حواستون باشه رفیق شهید نه برادر/خواهر شهید📿😉
@khodam_Zahra
🌿📿
حاجآقاپناهیان:
عالممنتظرِامامزمانہ،
وَامامزمان"عج"
منتظرِآدماییکهبلندبشن و
خودشونࢪوبسازن...(:
@khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدافع حرم حضرت زینب (س)نمی تونم باشم💔
ولی...
مدافع چادرحضرت زهرا(س)که هستم🙂✌️
@khodam_Zahra
#تلنگر🌱🖐🏼
دیدینوقتیتویخونہبویسوختگیمیاد
همہهولمیشنکہ
نکنہجاییبرقاتصالی کردھ؟!
نکنہغذاسوختہ..
همہدنبالِعلتمیگردنتارفعشکنن..
همہتوخونہبسیجمیشن..
دنبالچی؟! دنبالِبویسوختگی !
چونمیدونناگہرسیدگینشہ
زندگیشونوداراییشونومیسوزونہ(:
رفیق !
توبویگناهوحسمیکنیچیکارمیکنی؟!
توهمهولمیشینھ ؟!
هیشکیازسوختنخوششنمیاد ..
مخصوصاکہچھرش
جلومھدیفاطمهسیاهباشه...(:💔
@khodam_Zahra
استادمگفت:
وابستہخدابشید
گفتم:
چجوری؟
گفت:
چجورےوابستہیہنفرمیشۍ؟
گفتم:
وقتےزیادباهاشحرفمیزنم
زیادمیرم،میام..
تویہجملہگفت:
رفتوآمدتوبا خدا #زیادڪن..🙃🌱
@khodam_Zahra
• انتصار •
استادمگفت: وابستہخدابشید گفتم: چجوری؟ گفت: چجورےوابستہیہنفرمیشۍ؟ گفتم: وقتےزیادباهاشحرفمیزن
پاشیم!
وقت رفتن پیش خداست🙂🚶🏻♀
#تلنگرانه 📿
وقتےمیشینےبہگناهاتفکرمےکنےو
ناراحتمیشےیعنےداریرشدمےکنے
یعنےاگہوایسےجلوگناهاتمیشے
سوگلےخدا..
مبادا دلزدهبشے ...
یا راحتازکنارهمچینچیزیعبورکنے🚶🏻♂ ...!
مباداغروربگیرتت!
هرچےداریمازخداستپستوکل
کنبھش
وحتےاگہزمینخوردےبلندشو
یہیاعلےبگوازنوشروعکن🖐🏿!
@khodam_Zahra
💗انتظار عشق💗
قسمت37
رفتم داخل خونه،سفره رو جمع کردم ،ظرفا رو شستم دیدم اقا مرتضی دستش رنگه داره میره بیرون - جایی میری؟
مرتضی: میخوام حوض و رنگ کنم
- میشه منم بیام کمک
مرتضی: چرا که نه ،فقط یه چیزی بپوش ،هوا یه کم سوز داره...
- چشم
مرتضی: چشمت بی گناه ...
یه بافت پوشیدم رفتم داخل حیاط
نشستم کنار حوض مرتضی یه قلمو گرفت سمتم: بیا خانومم ...
- دستت درد نکنه
شروع کردیم به رنگ زدن حوض
مرتضی: هانیه اینجا رو نگاه کن
(نگاه کردم نوشته دوستت دارم)
- ما بیشتر آقا
( یه دفعه قلمو شو گرفت زد به دماغم ،منم قلمو رو گرفتم زدم به صورتش کل صورتش آبی شد ،عزیز جونم از پشت پنجره نگاهمون میکرد و میخندید،نقاشی که تمام شد ،صبر کردیم رنگا خشک بشه بعد آب بریزیم داخل حوض )
دستو صورتمونو شستیم و لباسمونو عوض کردیم رفتم خونه عزیز جون ناهار
خونه خیلی قشنگ بود دور تا دور اتاق قالی پشتی بود روی دیوار هم چند تا عکس بود
یکی از عکسا انگار عکس بابای مرتضی بود
مرتضی: به چی نگاه میکنی
- به اینکه تو چقدر شبیه پدرت هستی...
