eitaa logo
• انتصار •
721 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
27 فایل
﷽ باز شد هر گره کور زندگی با نام نامیِ زهرای اطهر ♥ • انتصار : یاری دهنده
مشاهده در ایتا
دانلود
..♥️ تا زمانی که حسین،هست رفیق دل من میل همراه شدن با دگران نیست مرا...! @khodam_Zahra
•|...|•🏴 تا ماه محرم جوری از چشات مواظبت کن که تو روضه با سوز دل اشک بریزی..! (:🚶‍♂ نزار گرد و غبار گناه جوری دور قلبتو بگیره که با روضه سنگین هم دلت نشکنه!! جوری باشی که حتی وقتی گفتن حسین علیه‌السلام‍♥️:) سیل اشک از چشات روون بشه.. ((:🌱
گیرم زمین بہشت شود نقطہ نقطہ اش بی بهشـتِ خدا را چہ فایده ... ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
•• هر گاه یک گناه تازه‌ای انجام دادی؛ دردی تازه برایت پدید می‌آید...! 🌱 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
آن را که تویی چاره بی‌چاره نخواهد شد....🌱 @khodam_Zahra
از‌لحا‌ظِ‌روحے ‌‌الان‌شدیدااحتیاج‌دارم‌ تو‌صحنِ‌امام‌‌رضا‌‌؏گم‌بشم :) ‌-همینقدرخستہ‌وازهمہ‌جاروندھ🚶🏻‍♂ ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
جبران خلیل میگه «ما هو لك سوف يجدك» «چیزی که از آن توست، تو را پیدا خواهد کرد..»همینقدر کوتاه و آرامش بخش..!🌵💛 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
💪🏽 ³⁵⁰ تقدیم نگاه گرمتون 👀🧡 وقتشه‍ از معجزه چادر بگیم ☁️🎬 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
#عمل‌به‌قول 💪🏽 #آمار³⁵⁰ #رمان #نگاه‌خدا تقدیم نگاه گرمتون 👀🧡 وقتشه‍ از معجزه چادر بگیم ☁️🎬 ʝøɨռ↷ h
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت1 دلشوره عجیبی داشتم ،از جام بلند میشدم میرفتم کنار شیشه نگاه میکردم باز بر میگشتم سر جام مادر جون کنار داشت تسبیح میزد ،خاله زهرا هم داشت قرآن میخوند ،بابا رضا هم سرش و گذاشته بود به دیوار و زیر لب زکر میگفت نمیدونستم چیکار کنم که اروم شم... بابا رضا: سارا جان بابا من دارم میرم نماز خونه پیش اقاجون ،اگه کاری داشتی من اونجام - باشه بابا جون اینقدرر حالم بد بود که از بیمارستان زدم بیرون رفتم سمت خونه به خونه که رسیدم میخواستم برم بالا تو اتاقم که چشمم به سجاده مامان فاطمه افتاد (مامان فاطمه دو هفته اس که تو بخش سی سی یو بستری بود به خاطر مشکل قلبی که داشت ،دکترا هم گفتن کاری از دستشون بر نمیاد) سرمو گذاشتم روی مهر،خدایا خودت به مادرم کمک کن،خدایا من قول میدم دختره خوبی بشم ،قول میدم چادر بزارم.... خدایا قول میدم اونی بشم که تو میخوای ،مادرمو بهم بر گردون... تسبیح آبی سجاده مادرم تو دستم بود و گریه میکردم که خوابم برد ،با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم همه جا تاریک بود شب شده بود به صفحه گوشی نگاه کردم .... خاله زهرا بود - جانم خاله خاله زهرا: معلوم هست کجایی،کل بیمارستان و گشتیم ،چرا گوشیتو جوا نمیدی؟ - چیزی شده خاله جون خاله زهرا:بیا بیمارستان مامان بهوش اومده -وایییی خدایی من ،الان میام... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
#نگاه_خدا #رمان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت1 دلشوره عجیبی داشتم ،از جام بلند میشدم میرفتم کنار ش
