از شیخی پرسیدند :
خدا را در كجا یافتی ؟
گفت:
در قلب كسانیكه بی دلیلمهربانند♥️
_🍃🌸🍃_____
@khodam_Zahra
#شما_گفتین
سلاموعلیکم✋🏾🙂
صبر کنید که خدا با صابرین است😂🤝🌸
ان شاءالله صحبت میکنم اگر شد یک پارت صبح و یک پارت شب قرار بگیره🙂
#عمار
@khodam_Zahra
رفقا!!
سرد نشه نماز🙂✋🏾
پاشید وضو بگیرید 💧
خودتون رو اراسته کنید
برید پیش خدا🙂🚶🏻♀
#التماس_دعا
@khodam_Zahra
#انگیزشی
بگذار دشمن خود را بفریبد
و در انتظار از پا نشستن ما باشد!
آیندھ از آنِ فرزندان ماست..🌱'
✍🏻سیدشہیدانِاهلقلم
رزمندگاندهہنودیانقلاب♥️✌️🏼
🆔 @khodam_Zahra
💗انتظار عشق💗
قسمت40
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
فاطمه بود
- جانم فاطمه جان
فاطمه: سلام عروس خانم ،خوابی دختر؟
- اره ،مگه ساعت چنده؟
فاطمه: ساعت۱۰ صبحه
( به اطرافم نگاه کردم ،مرتضی تو خونه نبود)
- واااییی خاک عالم
فاطمه: هیچی بابا ،تو درست بشو نیستی - چیکار کنم خو ،خوابم میاد
فاطمه: اشکال نداره عزیزم بگیر بخواب - کاری داشتی زنگ زدی؟
فاطمه: عع اره یادم رفت ،میخواستم بگم مهمان نمیخوای؟
- مهمان؟
فاطمه: اره دیگه ،اگه مهمان ندارین ،ما امشب شام بیایم مزاحمتون بشیم - فاطمه من هیچی بلد نیستم درست کنم نمیشه تو زودتر بیای کمک؟
فاطمه: نوچ، اگه بیام که رضا میفهمه ،بعد ابروت میره
- باشه خودم یه کارش میکنم ،کار نداری؟
فاطمه: نه عزیزم ،فقط یه چیز خوشمزه درست کن ...
- کوووفت
بلند شدم رخته خواب و جمع کردم
رفتم داخل حیاط...
- مرتضی؟ مرتضی ؟
عزیز جون: هانیه جان مرتضی رفت بیرون
- سلام عزیز جون ،باشه دستتون درد نکنه
(رفتم داخل خونه واسه شماره مرتضی رو گرفتم)
مرتضی: سلاااام خانم خوشخواب - مرتضی کجایی؟
مرتضی: اومدم پایگاه یه کاری داشتم ،چیزی شده؟
- امشب شام فاطمه و اقا رضا میخوان بیان
مرتضی: خوب بیان بالا سر
- چی درست کنم؟
مرتضی : عزیزم وسیله داخل یخچال هست ،هرچی خودت میدونی بهتره همونو درست کن - باشه
مرتضی: مواظب باش نسوزی...
- باشه خدا حافظ (چند تا تیکه مرغ و ماهی از یخچال بیرون اوردم ،گذاشتم داخل یه ظرف ،نمیدونستم چیکار باید بکنم،نشستم رو به روشون نگاهشون میکردم، موقع ظهر مرتضی اومد خونه
در و باز کرد )
مرتضی: چیزی شده ؟
( شروع کردم به گریه کردن):
من با اینا باید چیکار کنم
مرتضی خندید: یعنی تو نمیدونی ؟
- نه...
مرتضی : صبر کن الان بهت کمک میکنم
- نمیشه پخته شده شو بخریم..
مرتضی: چرا میشه، باید بریم رستوران میل کنیم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
💗انتظار عشق💗
قسمت41
یه دفعه صدای در اومد
مرتضی رفت درو باز کرد
مرتضی،: به حلال زاده ،خوب موقعی اومدی
مریم جون: علیک سلام ،داشتین غیبت منو میکردین؟
- سلام مریم جون ،خوش اومدین
مرتضی: بیا داخل ،مریم جان دست خودت و میبوسه
مریم: چی دستمو میبوسه
مرتضی: با عرض پوزش ،هانیه جان نمیدونه چه جوری باید مرغ و ماهی درست کنه ،بیا و خانمی کن کمکش کن...
مریم( با صدای بلند خندید ) :
خواهر شوهر بازی در بیارم؟
( خجالت کشیدم )
مرتضی : ععع مریم ،اذیت نکن ،خوبه خودت هم همین. شکلی بودی
مریم: اره راست میگی ،الانا هم یه موقع هایی آقا رسول غذا درست میکنه
- مریم جون شما توضیح بدین من انجام میدم
مرتضی : هانیه جان دیگه دیره واسه توضیح دادن بزار مریم درست کنه بعدن ازش یاد بگیر - باشه چشم
مریم : وسیله ها رو میبرم خونه عزیز جون همونجا درست میکنم،اینجا فضا کوچیکه بو میپیچه خوب نیست
مرتضی: هر کاری دوست داری انجام بده
- شرمندم مریم جون
مریم: دشمنت شرمنده عزیزم ،منم وقتی ازدواج کردم هیچی بلد نبودم ( با حرفای مریم ،یه کم حالم بهتر شد )
خونه رو مرتب کردم
مرتضی هم رفت حیاط و آب و جاری کرد
هوا تاریک شد ،نماز مونو خوندیم
بعد زیر کتری رو روشن کردم که چایی آماده کنم
مریم جون: صاحب خونه؟
رفتم درو باز کردم - جانم
مریم جون : بیا عزیزم همه غذا ها آمادن ،برنج آبکش کردم بزار رو گازت دم بکشه ،موق شام غذاها رو گرم کن - دستتون درد نکنه ،واقعن ممنونم
مریم جون: قربونت برم،دفعه بعد اومدم حتمن بهت یاد میدم - چشم
مریم جون: من دیگه برم
- بازم دستت درد نکنه، به آقا رسول و بچه ها سلام برسون
مریم: چشم ،خدا حافظ
همه چیز و اماده کردم
صدای زنگ در اومد
- اقا مرتضی ،پاشو اومدن
مرتضی : چشم
چادرمو سرم کردم رفتم دم در
فاطمه : به به چه بوی برنگی راه انداختی - سلامت و خوردی ،شیکمو؟
آقا رضا : سلام هانیه خانم ،شرمنده مزاحمتون شدیم - سلام این چه حرفیه ،خیلی خوشحالمون کردین
فاطمه رفت سر غذاها ،آروم گفت: خودت درست کردی هانیه؟
- نخیر،خواهر شوهر جان درست کرد
فاطمه: خدا نکشتت ،بیا یه کلاس اشپزی بزارم برات - لازم نکرده ،مریم جون خودش یادم میده
فاطمه: بمیرم ،بیچاره اقا مرتضی ،رنگ و روش همه پریده
- کوووفت نخند ،دارم برات صبر کن
فاطمه: هانیه یه خبر بهت بدم ؟
- چی بگو!
فاطمه: من باردارم ( خشک شدم از شنیدن این حرف ،نمیدونستم خوشحال باشم واسه فاطمه یا ناراحت،ولی به زور لبخند زدم)
- مبارکه عزیزم
فاطمه: چرا اینجوری گفتی؟
- چی جوری گفتم؟
فاطمه : انگار زیادم خوشحال نشدی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
آمینشودهرآنچهمیپنداری🌱...!!
ازخدابخواهخداکهبراتبدنمیخواد :)
هرلحظهتواوجمشکلاتوسختیهابهش
توکلکنمطمعنباشخداهوایدلخستتو
داره...
#بهدلخستهبگوییدخداوندیهست🌿
@khodam_Zahra