eitaa logo
باغ خرمالو؛
450 دنبال‌کننده
194 عکس
50 ویدیو
1 فایل
[ماریآی سابق] مجنون نجف / مداواگر روح / دلداده‌ی شش‌ماهه / درحال تکامل.. در نهایت از ما اُمید به جای میماند.. https://daigo.ir/secret/3210129604
مشاهده در ایتا
دانلود
617.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی هنوز از مسافرت برنگشته ، باید جمع کنی بری دانشگاه آه درد و نفرین درد و نفرین
باغ خرمالو؛
پک‌های غدیری/آغوش‌های طولانی/هوای آفتابی/ریلکس کردن سرکلاس/خندیدن به ترک دیوار/چت کردن یواشکی سرکلاس [به وقت هجدهم خرداد آخرین روز از ترم دوم]
مامانم توی لِول دیگه‌ای دوست داشتنی و نگرانه میگه یا منم باهات بیام دانشگاه و برگردم یا اینکه سرویس بگیریم که مورد اعتماد باشه آخه زن نگرانیتم بامزه‌ست:)))😂
شاید فکر کردن درباره حرفی که میخواید بزنید یه دقیقه ازتون وقت بگیره اما ممکنه طرف مقابل ساعتها برای حرف شما ناراحت باشه و غصه بخوره
متاسفانه به بیماریِ " این دفعه هم بخورم ببینم معدم‌ اذیت میشه یا نه" مبتلا هستم
«شانه‌اَش شکننده‌تر از خاکستر سیگارش بود، هرگز نباید به او تِکیه می‌کردم...»
ناامید نباش و بخوان: « و پس از اندوه هایمان همچون بهار زنده خواهیم شد گویی که انگار هرگز مزه‌ی تلخی را نچشیدیم! »🌱
باغ خرمالو؛
متاسفانه به بیماریِ " این دفعه هم بخورم ببینم معدم‌ اذیت میشه یا نه" مبتلا هستم
من متاسفانه به سندروم "کرمِ درون" مبتلا هستم ، شب‌هایی که کسی نیست میشینم فیلم‌های ترسناک میبینم تا صبحم خوابم نمی‌بره ، اون وسطم دو سه تا سکته ریز میزنم
تو همانند اولین لحظه‌یِ آرامشِ "اَمن" بعدِ سال‌ها اضطراب میمانی..
همینطور که دستم رو گذاشتم قلبم و دارم به صدای بلندش گوش میدم نفس‌هام یکی درمیون همراه با درده به این فکر میکنم که اگه همین الان قلبم نزنه چی میشه؟ آیا آدم‌ها و اتفاقات گذشته انقدر ارزش غصه خوردن داشتن؟ جوابی که توی ذهنمه یه "نه" بزرگه هیچ چیزی ارزش نداره خودمو ناراحت کنم.. و چه بیهوده اشک‌هام ریخته شد و چه بیهوده‌تر که همیشه احوالات روحی ، روی مشکلات جسمی اثر گذاره..
بچه بودم. مادرم وقتی می‌خواست قصه‌ی شب را شروع کند می‌گفت: یکی بود، یکی نبود.. آن زمان از ماجرای تلخ پنهان شده پشت کلمات خبری نداشتم. تنها زمزمه‌ی لبم این بود که، نکند مامان‌بزی دگر شنگول و منگول و حبه‌انگور را نبیند. گذشت و قد کشیدم. هرچه بیشتر سن بالا می‌رفت دنیا تیره و تنگ‌تر می‌شد. نشانی از جهان رنگی نیافتم. روزگاری، زندگی با قلمش جوهر سیاه بر دلم افشاند. در میان دریای غم دست و پا می‌زدم. آنجا به دنبال نجات بودم ولی دریغ از یک انسان. به راستی هیچ‌کس نبود. غرق شدم و حزن مرا گریبان‌گیر خودش کرد تا صبح اجل.