افزایش کرایه اسنپ و تپسی بعد از مشکل بنزین!
🔹طبق گزارش کاربران، پس از بروز مشکل برای جایگاههای سوخت، تاکسیهای اینترنتی کرایههای حمل مسافر را افزایش دادهاند.
🔹شهرداری تهران بعد از این اختلال با افزایش ساعت فعالیت مترو تا ساعت ۲۴، استفاده از آن را تا ۹ صبح فردا رایگان کرده و تمام ظرفیت اتوبوسرانی را به کار گرفته تا مردم دچار مشکل نشوند.
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
اللهِ قلوب💓
افزایش کرایه اسنپ و تپسی بعد از مشکل بنزین! 🔹طبق گزارش کاربران، پس از بروز مشکل برای جایگاههای سوخ
ما شاءالله آقای رئیسی و دولت مردمیش😅💚
گل کاشتین🌹
دقیقا قصد داشتن مثل آبان ۹۸ بهم بزنن ارامش مردمو
اما دولت انقلابیمون سریع وارد عمل شدن👊🏻
فکر کنم بندگان خدا فکر کردن هنوز رئیس جمهور آقای روحانیه!😉 یا شایدم آقای رئیسی رو خوب نمیشناسن😁
دست خدا یاورت سید😍
🌸وَمَكَروا وَمَكَرَ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَيرُ الماكِرينَ🌸
💢واکنش رئیس جمهور به حمله سایبری به سامانه سوخت
🔹رئیسی: هدف حمله به سیستم جایگاه سوخت، ایجاد اختلال و بی نظمی در زندگی مردم بود
🔹مردم آگاهی خود را در مواجهه با این مشکل نشان دادند و با مسئولان همکاری کردند
🔹وزارت نفت نسبت به جبران آثار اخلال بوجود آمده اقدام نماید که حقی از مردم ضایع نگردد
🔹عدهای قصد دارند با ایجاد بینظمی و اخلال در زندگی مردم آنان را عصبانی کنند.
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
اللهِ قلوب💓
💢واکنش رئیس جمهور به حمله سایبری به سامانه سوخت 🔹رئیسی: هدف حمله به سیستم جایگاه سوخت، ایجاد اختلال
خوبه آقای رئیسی به اختلال سامانه سوخت واکنش نشون داده،
روحانی بود باید تا صبح جمعه صبر میکردیم😃
#بَلدچـٔــــٖی🎪
۱۶ راهکار ساده🔍
برای پیشگیری از 🦋
پشت گوش انداختن کارها😉
•🖌| @khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
💢روحانی در جریان بنزین آبان 98 خندید و گفت صبح جمعه فهمیدم بنزین گران شده...
اما رئیسی در جریان اخلال سامانه سوخت از همان لحظه اول پیگیری کرد تا اینجا که امروز سرزده رفته وزارت نفت و از نزدیک روند اصلاح را بررسی نموده.
🔻فرق میکند چه کسی رئیس جمهور باشد!
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تفاوت در واکنش دو رئیسجمهور به ماجرای بنزینی
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
4_5875119582770891025.mp3
3.16M
🎙 #فایل_صوتی
📝 عاقبتمبناقراردادنزيبايی
چهرهدرازدواج🧝♀
👤 استاد رائفی پور❤️
#قبل_از_ازدواج
🚨#نشربدین
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
✍سخت شد ،
سختتر شد،
و سختتر خواهد شد؛ این روزهای آخــرِ زمان!
اما بلوغ تمام دانهها، برای درکِ لحظهی جوانه زدن، درست وقتی اتفاق افتاد که قبول کردند زیر فشار خاک، طاقت بیاورند و یکییکی کُتهای چرمیشان را پاره کرده و قد، بلند کنند و معنای نور را بفهمند .
🌟 فشار این روزهای آخر، ابزار بلوغ است برای آنان که قصدِ وفاداری دارند؛ برای امامی که بوی پیراهنش رسیده است.
روزهای عمر همیشه قیمتیاند اما؛
فرصت زیستن در آخرالزمان، قیمتیترین گوهر تاریخ است برای کسی که گوش به زنگ زایمانِ زمین مانده...
