eitaa logo
فانوس
219 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
151 فایل
بصیرت یعنی گم نکردن راه، اشتباه نکردن راه، دچار بیراهه‌ها و کجراهه‌ها نشدن، تأثیر نپذیرفتن از وسوسه‌ی خناسان و اشتباه نکردن کار و هدف. ۱۳۹۰/۱۰/۱۹ مقام معظم رهبری. برای ارتباط با ادمین کانال @shahed_70
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆دعای روز نوزدهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم 🍃اللهمّ وفّرْ فیهِ حَظّی من بَرَکاتِهِ وسَهّلْ سَبیلی الی خَیْراتِهِ ولا تَحْرِمْنی قَبولَ حَسَناتِهِ یا هادیاً الی الحَقّ المُبین. 🤲خدایا، در این ماه بهره ام را از برکت هایش کامل گردان و راهم را به سوی نیکی هایش هموار نما و از پذیرفتن خوبی هایش محرومم مساز، ای هدایت کننده به سوی حق آشکار.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خبری در راه است⁉️ سخنرانی مهم رهبر انقلاب امروز یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ماه، راس ساعت ۱۸:٠٠ و برای اولین بار، در پیج آقا، تایمر برای موعد سخنرانی قرارداده شده⁉️ @khordad1516
رهبر معظم انقلاب: هدف امیرالمومنین علیه السلام این بود که جامعه و قلمرو این اراده الهی کند که مظهر اعلای آن عدالت است. ۱۳۷۲/۰۳/۱۹ @khordad1516
🇮🇷✅ 🔰موضوع: نقش انتخابات در خنثی سازی راهبرد دشمن 🍃🌻🍃 @khordad1516
🇮🇷🌸 🍀 💢 ✅ تکرار یا تغییر؟ (۱) 🍃🌻🍃 🔻ما آزاد هستیم که در ۲۸ خرداد به تکرار یا تغییر رای دهیم، تکرار مدیریت فعلی در قوه مجریه با فردی از درون همین قوه یا طرفداران و بانیان روی کار آمدن آنها و یا تغییر وضع موجود و نوسازی واقعی این قوه و مدیران ارشد آن. 🔹 اما باید توجه کنیم که رای خاموش هیچ تأثیری در اصلاح این وضع نخواهد داشت، چه خواهان تکرار باشیم و چه خواهان تغییر. 🔺 شرایط در هیچ کشوری ایده آل نیست، اما حضور مردم در تعیین سرنوشت آن کشور به تدریج شرایط ایده‌آل را فراهم می کند و آرای خاموش فقط زمان رسیدن به شرایط مطلوب را زیاد می کند. 🆔 https://sapp.ir/meyar.pb 🆔 eitaa.com/meyarpb 🆔https://rubika.ir/meyar_pb 🍀@khordad1516
دشمن در انتخابات دنبال چیست ؟ ❣رهبر معظم انقلاب: 💯 دشمنان امید دارند که انتخابات یا سرد باشد، تا بتوانند بگویند مردم به نظام اسلامی علاقه‌ای ندارند، یا دنبال این هستند که در انتخابات، فتنه به وجود بیاورند...😱 ۱۳۹۲/۰۳/۱۴ @khordad1516
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12 وقتی از اتاق مامانم اومدم بیرون، هنوز وسایل پذیرایی مهمونی عصر روی میز پذیراییمون بود... رفتم یه سیب بردارم که یه چیزی دیدم که بیشتر از سر و وضع مامانم منو بهت زده کرد... دیدم دو تا بشقاب بیشتر نیست... این ینی یا دو نفر مهمون بودند یا با مامان دو نفر بودند... اما... وسط پوست میوه های یکی از بشقابا یه ته مانده سیگار هم بود!! داشتم دیوونه میشدم... مامانم با اون سر و وضع... با اون خواب عمیقش... ته سیگار وسط بشقاب میوه ها... اصلا نمیدونستم چیکار کنم... حتی نمیتونستم پلک بزنم... عصر خونه ما چه خبر بوده؟! مامانم بیدار شد... داشتم تلوزیون نگاه میکردم... اما مدام تو فکر عصر بودم... خودمو زدم به حواس پرتی که ینی مثلا متوجه بیدار شدن مامانم نشدم... اما فهمیدم که مامانم تا بیدار شد، لباسشو عوض کرد و لباس همیشگیش را پوشید و اومد توی حال... گفت: سلام افشین! کی اومدی؟ خیلی معمولی گفتم: سلام. خیلی وقت نیست. دو تا نون هم خریدم گذاشتم توی نایلون رو سر یخچال. مامانم رفت توی آشپزخونه... دیگه رو تمام حرکات و کارای مامان حساس شده بودم... یواشکی حواسم حتی به آب خوردنش هم بود... رفت سراغ تلفن خونه... داشت شماره میگرفت که منم رفتم نشستم پیش تلفن توی حال... آروم گوشیو برداشتم... جوری که متوجه نشه... وقتی بوق خورد، دیدم افسانه گوشیو برداشت... بعد از سلام و احوالپرسی، مامانم با دلخوری گفت: افسانه ور پریده چرا نگفتی صاب کارت مرد هست؟! افسانه هم بلند خندید و گفت: ای بابا! از وقتی برگشته مزون، همینجوری داره پیش همه ازت تعریف میکنه! مثل اینکه پیش مامان گلم بهش خوش گذشته بوده! من داشتم روانی میشدم... خیلی اعصابم خورد بود... اما مامان جوابی داد که منو آتیش زد... به افسانه گفت: جدا؟! بهش خوش گذشته بود؟!!! افسانه گفت: آره مامانی! پس چی؟ مامان به این نازی! راستی بهم گفته که قراره بیایی مزون پیش خودمون کار کنی!! مامان گفت: حالا گفتم درباره اش فکر میکنم... خیلی خودمو مشتاق نشون ندادم... ببینم چی میشه حالا... کی میایی ور پریده؟ افسانه گفت: امشب کار خاصی ندارم... زودتر میام... افشین خونه است؟ مامان گفت: آره... پس من تا یه چیزی درست میکنم بیا! افسانه گفت: چشم مامان... راستی لباس جدید مبارک! کوروش خان (اسم صاب کار کثافت مزون) گفته لباس ایمپایر تاپ مشکی را هدیه بده به مامانت! نمیخواد برگردونی مزون! مامان با خنده و ذوق زده گفت: اینجوری که بده آخه! حالا بعدا باهاش حساب میکنیم. من دیگه داشتم میپکیدم... حرفهای سنگینی شنیده بودم... حرفهای افسانه و مامانو که پای چیزایی که دیده بودم میذاشتم، دیگه چیزی برای گفتن و قضاوت نکردن نمیذاشت... یکی دو ساعت بعد، افسانه هم اومد خونه... شام خوردیم... تلوزیون دیدیم... خبری از درس و بحث دانشگاه افسانه هم کلا تو خونه نبود... اصلا انگار نه انگار که خواهر ما مثلا دانشجو هست و واسه شهریه کوفتی دانشگاه آزادش داره کار میکنه! تا اینکه افسانه و کرد به من و گفت: «راستی افشین جون! یه خبر خوب! صاب کار من، عصر اومده پیش مامان... مامان واسش مدل شده... اونم خوشش اومده و گفته مامان بیاد پیش خودمون و از فردا توی مزون با خودمون کار کنه!» مثلا تعجب کردم و گفتم: صاب کارت! صاب کارت کیه دیگه؟! گفت: نمیشناسیش! آدم خوبیه! یه نگاه به مامان انداختم... چیزی که میخواستم بپرسم خیلی سنگین بود... با احتیاط به چشمای افسانه نگاه کردم و گفتم: خانمه؟! افسانه خیلی عادی و معمولی نگاهش را برگردوند به طرف لب تاپش و گفت: نه بابا! مگه زن ها عرضه گردوندن مزون به اون با کلاسی دارن؟! آدم با جذبه و مدیری هست. هر کسی باهاش کار