۲ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت2 زنگ زدم به آژانس خیلی خوشحال بودم که مامان فاطمم چشماشو باز کرد رسیدم بیمارستان... بابا رضا: کجایی دختر ؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ - شرمنده بابا جون متوجه نشدم خاله زهرا: الان ول کنین ،سارا جان برون که مامان کارت داره،منو... خاله زهرا: اره از وقتی به بهوش اومده میگه میخوام با سارا حرف بزنم تن تن رفتم داخل یه لباس ابی دادن گفتن حتمن باید بپوشم ،لباسو پوشیدم ،رسیدم کنار تخت به مادرم نگاه میکردم ،آخ که چقدر تو این دو هفته شکسته شده دستاشو نگاه کردم که چقدر کبود شده از بس سوزن زدن بهش... دستاشو بوسیدم که چشماشو باز کرد. مامان فاطمه: سارا جان ،اومدی ؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. (از گوشه چشماش اشک میاومد ) - منم دلم براتون تنگ شده،مامان فاطمه زودتر خوب شین بریم خونه ... مامان فاطمه: سارا جان به حرفام گوش کن تا حرفم تموم نشد هیچی نگو... - چشم مامان فاطمه:تو دختره خیلی خوبی هستی ،میدونم که هیچ کاره اشتباهی انجام نمیدی، سارا جان یه موقع اگه من نبودم مواظب خودن باش ،مواظب بابا رضا باش،نزار بابا رضا تنها باشه (شروع کردم به گریه کردن) قربون اون چشمای قشنگت برم ،قول بده خانم مهندس بشیااا ( خودمو انداختم تو بغلش) مامان فاطمه اینا چیه دارین میگین ،شما باید زودتر خوب شین بریم خونه ،یه ماه دیگه جواب کنکورم میاد ،من از خدا شمارو خواستم... مامان فاطمه به خدا قول دادم همون دختری بشم که شما دوست دارین... سرمو بالا اوردم دیدم مامانم چشماش بسته اس ،روی دستگاه هم یه خط صاف و نشون میداد -مامان فاطمه ترو خدا چشماتو باز کن... مامان فاطمه سارا بدون تو میمیره... مامان فاطمه پاشو عشقت دارن اون بیرون پر پر میشه پرستارا با صدای جیغ و داد من اومدن داخل ،دکترم اومد... - آقای دکتر به پاتون میافتم مادرمو نجات بدین. دکتر : لطفا این دخترو از اینجا ببرین بیرون به زور منو بردن بیرون خاله زهرا اومد منو گرفت تو بغلش اینقدر جیغ کشیدمو گریه کردم که از هوش رفتم... چشمامو که باز کردم صبح شده بود تو بیمارستان بودم به دستم سرم زده بودن بابا رضا کنارم روی صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند(واسه کی قرآن میخونی ،اونی که میخواستیم بمونه پیشمون که پرکشید و رفت) با بیدار شدنم اومد کنارم( از چشمای قرمز و پف کرده اش مشخص بود خیلی گریه کرده) بابا رضا: خوبی بابا جان... هیچ حرفی نمیزدم،فقط از چشمام اشک میاومد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra بچه ها منتشر کنید☺️
• انتصار •
#نگاه_خدا #قسمت_۲ #رمان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت2 زنگ زدم به آژانس خیلی خوشحال بودم که مامان فا
۳ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت3 سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن مادر جونم هی به سرو صورتش میزد و از حال میرفت من یه گوشه روی خاک نشسته بودمو با نگاهم مادرمو بدرقه خاک میکردم... (مادری که هیچ وقت باهام تندی نکرد،همیشه لبخند میزد ،هیچ وقتی چیزی رو به من تحمیل نکرد ،با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت منو مجبور به حجاب و نماز نکرد ،همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی من گوشام نمیشنید) یه دفعه دستی اومد روی شونه ام نگاه کردم دایی حسینمه بغض کرده بود و منو تو آغوشش گرفت... (دایی حسین بهتری دوست و رفیقم تو زندگی بود،تو سپاه کار میکرد،عاشق من بود همیشه