مرتضی: همه همینو میگن،انشاءالله که رفتارمو هدفمم مثل پدرم باشه (برگشتم نگاهش کردم): منظور از هدف ،همون شهادته؟
مرتضی خندید! : کلی گفتم خانومم
- مرتضی تو همراه آقا رضا میخوای بری؟
مرتضی: بعدن صحبت میکنیم ،الان بریم که خیلی گرسنمه...
( چرا چیزی نمیگه ،نکنه که میخواد بره ،اگه بره من چیکار کنم )
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظارعشق💗
قسمت38
موقع ناهار ،فقط با غذام بازی میکردم و به مرتضی نگاه میکردم
عزیز جون: هانیه مادر چرا نمیخوری؟
-خوردم عزیز جون ،دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود (مرتضی ،از حالم فهمید که چی شده ولی چیزی نگفت)
بعد از خوردن ناهار ،میزو جمع کردیم
رفتم ظرفا رو شستم بعد از عزیز جون خدا حافظی کردم رفتم خونمون
خودم مشغول به کتاب خوندن کردم.
اومد کنارم نشست.
مرتضی: این سری قرار نیست من برم ،حالا حالا ها هستم کنارت ،قهر نکن خانومم
(اشک از چشمام سرازیر شد ،پس بلاأخره رفتن و میره)
مرتضی: هانیه جان نگام نمیکنی؟
(برگشتم سمتش ،دلم نمیخواست تو چشماش نگاه کنم ،میترسیدم بغضم بشکنه )
مرتضی : میخوای بریم یه جای خوب؟
چشمامو باز کردم : کجا؟
مرتضی: قربون اون چشمات بشم ،یه جایی که حال و هوات عوض میشه
- بریم لباسامونو عوض کردیم و حرکت کردیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
💗انتظارعشق💗
قسمت39
نزدیک ۱ساعت توی راه بودیم...
- آقا مرتضی نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟
مرتضی: داریم میریم کهف الشهدا
- کجاست؟
مرتضی: بریم خودت میبینی
مرتضی یه جا ماشین و پارک کرد و گفت رسیدیم بعد پیاده شدیم انگار شبیه یه کوه بود
مرتضی دستمو گرفت و از کوه رفتیم بالا
وارد یه غار شدیم همه جا پرچم یا حسین نوشته بود رسیدیم به ۵ تا سنگ قبر شهدای گمنام
حس خوبی داشتم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم بعد از غار بیرون رفتیم و یه گوشه نشستیم ...
مرتضی: حالت بهتر شد؟
- اره ،بهترم ...
مرتضی : هانیه جان ، عمر دست خداست ،تو که خودت آینه عبرتی برای همه ، چرا نگرانی ؟
( اشکام شروع کرد به باریدن ): من که جز تو کسی و ندارم، اگه زبونم لال اتفاقی بیافته برات من چیکار کنم...
مرتضی: اول اینکه تو تنها نیستی ،خدا همیشه و همه جا همراهته دوم اینکه ،حضرت زینب جلوی چشماش تمام خانواده شو شهید کردن ،کاری جز صبر و توکل انجام نداد
( چیزی نگفتم )
- میشه بریم خونه
مرتضی: بریم
سوار ماشین شدیم و توی راه حرفی نزدیم
رسیدیم خونه وضو گرفتیم اول نمازمونو خوندیم
بعد مرتضی رو کرد به من گفت:
خانوم خونه ،چی میخوان درست کنن
- ( خندم گرفت ):
من جز املت چیزی بلد نیستم ...
مرتضی: اتفاقن این غذای مورد علاقه منه شامو که خوردیم مرتضی رفت سر دفتر دستکای خودش منم یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید رفتم سر کیفم مداد طراحی مو با یه کاغذ بیرون آوردم شروع کردم به طراحی کردن...
مرتضی: داری چیکار میکنی ؟
- بعدن میفهمی.
بعد از اینکه طراحیم تمام شد
- اقا مرتضی
مرتضی: جانم ( کاغذو گرفتم سمتش)
مرتضی: این منم؟
- نه پسر همسایه اس ...
مرتضی: چقدر خوشتیپ بودیم نمیدونستیمااا
- صاحبش خیر ببینه
مرتضی: بله ،این که صد البته...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
سه پارت از رمان تقدیم نگاهتون🙂🌱