eitaa logo
خادمُ الحسین«ع»
2.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
21 فایل
﷽ سلام اینجا مذهبی و غیر مذهبی دور هم جمع شدیم تا نوکر امام حسین «ع» باشیم🙂 خدایا قبول باشه نوکری ما برای حسینت ‌. .💔 کپی : واجبه با ذکر صلوات اگه پست ها رو سین نمیزنی لف بده ناشناس حرفتو بزن🙂👇🏻 https://daigo.ir/secret/9887725332
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا نه هرزمان ادمین بخوایم داخل کانال اطلاع رسانی میکنیم😍
خداروشکر که از کانال راضی هستین😍 ممنون از حضورتون✨❤️
فراقِ‌تو‌میکشد‌مارا‌، شبی به ڪربلا ببر مارا..؛)
با مردم آن گونه معاشرت كنيد، كه اگر مْرديد بر شما اشك ريزند، و اگر زنده مانديد، با اشتياق سوى شما آيند.
نماز که میخونید، در همون حین حواستون رو جمع کنید دارید با کی صحبت میکنید ؛ که کیفیت ِنمازتون بهتر بشه ان‌شاءالله .
هر نفسی که می‌رود قدمی به سوی مرگ است!
برخی که خیلی گناه دارند، می‌گویند: یعنی خدا من را می‌بخشد؟ آن‌ها نمی‌دانند وقتی به این حال می‌رسند، یعنی این‌که سیم دلت وصل شده!
یک تصویر و یک دنیا حرف....:)
به وقت رمان...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨ ✨ قصه دلبری🫀 قسمت پانزدهم5⃣1⃣ نفسم بند اومده بود،قلبم تندتند می زد و سرم داغ شده بود.توی دلم حال عجیبی داشتم.حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد.انگار دست امام علیه‌السلام بود و دل من. از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده.دقیقا جمله اش ایم بود:((راستِ کارم نبودن،گیر و گور داشتن!))گفتم:((از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟))خندید و گفت:((توی این سالا شما رو خوب شناختم!)) یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود،کتاب هایی بود که دیده و شنیده بود می‌خوانم.همان کتاب هایی پالتویی روایت فتح،خاطرات همسران شهدا.میگفت:((خوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین!))فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارو.میگفت:((وقتی این کتابارو میخوندم،واقعا به حال اونا غبطه میخوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردم،واقعا زندگی کردم!اینا خیلی کم دیده میشه،نایابه!)) من هم وقتی آن هارا می‌خواندم،به همین رسیده بودم که اگر الان سختی میکشند،ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند،خیلی ها نچشیده اند.این جمله را هم ضمیمه اش کرد که((اگه همین امشب جنگ بشه،منم میرم،مثل وهب!)) میخواستم کم نیاورم،گفتم:((خب منم میام!)) ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨ ✨ قصه دلبری🫀 قسمت شانزدهم6⃣1⃣ منبر کاملی رفت مثل آخوندها؛از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش.از خواستگاری هایش گفت و اینکه کجاها رفته و هر کدام را چه کسی معرفی کرده،حتی چیزهایی که به آنها گفته بود.گفتم:((من نیازی نمیبینم اینارو بشنوم!))میگفت:((اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!))گفت:((از وقتی شما به دلم نشستین،به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری میرفتم.میرفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه بدم دست طرف!))میخندید که((چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد،این شکلی میرفتم.اگه کسب هم پیدا می‌شد که خوشش میومد و می‌پرسید که آیا ریشاتون رو درست ک مرتب میکنین،میگفتم نه من همین ریختی میچرخم!)) یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمیکنم.مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت:((حرفتون که تموم شد،کارِتون دارم!))از بس دلشوره داشتم،دست و دلم به هیچ چیز نمی‌رفت. یک ریز حرف می‌زد و لابه‌لایش میوه پوست میکند و میخورد.گاهی با خنده به من تعارف میکرد:((خونه خودتونه،بفرمایین!)) زیاد سوال می‌پرسید.بعضی هایش سخت بود،بعضی هم خنده دار.خاطرم هست که پرسید:((نظر شما درباره حضرت آقا چیه؟))گفتم:((ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت میکنم!))گیر داد که((چقدر قبولشون دارید؟))در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید،گفتم:((خیلی!)) خودم را راحت کردم که نمی‌توانم بگویم چقدر.زیرکی به خرج داد و گفت:((اگه آقا بگن من رو بکشید ،میکشید؟))بی معطلی گفتم:((اگه آقا بگن،بله!))نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
²پارت تقدیم نگاهتون🤍