بخوان از چشم های لالِ من، امروز شعرم را
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند
تو خواهی رفت، دیگر حرفِ چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که میدانی نمیماند؟
باغ خرمالو؛
اَللّهُم اِنْ کانَ فَرَجِی مِمّا اَنَا فِیهِ بِالْمَوْت فَعَجِّلْ لِیَ السّاعَةَ. «خدایا اگر گشایش
یَا إِلَهِی عَجِّلْ وَفَاتِی سَرِیعاً، فَلَقَدْ تَنَغَّصَتِ الْحَیَاةُ یَا مَوْلَائِی.
«ای خدایِ من! مرگ مرا به سرعت برسان که دیگر زندگانی در این "دنیا" برایم تیره و تار گشته است.»
هدایت شده از باغ خرمالو؛
نوشته بود:
«چقدر ایستاده؛
تا کوه شده است
چقدر گریسته؛
تا دریا شده است
ایستادم
گریستم
من شدم.»
توی ماشینِ اسنپ خوابم برد
یهو چشمام رو که باز کردم
با آسمونِ ابری ، هوای مطلوب ، باد بهاری و کلی سبزه و درخت رو به رو شدم
یه لحظه احساس کردم مردم ، روحم رجعت کرده:))