eitaa logo
خونه امیرعلی ومبینا🏠❤️
5.4هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
0 فایل
زوج دهه هشتادی♥️ ترکیب یک اقای معلم و خانم دانشجو🫀🌿 با زندگی پر ماجرا و معجزه 💥😱 کپی❌ ارتباط باخانم خونه🥰👇🏻 @mobina8418sh آنلاین شاپمون👇🏻🧴🛍️ https://eitaa.com/mahli_mobina کانال تبلیغات☺️👇🏻 https://eitaa.com/tablighatamir_mobina
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز دم ایوان طلا یکی از شما دوستا خوبمو دیدم زحمت کشیده بودن تا حرم برا دیدنم اومده بودن 😍🥰 دو نفر دیگه هم اومده بودن نتونستیم همو پیدا کنیم از اوناهم تشکر میکنم😊 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰 http://eitaa.com/khonehmobina84
زحمت کشیدن برام هدیه هم اوردن سادات بودن دستشون درد نکنه😍 از همه مشهدی های عزیز هم که کلی پیام دادن مارو خونشون دعوت کردن ممنونم واقعا خیلی محبت دارید همتون🥺💕 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰 http://eitaa.com/khonehmobina84
23.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان خیلی ها پرسیدید مشهد کجا موندید باید بگم مادربزرگ همسرم مشهد زندگی میکنن و ما هر دفعه میایم مهمون خونه با صفا و قشنگشون میشیم🌺💕 این فیلم و از خونه مادربزرگ گرفتم امیدوارم خوشتون بیاد خونشون پر از خاطرات و حس خوبه☺️ 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰 http://eitaa.com/khonehmobina84
برای ناهار رفته بودیم یه جای دنج و خیلی قشنگ و متفاوت😍 دوس دارید ببینید؟👀
خیلی استقبال شد براتون میزارم 😁 امیدوارم خوشتون بیاد
رستورانش پر از چیز های نوستالژی بود از مخصوصا ماشین و موتور😍🚙🏍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخر کلیپو ببنیید😂در روی همسرم بستم زیاد اذیتم کرده محکم در میزنه😂😂😂 فقط من که میگم یک لحظه😂😌
نفس که می‌کشی عطر هل و گلاب مشامت را پر می‌کند، جز عطر هل و چایی‌های خوش‌رنگ و خوش‌طعم، زیارت خادمان سبزپوشِ خوش‌اقبالی که هر روز بهشت را درون استکان‌های باریک میان زائران آقای مهربان قسمت می‌کنند، تماشایی است☕️🕌 قبول دارید چای امام رضا یه عطر و بوی خاصی داره مزش با همه چایی ها فرق داره🥺💕 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰 http://eitaa.com/khonehmobina84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبایی و بازی رنگ به روایت تصویر یعنی این 😍📿 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰 http://eitaa.com/khonehmobina84
ایشون مادر بزرگ همسرم هستن 😊 اخه ببینید چقد مهربونن🥺💕
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 دو روز گذشت و فکر من مشغول بود... قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم.ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود.تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود. تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم. دو روز بودنش گذشت و وحید رفت.... اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم کردم. وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه. پس یا نقشه ای در کاره یا شاید این شرایط ماموریت جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم. داشتم نماز مغرب میخوندم.... صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها. از صحنه ای که دیدم خشکم زد. بچه های من بغل دو تا خانم بودن... اسلحه کنار سر کوچولوشون بود. به خانم ها نگاه کردم. یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت: _صدات دربیاد بچه هاتو میکشم. برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت: _راست گفتی بهار،خیلی خاصه. صدای گریه فاطمه سادات اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت: _وایستا. ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت: _بذار بیاد بچه شو بگیره. منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد.لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت: _کجا؟ با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت: _بهار،تو هم باهاش برو. رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی.... اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر چادر سرم بود... یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم: _میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه. بهار با تمسخر گفت: _الان؟! تو این وضعیت؟! جدی نگاهش کردم.گفت: _زودتر. بعد از نماز بلند شدم.گفتم: _میخوام چادرمو عوض کنم. چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم نتونه. دلم آشوب بود.خیلی ترسیده بودم.نگران بودم ولی سعی میکردم به ظاهر آروم و خونسرد باشم. وقتی چادرمشکی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت: _تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت. گفتم: _از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد. لبخندی زد و گفت: _پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم. تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت: _کارت تموم شده؟ با اشاره سر گفتم آره. گفت: _پس برو بیرون. یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت: _میخوای بری بیرون؟ با اخم و جدی نگاهش کردم تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد.سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم: _چی میخوای؟ بهار به مرده گفت: _شهرام،بسه دیگه. منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: _شخصیت عجیبی داره. بهار بالبخند گفت: _گفته بودم که. شهرام گفت: _تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!! با اخم و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم: _چی میخوای؟ شهرام گفت: _حالا چه عجله ای داری. اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم. بهار به شهرام گفت: _تمومش کن دیگه. شهرام عصبانی شد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰 http://eitaa.com/khonehmobina84
13.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام صبحتون بخیر دوستان🥰 صبح خیری که با تعویض گل های امام رضا باشه یه مزه دیگه میده🥺 صبح اومدیم از امام رضا خداحافظی کردیم دل کندن از حرم خیلی سخته🥲 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰 http://eitaa.com/khonehmobina84
دیگه داریم میریم بجنورد پیش خانواده همسر😍🥰
میبینم دیشب اقای همسر تو کانالشون حسابی نگرانتون کرده🥲 قربون تک تکتون که بهم پیام دادید حالمو پرسیدید نگران نباشید 🥺 دیشب خیلی حالم بدبود و همش حابت تهوع گفتم نکنه باردارم😱 رفتم ازمایش دادم 🥲 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰 http://eitaa.com/khonehmobina84
کلی پیام دادید اگه پسر بود این اسمو بزار اگه دختر بود فلان اسم😂 قربونتون برم فقط متتظر نینی هستید😁 پس من چی 😒فراموش کردید
عه مگه کانال اقای همسر ندارید یکبار گذاشتم🥲 دوباره میزارم براتون 😉
https://eitaa.com/joinchat/1840382935Ca14d7a3215 لینک کانال همسرم👆🏻👨🏻‍🏫
یکم به خودمون برسیم این کیک معینی پور از نامزدی با ما همراهه😁❤️😂 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰 http://eitaa.com/khonehmobina84
سوگَند بِه نامَت کِه تو آرام مَنی😌! زیرِ رَگبارِ زَمانِه تو فَقَط یارِ مَنی🫀🫂!️ 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰 http://eitaa.com/khonehmobina84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا چقدر قشنگ میگه: حواسم هست تو دلت چی میگذره 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰 http://eitaa.com/khonehmobina84
28.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خبر رسیده داداش کوچولوم جای شکلاتا پیدا کرده یکسره شکلات میخوره🤦‍♀😂 آخ من دورش بگردم دلم ضعف رفت براش اصلا بدجور دلم تنگ شده براش🥺❤️ لینک کانال مامانمو برید ببینید یکسره از این فندوق ویدیو عکس میزاره😂🤦‍♀👇🏻 http://eitaa.com/khanevadehmim
بالاخره رسیدیم پدر شوهر اومدن دنبالمون☺️❤️
فصل ۳: شغلی که هیچ‌وقت پیدا نمی‌شد "وقتی دستای امیرعلی خالی مونده بود." امیرعلی خیلی وقت بود دنبال یه کار خوب می‌گشت. آرزوش بود که یه شغل با حقوق خوب پیدا کنه تا بتونیم زندگی‌مون رو بسازیم. ولی هرجا می‌رفت، فقط جواب رد می‌شنید.😔 هر بار که از یه مصاحبه برمی‌گشت، من سعی می‌کردم بهش روحیه بدم.💪 می‌گفتم: "اشکال نداره، شاید خدا داره یه جای بهتر برات نگه داشته."🥰☺️ ولی تو دلم خالی بود. هر بار که می‌دیدم چقدر تلاش می‌کنه و هیچی به دست نمیاره، دلم می‌گرفت.😣💔 آخرش مجبور شد یه شغل موقتی با حقوق ۸ تومن قبول کنه. اون حقوق حتی برای اجاره خونه‌ای که پیدا کرده بودیم کافی نبود. چه برسه به هزینه‌های عروسی!🙂 یه شب، وقتی دیدم چقدر شکسته شده، بغض کردم و گفتم: "من بهت ایمان دارم. بالاخره موفق می‌شی."😌💞 لبخند زد. ولی اون لبخندش تلخ بود. گفت: "امیدوارم اینجوری بشه."😔 اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم. به خودم می‌گفتم: "اگه این‌همه تلاش بی‌نتیجه باشه، چی؟ اگه هیچ‌وقت این زندگی که می‌خوایم، شکل نگیره؟"😞😭 ولی هنوز ته دلم یه نوری بود. حس می‌کردم خدا یه چیزی برای ما کنار گذاشته.🤗💕 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰 http://eitaa.com/khonehmobina84
رسیدیم خونه مادرشوهر غذاهای مورد علاقمو درست کرده بودند😍😁 فسنجون و مرغ های کوبیده معروف😋
دیگه بعد ناهار رفتم دوش گرفتم خستگی راه از تنم رفت🛁🧖‍♀ وقت روتین پوستی🧴🧖‍♀🤌🏻🦋 💭خونه امیرعلی و مبینا❤️🥰 http://eitaa.com/khonehmobina84
اگه نیستم داریم عکسا عروسیمو انتخاب میکنیم😁😍