کرده پیشرفت کرده. من که زبونم بند اومده بود... حدسم داشت درست درمیومد متاسفانه... اما قادر نبودم چیزی بگم... چون بالاخره میخواستم یه فکری به حال زندگیمون بکنیم و از این وضعیت اسفبار دربیایم. به همین راحتی... اون شب مامان هیچی نمیگفت... اما بعدش، جوری که مثلا خیلی راضی بودن و ناراضی بودنش مشخص نبود اما مشخص بود که بدش هم نیومده، گفت: «خودمم از کار سبزی و میوه خسته شدم. خدا خیرش بده کوروش خان که اینقدر دست به خیره و خودش پیشنهاد کار داده! کجا برم و سر چه کاری برم که بدونم ارزشش داره؟ اینجوری پیش دخترم هستم.» ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/1814429756C272de8d57a
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 13 افشین گفته بود: از حرفای افسانه به مامانم فهمیدم که شب هایی که افسانه، مامانو مرتب و آرایش میکرده و با هم لباس های مدلینگ میپوشیدن و عکس های فیگوری و ژستی میگرفتند، با برنامه بوده! چون یه روز مامانم از افسانه پرسید: داستان چیه؟ چرا و اصلا چی شد که پیشنهاد منو واسه مزون دادن؟ آخه اونا که منو نمی شناختند! افسانه لو داد که: یه روز که داشتم عکسامون را به فائزه (یکی از بچه های مزون که مسئول آرایش کردن خانم ها را به عهده داره) نشون میدادم، تا عکس تو را دید گفت: «وای افسانه این کیه؟ عجب خانمی!» منم گفتم: «مامانمه! چطور؟!» فائزه گفت: «عجب چهره و هیکلی داره واسه مدل! کوروش خان این عکسو دیده؟!» با تعجب گفتم: «وا ! چی داری میگی؟ چرا شعر میگی؟! معلومه که نه! با مامانم چیکار داری؟» فائزه یهو دوید و رفت گوشیمو به کوروش خان نشون داد! من که از خجالت داشتم آب میشدم که کوروش داشت به عکس نیمه لخت بدن و چهره مامان خوشکلم نگاه میکنه، اما دیگه کار از کار گذشته بود... نمیتونستم خودمو غیرتی نشون بدم... سکوت کردم و فقط خجالت کشیدم... تا اینکه کوروش گفت عجب مدلی بشه مامانت! چه مامان مامانی داری افسانه خانم! عکسو واسم بولوتوث کن و منم واسش فرستادم... دو سه روز بعدش کوروش به من گفت: «افسانه خانم! این مامان رویای شما شده رویای من! دوس دارم ببینمش و حتی اگر دیدم اهل دل هست، دعوت به همکاریش کنم!» مامان که سرش پایین بود، لبخندی زد و از اون روز که مامان مهمونی عصر را با کوروش داشت که نمیدونم چه خبر بوده و چه شده بوده، تا مدت حدودا یک سال با مزون کوروش همکاری داشت. با همکاری مامان با مزون کوروش، کم کم زندگیمون داشت عوض میشد... وضع مالیمون خیلی خوب شده بود... حتی پول پس انداز میکردیم... مامان رویا و افسانه، با هم حدودا ماهی دو سه ملیون تومن درامد داشتند... این پول، غیر از پولی بود که به صورت انعام در شوهای شبانه باغ های لواسون و قیطریه و ... درمیاوردند! با عوض شدن سر و وضع زندگیمون، تیپ و قیافه مامان و افسانه هم خیلی امروزی و تابلو شده بود... واسه خودمم جذابیت داشتند چه برسه به بقیه... دروغ چرا؟ حتی احساس میکردم پسرای محل، خیلی به مامان و خواهرم دقت میکنند... مامان و خواهرم از اول هم چادری نبودند... اما قبلا تیپشون طوری بود که چندان جلب توجه هم نمیکردند... ولی از زمانی که مدل مزون شده بودند و تیپ و آرایش و هیکلشون مانکنی تر شده بود، میشنیدم که ... بذارید یه موردش را اینجوری واستون بگم... یه روز پسر اوس جلال خودمون داشت واسه یکی از بچه های گاراژ تعریف هیکل و قیافه دختری میکرد که میگفت توی فلان کوچه میبینتش! بنظرش سن و سال داره و از خودش بزرگتره اما واسش جذاب ترین زن دنیاست! میگفت بالاخره یه روز مخش را میزنم و حتی اگر جایی هم پیدا نکردم، میارمش گاراژ !! کنجکاو شدم عکس دختره را ببینم... میخواستم بدونم این کیه که پسر جلال واسش اینجوری کف کرده! ... هر کاری کردم نشونم ندادند... گفتن تو هنوز بچه ای! ... یه روز که گوشیش تو شارژ بود و خودش هم رفته بود توی گود کف کاراژ واسه تعمیر ماشین، رفتم سر گوشیش... رمزش را میدونستم... جوری وایسادم که منو نبینند... رفتم توی گالری... عکس ها... دوربین... فقط سه تا عکس بود... داشت قلبم میومد توی دهنم... دستم داشت میلرزید... چون دیدم سه تا عکسش، عکس یه نفره... پسره دیوث آشغال، عاشق هیکل «مامان رویا» ی من شده بود و من خر الاغ خبر نداشتم!! از عصبانیت داشتم منفجر میشدم... مادر و خواهرم شده بودن سوژه بچه های چشم چرون محل... تا این شاگرد زپرتی دیوث هم از مامانم خوشش میومد! از مامان من! دیگه داشتم تعادلمو از دست میدادم... دست بردم که آچار را بردارم... اما میدونستم که اگه شاخ به شاخ بشیم حریفش نمیشم... چشمام خون گرفته بود... باید یه کاری میکردم... تا اینکه چشمم به پیت بنزین افتاد... نفهمیدم دارم چیکار میکنم... اصلا فهمیدم دارم چیکار میکنم... اصلا دلم خواست که اینکارو بکنم... اصلا حقش بود که تا توی گود بود و هنوز نیومده بود بیرون، پریدم پیت بنزین را پاشیدم روی سر و صورت میمونش... پاشیدم روی لباس و شلوارش... اصلا خوب کردم که رفتم سراغ کبریت... اما... https://eitaa.com/joinchat/1814429756C272de8d57a
14 پسر جلال شانس آورد که هر کاری کردم کبریت روشن نمیشد... پسر آشغال جلال که نمیدونست چیکار کنه و هول شده بود، تا میخواست از گود بپره بیرون، پاش گیر کرد پشت سیم لامپی که برای روشنایی گود برده بود... دیگه اونجا شانس نیاورد... خدا هم میخواست همینجوری که منو چرزنده، خودش هم بچرزه... محکم خورد زمین... با صورت هم خورد زمین... سیم برق اتصالی کرد... یهو صدای بلندی اومد... با گود فاصله داشتم... هنوز درگیر کبریت بودم که دیدم آتیش وحشتناکی وسط گود روشن شده... دقیقا زیر ماشینی که پیچ روغنش هم بازه... پایین تنه پسر اوس جلال بود که آتیش گرفته بود ... آتیش داشت لباس چرب و چیلی را توی پوست و گوشت بدنش آب میکرد ... اگر به دادش نرسیده بودند، تمام هیکلش دود میشد میرفت هوا... دلم خنک نشد... دوس داشتم خودم آتیشش بزنم... اما... هنوزم معتقدم که شانس آورد که کبریت من روشن نشد... تا کلی وقت درگیر دادگاه آتش سوزی گود گاراژ و نیم تنه پایین پسر جلال بودیم... اما اون چیزی که سبب شد اسمی از من وسط نیاد، این بود که پسر جلال فهمید که اون عکس، عکس مامان من بوده... آروم در گوشش گفتم که اگر شکایت بکنی و اسم منو بیاری، کل گاراژ را آتیش میکشم و به بابات هم میگم که قصه چه بوده... بعد از دو سه ماه کش و قوس، دادگاه تموم شد و چون شاهد خاصی نداشتند و اسمی از من هم مطرح نشد، جلال با بیمه سرشاخ شد...خلاصه آخرش پسر جلال تا مدت ها خونه نشین شد و منم به کارم در گاراژ ادامه دادم... افشین یه جای دیگه نوشته بود: نمیشد با اون وضعیت ادامه داد... خیلی اذیت میشدم که تابلو باشیم... اما نه میتونستم جلوی مامان و خواهرم بگیرم و نه راه چاره خاصی به ذهنم میرسید... فقط میدونستم که نمیتونم با اون وضعیت ادامه بدم... تصمیم گرفتم با مامانم مطرح کنم اما نمیدونستم چطوری مطرح کنم؟ تا اینکه یه شب... مامان و افسانه شو داشتند... منم تا ساعت یک یک و نیم خودمو بیدار نگه داشتم تا بالاخره بتونم با مامانم صحبت کنم... تا اینکه بالاخره مامان و افسانه برگشتند خونه... خیلی خسته بودند... جوری که تا اومدند فقط کفششون را درآوردند و رفتند ولو شدن رو تخت خواب! من که خیلی تعجب کرده بودم... رفتم بالا سر مامانم... گفتم مامان باید حرف بزنیم! مامان به زور چشمش را باز کرد و گفت: افشین جون! الان اصلا نمیتونم... حتی قادر نیستم ببینمت... بذار سر فرصت قربونت برم... گفتم مگه بنایی بودین که اینجوری دوتاتون خسته این؟! این چه کاریه که شما را اینقدر خسته و کوفته میکنه؟ حالا خوبه یه دو مدل لباس پوشیدن و راه رفتینا... خوبه که کوه نکندین! جوابم ندادن... افسانه که بیشتر میخورد بیهوش شده باشه تا اینکه خواب باشه... مامانم هم تلاش میکرد چشماش را باز نگه داره و جوابمو بده... که نتونست و چشماش بسته شد و خوابید! اون شب خیلی تو ذوقم خورد... دوس داشتم تکلیفمون روشن بشه اما نتونستیم حرف بزنیم... رفتم توی رخت خوابم و دراز کشیدم... داشتم با گوشیم ور میرفتم که شیطون رفت تو جلدم... پاشدم رفتم بالای سر مامان و افسانه... آروم صداشون کردم... دیدم نه بابا... بیدار نمیشن... خیالم راحت شد... هیجان زیادی داشتم... چند بار لعنت بر شیطون کردم... اما فایده نداشت... پاورچین پاورچین قدم برمیداشتم... رفتم سراغ کیف افسانه و مامانم... نمیدونستم چرا دارم این کارو میکنم... اما واسم جذابیت زیادی داشت... دوس داشتم وسایلشون را دید بزنم... دوس داشتم ببینم اونشب چه لباس جدیدی آوردن خونه و قراره باهاش تمرین شو کنند! کیفشون را برداشتم با خودم بردم توی حال... نفسم داشت بالا میومد... از بس ترسیده بودم و هیجانی شده بودم... قلبمو که دیگه نگو... داشت از دهنم میپرید بیرون... هی برمیگشتم و پشت سرمو نگا میکردم... زیپ کیفشون را وا کردم... بوی سه چهار کیلو مواد آرایشی به مغزم خورد و گیج و منگم کرد... تا اینکه دیدم... لباس خیلی قشنگی توی کیف افسانه بود... درآوردم و خوب نگاش کردم... متاسفانه اتفاقی که نباید میفتاد، داشت میفتاد... ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/1814429756C272de8d57a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا