eitaa logo
اللهِ قلوب💓
82 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
3هزار ویدیو
3 فایل
جهت تبادل ، انتقاد ، پیشنهاد : @WWWbentoZahra313 اللهم عجل لولیک الفرج 💚
مشاهده در ایتا
دانلود
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 🔥 تحمل کوچکترین ضرر مالی، و یا اشتباه اقتصادی را ندارم، و بمحض اینکه ضرری مادی متوجه من و دارایی‌هایم می‌شود؛ آرامش و مدیریت رفتارم را از دست می‌دهم ! @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت سید ابراهیم😭💔 @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
4_6035251189224835317.mp3
5.66M
یه توپ دارم قلقلیه سرخ و سفید و آبیه *میزنم زمین هوا میره* نمیدونی تا کجا میره... ✖️ تموم تفاوت شخصیت‌های بزرگ و متعالی، با شخصیت‌های کوتوله‌ای در همین یک بیت شعر که هممون بلدیم، خلاصه شده🤔. 🎤 @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
10.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥حالا به این نزدیکیام که نیست که... هِی میگن ظهور نزدیکه! نزدیکه! نزدیکه❗️ علیه‌السلام @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
😎🔖 💕خدا خیلی با مرامه.. آخه چجوری دلمون میاد ناراحتش کنیم؟... خدا از گناهای ما بخاطر خودش ناراحت نمیشه...بلکه بخاطر خودمون ناراحت میشه... خدا خیلی با مرامه... تو مسیر پاکی که بیای همیشه دنبال بهونه میگرده پاکت کنه...☺️ مثلا قرار بود یه بلایی سرت بیاد ....بعد یهو خدا به دلت میندازه یه کار خوب کنی ... بعد همون کارت بهونه ای میشه برای بخشیدنت....🙃 حتی نیت کار خوبتم خدا بهونه میکنه برای پاکی گناهای گذشتت.. مثلا فکر جبران گناهای گذشتتو میکنی...بعد خدا میگه آفرین. درسته هنوز انجامش ندادی...ولی چون نیتش رو داشتی تموم گناهات پاک میشه و بلاها ازت دفع میشه... 🔥خدا تورو بخاطر اعمالت آتیش نمیزنه...این خودمون هستیم که خودمونو با کارامون به آتیش میکشیم...اون دنیا هر کسی سر سفره اعمال خودشه. خدا و امام حسین و اهل بیت میان که مارو از دست خودمون نجات بدن 👌اون دنیا همه چی اعمال خودته... بچه ها ؟ نگاهتونو درست کنید... بچه ها ؟ گناهاتونو ترک کنید... خدا بخاطر خودت میگه گناه نکن...نه بخاطر خودش... اینو تو ذهنت درست کن😊 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
🌷 از آقا حلالیت مۍطلبم که نتوانستم سرباز خوبے باشم! عشق به ولایت و تبعیت از ایشان، سعادتمندے را به همراه دارد مثل گذشته بدهکارِ انقلابیم نه طلبکار..! @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
📲💭 مورد داشتیم طرف رفته خونه به خانمش گفته: امروز رییس جمهور رو تو پمپ بنزین دیدم!! خانمشم بهش شک کرده که چیزی میزنه یا نه !! هیچی دیگه، دعواشون بالا گرفته... زندگیشون در حال فروپاشیه... ببین داری با زندگی مردم چیکار میکنی آقای رئیسی!!! 😬😁🤨
💌 بهترین زمان برای اندیشیدن @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
✨🕊 یک مُشت خاک ... که به نگاهت بال و پَر گرفت، قصد پرواز کرده است یا رحیمـ✨ زیر بالم را بگیـــر، تا فقط بسمت تو، اوج بگیرم...!
اللهِ قلوب💓
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_دوم از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنها
✍️ مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» انگار مچ دستان در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به رفته بود. کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!» با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!» خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