خادمُ الحسین«ع»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قصهدلبری قسمت_بیستوچهارم حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قصهدلبری
قسمت_بیست_پنجم
مدام زیر لب می گفت :« شکر که جور شد ، شکر که همونی که میخواستم شد ، شکر که همه چیز طبق میلم جلو می ره ، شکر ..»
موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید، مگر تمامی داشت
شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی ، ولی باورم نمی شد تا این حد
امضاها مثل هم در نمی آمد . زیر زیرکی می خندید :« چرا دستت می لرزه؟!
نگاه کن! همه امضاها کج و کوله شده !»
بعد از مراسم عقد رفتیم آرایشگاه ، قرار شد خودش بیاید دنبالم .
دهان خانواده اش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه اصلأ خوشش نمی آمد ، وقتی دید من دوست دارم ، کوتاه آمد
ولی وقتی آمد آنجا ، قصه عوض شد .
سه چهار ساعت بیشتر نبود باهم محرم شده بودیم .
یخم باز نشده بود ، راحت نبودم ...
خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر ، این قدر مسخره بازی در می آورد که در عکس ها بخندم
همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد ..
پشت فرمان بلند بلند می خواند :« دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم / خیلی حسین زحمت مارا کشیده است!»
کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل
یاد روز هایی افتادم که با بچه ها می آمدیم اینجا و او همیشه خدا اینجا پلاس بود .
بودنش بساط شوخی را فراهم می کرد که« این بار اومده سراغ ارث پدرش!»
سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد ..
حتی آمده و از آنها خواسته بود که بتوانند مرا راضی کنند به ازدواج
می گفت قبل از اینکه قضیه ازدواج مطرح شود ، خیلی از دوستانش می آمدند و درباره من از او مشورت می خواستند
حتی به او گفته بود برایشان از من خواستگاری کند،
و غش غش میخندید که :«اگر میگفتم دختر مناسبی نیست بعدا به خودم میگفتند پس چرا خودت گرفتیش؟!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قصهدلبری
قسمت_بیستوششم
اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بلهبگی!»
حتی گفت :«اگه اسلام دست و پامو رو نبسته بود ، دلم می خواست شمارو یه کتک مفصل بزنم !»
آن کل کل های قبل ازدواج ، تبدیل شدند به شوخی و بذله گویی
آن شب ، هر چی شهید گمنام در شهر بود ، زیارت کردیم
فردای عقد رفتیم خانه خاله مادرش
آنجا هم یک سر ماجرا وصل می شد به شهادت.
همسر شهید بود ، شهید موحدین
روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم .
محمد حسین هم ظهرش امتحان داشت . با اعتماد به نفس ، درس نخوانده رفت سرجلسه
قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفقایش که کل درس را در ده دقیقه برایش بگوید
جالب اینکه آن درس را پاس کرد
قبل از امتحان زنگ زد که «دارم میام ببینمت!»
گفتم :«برو امتحان بده که خراب نشه!»
پشت گوشی خندید که «اتفاقا میام که امتحانم خراب نشه!»
آمدم
گوشه حیاط ایستاد ، چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم .
دوباره این جمله را تکرار کرد : «تو همونی که دلم خواست ، کاش منم همونی بشم که تو دلت می خواد!»
رفت بعداز امتحان ، زود برگرشت.
تولدش روز بعد از عقدمان بود💞
هدیه خریده بودم : پراهن ، کمربند ، ادکلن . نمی دانم چقدر شد ، ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم ، همه را مارک دار خریدم و جیبم خالی شد
بعد از ناهار ، یک دفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق . شوکه شد خندید :«تولدمنه؟ تولد توئه ؟ اصلا کی به کیه؟
وقتی کادو را بهش دادم گفت :«چرا سه تا؟!»
خندیدم که «دوست داشتم!»
نگاهی به مارک پیراهن انداخت، طوری که توی ذوقم نزده باشد ، به شوخی گفت :«اگه ساده ترم میخریدی به جایی برنمی خورد !»
یکی پیس از ادکلن را زد کف دستش ، معلوم بود خیلی از بویش خوشش آمده:«لازم نکرده فرانسوی باشه .. مهم اینه که خوشبو باشه!»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴#دعایمخصوصشبجمعه:
علامه مجلسی فرمودند
شب جمعه مشغول مطالعه بودم
به این دعا رسیدم
بسم الله الرحمن الرحیم
الْحَمْدُللہ مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِھا
وَ مِنَ الآخِرَہ اِلی بَقائِھا
اَلْحَمْدُاللہِ عَلی ڪُلِّ نِعْمَة
اَسْتَغْفِرُاللہ مِنْ ڪُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه
وَ ھُوَ اَرحَمُ الرّاحِمینَ
بعد از یک هفته مجدد خواستم آن را بخوانم، که در حالت مکاشفه از ملائکه ندایی شنیدم که:
ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم...
📚 نھج الفصاحه•صفحه ٣٢٢
بالاخره خوب میشه..
قشنگ میشه..
میرسیم،میبینیم،میخندیم
‹ چون سپردیم به خدا (:! ›
از آدمها بگذر
دلت را بزرگ کن ؛ ناراحتِ
این نباش که چرا جاده رفاقت با تو همیشه یکطرفه است ؛ شادباش که چیزی کم نگذاشتهای و بدهکار خودت و خدایت نیستی وجدانت که آسوده باشد کفایت میکند.👌
پیرمردۍ وسط روضھۍ ما گفت حسین؛
من نگفتم ولیاربابمراهمبخشید..💔
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#شب_جمعه