میگفت با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یه چیزی تو درونت هست که منو جذب خودش میکنه) دایی حسین: سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی ،چرا حرفی نمیزنی ،نمیخوای با مادر خداحافظی کنی... دلم میخواست حرفی بزنم،دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمیشد ،همه چی خشک شد و رفت... دایی حسین اینقدر حالش بد بود که عمو هادی و چند نفر دیگه اومدن بردنش مراسم تمام شد (وایی که چقدر زود تمام شد ، من که خدا حافظی نکردم ،من که حتی برای اخرین بار مادرمو ندیدم ) نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد مادرجون: حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه... بابا رضا: من حرفی ندارم میتونه بیاد. (رفتم به کت بابا چنگ زدمو نمیخواستم برم ،میخواستم همراه بابا برم خونه) مادر جونم فهمید اومد بغلم کردو اشک میریخت سارا جان مواظب خودت باش... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra بچه ها منتشر کنید☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی های دیگری خواهد رسید، چیزهای بهتری خواهد آمد صداهای دیگری شنیده خواهد شد تو هم خواهی خندید! خواهی خندید تو هم، خواهی خندید! می‌دانم🌧🪐••• ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
. 『♥️͜͡🌱』 السلام‌علیڪ‌یااباعبدﷲ🕊•. .. •| در سر هوسے نیست بہ جز ڪرب وبلایت اے جان بہ فداے حرم و صحن و سرایت •| آن پرچم سرخے ڪه برافراشته اے تو آتش زده هر دل ڪه شده عاشق و زارت♥️🍃 ♥️ ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
❕ برای‌امر‌به‌معروف‌نکردنمون‌بهانه‌های‌زیادی‌میاریم به‌بهانه‌ی‌‌شان‌و‌غرورمون❗ به‌بهانه‌ی‌‌جایگاهمون‌توی‌جامعه❗ امربه‌معروف‌نمیکنیم...... که‌بهمون‌نگن‌به‌توچه!؟🚫 حتی‌به‌ازای‌لبخند‌‌امام‌زمان🌱 یاحتی‌لحظه‌ای‌‌کم‌شدن‌ازغیبت‌صاحب‌الزمان؟ 🕊 🌿 @khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعلام کنم 🖐🏽 حسین با تمام هستیش در راه است💔 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
دلتنگم واسه لباس نوکری...💔💔 @khodam_Zahra
بیایید ی کار قشنگ انجام بدیم:)🙂🖐🏼 خب نزدیک محرمه و دلتنگی ماهم دیگه آخراشه🙃💔 برید داخل موسیقی ها هرچی اهنگ دارید پاک کنید و فقط مداحی های قشنگتون بمونه:)🖤 ی جورایی گوشیتو پاکسازی کن رفیق!🙃💔 خودتو برای غم ماتمش آماده کن اول از خودت شروع کن بعد هرکی که میشناسی و به فکرشی بهش بگو🙂🖐🏼📿 منم اول از خودم شروع کردم بعد اومدم به شماها گفتم پاشو تا دیر نشده رفیق!😉📿🖤 نظر های شماهم تو ناشناس میشنویم:) @khodam_Zahra
نجیب تر از ان باش که برنجانی 🌿♥️ ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
‎‌‌‎‌•🦋✨• .پسراول‌گفت: مادر،اجازه‌هست‌‌برم‌جبہہ؟ گفت‌:بروعزیزم...✓ رفت‌و؛والفجـرمقدماتےشہیدشد': ⟦ •🧔🏻• پسردوم‌گفت: مادر،داداش‌ڪہ‌رفت‌من‌هم‌برم!؟ گفت‌:بروعزیزم...✓ رفت‌وعملیات‌خیبرشہید‌شد': ⟦ •🧔🏻• همسرش‌گفت‌: حاج‌خانوم‌بچہ‌هارفتند،ماهم‌بریم‌ تفنگ‌بچہ‌هاروےزمین‌نمونہ . . ✓ رفت‌وعملیات‌والفجر۸شہیدشد': ⟦ •🧔🏻• مادربہ‌خداگفت:☝️🏽 همہ‌دنیام‌روقبول‌ڪردے، خودم‌روهم‌قبول‌ڪن... رفت‌ودرحج‌🕋خونین‌شہید‌شد🥀 ⟦ (:'🧕 ‎‌‌ ‎‌╔═❀•✦•❀══════╗ @khodam_Zahra ╚══════❀•✦•❀═╝
با داشتن چنین اعضا های مهربونی... سپاس فراوان 🧡🙌🏽 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra