخورد کرد! سریع از جلوی شوفاژ بلند شدم و به سمت در حرکت کردم صدف هم پررو پررو بدونِ این‌که از حامد عذر خواهی کنه اول از همه با چشماش حامد رو بلعید بعدم عین طلبکارا رفت پایین! حامد هم با این‌که سرش پایین بود ولی آب شد! سریع به سمت حامد حرکت کردم کمی ازش فاصله گرفتم و به راه رفته ی صدف نگاه کردم و بعد به سمت حامد برگشتم نگران پرسیدم: خوبی حامد؟! این‌جا چی کار می‌کنی آخه! همون‌طور که داشت بینیش رو ماساژ می‌داد گفت: آره چیز خاصی نیست؛ دیر کردین اومدم صداتون کنم که دوستت...! اصلا این دوستت چرا این‌جوریه! - ضرب المثل یه ابله یه سنگ میندازه تو چاه صد تا عاقل هم نمیتونن درش بیارن عاقبت صدفه! دختره ی بی حیا عقل نداره! چیزی نگفت و سرش رو اورد بالا که انگار از چیزی تعجب کرده باشه گفت: سردته؟! نمی‌خواستم بفهمه تو این گرما سردمه بنابراین گفتم: کی...من؟...نه به پتوی روی شونم اشاره کرد و گفت: پس این پتو... سریع پتو رو از روی شونم برداشتم و گفتم: اها...این...ام...این...چیزه...یعنی... قبل از این‌که بتونم حرفی بزنم محکم من رو در آغوشش گرفت! تا خواستم چیزی بگم بهم اجازه نداد و گفت: می‌دونستی آغوش گرم ترین انرژی نه تنها توی زمین بلکه توی کل سیاره ها و کهکشان هاست؟ لبخندی از گرمای وجودش زدم و گفتم: نه نمی‌دونستم...ولی الآن فهمیدم! بعد از این که گرمای وجودش رو به وجودم کشیدم ازش جدا شدم + پایین همه منتظرتن؛ بریم جانم؟ لبخندی زدم و گفتم: بریم ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883 این هم پارت پایانی امروز🌱 منتظر نظراتتون هستم🌻
سلام بله با حجاب بودن خیلی خوبه و برای یک زن با حجاب بودن خیلی ارزشمند تر از بی حجاب بودنه🍃
سلام ادامه رمان رو امشب میزارم ببینیم چی میشه🙂 ممنون از نظرتون🙏
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هشتاد و هشتم✨ _.... بالاخره یه تاکسی اومد که سه تا خانم سوارش بودن.دو تا خانم بدحجاب عقب و یه دختر خانم محجبه جلو نشسته بود... خیلی عجله داشتم ولی مردد بودم سوار بشم یا نه..در جلوی تاکسی باز شد و دخترخانم محجبه پیاده شد.بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _شما بفرمایید جلو بشینید،من میرم عقب.👌 تشکر کردم و نشستم.یه کم جلو تر دو تا خانم پیاده شدن و یه پسر بی ادب سوار شد.من از اینکه اون پسره کنار اون دختر نشست خیلی ناراحت شدم.به اون دختر نگاه کردم از شیشه ی کنارش بیرون رو نگاه میکرد.صورتش رو کامل برگردونده بود.خیلی نگذشت که شیطنت پسره شروع شد... 😠صداش میکرد.دختره اول جوابشو نمیداد.ولی پسره دست بردار نبود.دختره بدون اینکه نگاهش کنه قاطع بهش گفت: _کاری به من نداشته باش. اما پسره پرروتر شد و خواست چادرش رو از سرش برداره،دختره هم ضربه ای👊 بهش زد که در باز شد و پسره از ماشین در حال حرکت افتاد پایین.سرعت ماشین زیاد نبود و راننده هم سریع ترمز کرد.پسره چیزیش نشد ولی کارد میزدی خونش در نمیومد.چاقو شو درآورد🔪😡 که به دختره حمله کنه،سریع پیاده شدم که نذارم، اونم چاقو رو تو دستم فرو کرد.منم محکم به صورت پسره مشت زدم و اونم فرار کرد.راننده تاکسی و اون دختر منو بردن بیمارستان.دستم بخیه خورد.بخیه زدن دستم که تموم شد دختره اومد تو اتاق.ازم تشکر کرد.گفت _هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کردم که شما متضرر نشید ولی برای دردی که تحمل کردید و دردی که بعد از این تحمل میکنید من نمیتونم کاری کنم.امیدوارم خدا براتون جبران کنه.😔 تمام مدتی که حرف میزد به دیوار نگاه میکرد. حتی یکبار هم به من نگاه نکرد.خداحافظی کرد و رفت.... همونجوری که میرفت قلب منم با خودش برد.😊💓از خدا میخواستم که برگرده ولی...برنگشت.دیگه دستم درد نمیکرد. قلبم اونقدر داغ بود که هیچ دردی رو حس نمیکردم.از اون روز تا سه ماه هر روز اون مسیر رو همون ساعت میرفتم تا شاید ببینمش.ولی دیگه ندیدمش. همیشه دعا میکردم و از خدا میخواستم که یه بار دیگه ببینمش...مادرم مدام میگفت ازدواج کن ولی دلم پیش کسی بود که حتی اسمش هم نمیدونستم..سالها گذشت ولی حس من نسبت به اون دختر کم نمیشد که بماند وقتی دخترهای بدحجاب و بی حیا رو میدیدم عشقم پررنگ تر هم میشد. تمام مدتی که وحید حرف میزد چشمش به فرش وسط هال بود....👀 ولی من با تعجب نگاهش میکردم.😳نمیدونم بقیه چکار میکردن ولی من محو چهره و حرفهای وحید بودم.اصلا نمیتونستم باور کنم.😧 -سه سال بعد اون ماجرا با پسری آشنا شدم... که بهم گفت دختری بهش گفته،.. دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه👌 از اون به بعد گرفتم به هیچ نامحرمی نکنم✨ تا دختر معشوقم بشم. دو سال دیگه هم گذشت... یه روز تو خیابان تصادف شده بود.پسر یه آدم کله گنده به ماشین دختر محجبه ای زده بود.با اینکه مقصر بود زیر بار نمیرفت و میگفت دختره مقصره... دختره هم کوتاه نمیومد.میگفت باید پلیس بیاد و مقصر معلوم بشه و عذرخواهی کنه. بالاخره بعد نیم ساعت کشمکش پسره با اون غرورش رفت پیش دختره و اعتراف کرد مقصره و عذرخواهی کرد.اون دختر....معشوق من بود.تعقیبش کردم. حال عجیبی داشتم.از اینکه پیداش کرده بودم اونقدر خوشحال بودم که صدای ضربان قلبم رو میشنیدم.اما بعد از یک ساعت رانندگی وقتی دختره پیاده شد و رفت تو خونه شون خشکم زد.😳😥دختری که عاشقش بودم و پنج سال منتظرش بودم و کلی برای پیدا کردنش نذر و نیاز کرده بودم وارد خونه پدر صمیمی ترین دوستم،محمد،شده بود... بدتر از اینکه فهمیدم خواهر دوستمه😒 این بود که متوجه شدم همسر دوستم هم بوده.تا مدت ها حال بدی داشتم.😞😣 نمیدونستم باید چکار کنم.تا اینکه بعد شش ماه رفتم خاستگاری.... ولی سخت تر از همه ی اونا این بود که..... ادامه دارد..