🪐 فاصلهی نزدیک انقباضات آخر زمین، بشارت پایان است، برای آبستنی که عالَم، منتظر در آغوش گرفتن مولود است!
#آخرالزمان
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
🔥 تحمل کوچکترین ضرر مالی، و یا اشتباه اقتصادی را ندارم،
و بمحض اینکه ضرری مادی متوجه من و داراییهایم میشود؛ آرامش و مدیریت رفتارم را از دست میدهم !
#سبک_زندگی_انسانی
#مهارتهای_زندگی
#سرزنش #تعارضات_زناشویی
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت سید ابراهیم😭💔
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
4_6035251189224835317.mp3
5.66M
#تلنگری
یه توپ دارم قلقلیه
سرخ و سفید و آبیه
*میزنم زمین هوا میره*
نمیدونی تا کجا میره...
✖️ تموم تفاوت شخصیتهای بزرگ و متعالی، با شخصیتهای کوتولهای در همین یک بیت شعر که هممون بلدیم، خلاصه شده🤔.
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_الهی_قمشه_ای
#حجتالاسلام_مافی_نژاد
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
💥حالا به این نزدیکیام که نیست که...
هِی میگن ظهور نزدیکه! نزدیکه! نزدیکه❗️
#ما_امام_زمان علیهالسلام
#شیطان_شناسی
#آخرالزمان
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
#نکاتکنکوریهِزندگی😎🔖
💕خدا خیلی با مرامه..
آخه چجوری دلمون میاد ناراحتش کنیم؟...
خدا از گناهای ما بخاطر خودش ناراحت نمیشه...بلکه بخاطر خودمون ناراحت میشه...
خدا خیلی با مرامه...
تو مسیر پاکی که بیای همیشه دنبال بهونه میگرده پاکت کنه...☺️
مثلا قرار بود یه بلایی سرت بیاد ....بعد یهو خدا به دلت میندازه یه کار خوب کنی ... بعد همون کارت بهونه ای میشه برای بخشیدنت....🙃
حتی نیت کار خوبتم خدا بهونه میکنه برای پاکی گناهای گذشتت..
مثلا فکر جبران گناهای گذشتتو میکنی...بعد خدا میگه آفرین.
درسته هنوز انجامش ندادی...ولی چون نیتش رو داشتی تموم گناهات پاک میشه و بلاها ازت دفع میشه...
🔥خدا تورو بخاطر اعمالت آتیش نمیزنه...این خودمون هستیم که خودمونو با کارامون به آتیش میکشیم...اون دنیا هر کسی سر سفره اعمال خودشه.
خدا و امام حسین و اهل بیت میان که مارو از دست خودمون نجات بدن
👌اون دنیا همه چی اعمال خودته...
بچه ها ؟
نگاهتونو درست کنید...
بچه ها ؟
گناهاتونو ترک کنید...
خدا بخاطر خودت میگه گناه نکن...نه بخاطر خودش...
اینو تو ذهنت درست کن😊
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
#ولایتمدارۍ_بہ_سبڪ_شھدا🌷
از آقا حلالیت مۍطلبم که نتوانستم
سرباز خوبے باشم!
عشق به ولایت و تبعیت از ایشان،
سعادتمندے را به همراه دارد
مثل گذشته بدهکارِ انقلابیم نه طلبکار..!
#شهید_حسین_همدانے✨
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
اللهِ قلوب💓
📲💭 مورد داشتیم طرف رفته خونه به خانمش گفته: امروز رییس جمهور رو تو پمپ بنزین دیدم!! خانمشم بهش شک
واقعا که ما از دست این انقلابی ها زندگی راحت نداریم😔🤪😂
#بخندیم🖐🏻
#هشتسالرئیسجمهورنداشتیمالانذوقزدهایم😃💔
💌 بهترین زمان برای اندیشیدن
#پیام_معنوی
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
#دم_اذانی
✨🕊
یک مُشت خاک ...
که به نگاهت بال و پَر گرفت،
قصد پرواز کرده است
یا رحیمـ✨
زیر بالم را بگیـــر،
تا فقط بسمت تو، اوج بگیرم...!
اللهِ قلوب💓
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_دوم از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنها
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_سوم
مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا #اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_چهارم
من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش #عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بیاختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، بهجای اشک از روی گونه تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