eitaa logo
خادمُ الحسین«ع»
2.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
21 فایل
﷽ سلام اینجا مذهبی و غیر مذهبی دور هم جمع شدیم تا نوکر امام حسین «ع» باشیم🙂 خدایا قبول باشه نوکری ما برای حسینت ‌. .💔 کپی : واجبه با ذکر صلوات اگه پست ها رو سین نمیزنی لف بده ناشناس حرفتو بزن🙂👇🏻 https://daigo.ir/secret/9887725332
مشاهده در ایتا
دانلود
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ راه حل بسیار قیمتی از ایت الله مصباح رحمت الله علیه برای خطورات نفسانی 💕🌺💕🌺💕
این جوان کیست که سیمای پیمبر دارد ؟ بنویسید رضا هم علی‌ اکبر دارد ..
برای پروفتون:)))
فرمود که دوزخ چه بسا خلق نمیشد؛ در هر دل اگر مِهر فراگیر علـــــــــے بود...
ای کاش برای مدت نامعلومی نجف گم میشدم و دیگه کسی پیدام نمیکرد .. :)
-دعای‌هرروز‌ماه‌مبارڪ‌رجـب.. ✨
سلام دوستان عزیز🤗💕 حالتون چطوره ؟ خب بنده :ام البنین اومدم با یه رمان جدید و بسیار بسیار زیبا به نام ♥️ که زندگی نامه شهید محمد حسین محمد خانی هستش به روایت همسرشون امیدوارم که لذت ببرید 🎀🧸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت_اول حسابی کلافه شده بودم. نمی‌فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن. از طرف خانم‌ها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن. اون هم وسط دانشگاه وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن. اونم با چه کسی! اصلاً باورم نمی‌شد. عجیب‌تر این‌که بعضی از آن‌ها حتی مذهبی هم نبودند.. به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی‌شد..! براش حرف و حدیث درست کرده بودند! مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمی‌شد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف می‌زد تن صداش موج خاصی داشت از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته‌ بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می‌پوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد راه که می‌رفت کفشش رو روی زمین می‌کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قصه‌دلبری قسمت_دوم از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می‌دیدمش به دوستام می‌گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده به خودشم گفتم..! اومد اتاق بسیج خواهران پشت به ما رو به دیوار نشست . اون دفعه رو خودخوری کردم دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیفته نتونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند اعتراضم رو به بچه‌ها گفتم. ینی به در گفتم تا دیوار بشنوه زور می‌زد جلوی خندش رو بگیره معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع می‌رفتیم با دوستش اون‌جا می‌پلکیدند زیرزیرکی می‌خندیدم و می‌گفتم بچه‌ها باز هم دار و دسته محمد خانی بعضی از بچه‌های بسیج با کارو کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف. بین مخالفان معروف بود به تندروی کردند اما همه ازش حساب می‌بردن .. برای همین ازش بدم میومد فکر می‌کردم از این آدم‌های خشکه مقدسِ از اون طرف بام افتاده است اما طرف‌دارزیاد داشت. خیلی‌ها می‌گفتند: مداحی می‌کنه، هیئتیه،میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست! اما توی چشم من اصلاً این‌طور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آن‌ها می‌خندیدنم که این قدر هاهم آش دهن سوزی نیست 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قصه‌دلبری قسمت_سوم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می‌شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کردن ب مسئول خواهران اعتراض کردم... دانشگاه به این بزرگی فقط این چند تا تیکه موکت!! در جواب حرفم گفت همیناهم پر نمیشه.. وقتی دیدم توجهی نمی‌کنه رفتم پیش آقای محمد خانی صداش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر اومد گفت «بفرمایید» بدون مقدمه گفتم این موکت‌ها کمه. گفت قد همینشم نمیان بهش توپیدم گفتم ما مکلف به وظیفه هستیم نه نتیجه اونم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟! بعد رفت دنبال کارش.. همین که دعا شروع شد روی همه موکت‌ها کیپ تا کیپ نشستند، همشون افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاریم یه بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه‌های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه .. مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتماً باید نامه‌نگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود من که خودم رو قاطی این ضابطه‌ها نمی‌کردم هر کاری به نظرم درست بود همونو انجام می‌دادم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