617.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی هنوز از مسافرت برنگشته ، باید جمع کنی بری دانشگاه
آه درد و نفرین
درد و نفرین
باغ خرمالو؛
پکهای غدیری/آغوشهای طولانی/هوای آفتابی/ریلکس کردن سرکلاس/خندیدن به ترک دیوار/چت کردن یواشکی سرکلاس
[به وقت هجدهم خرداد
آخرین روز از ترم دوم]
مامانم توی لِول دیگهای دوست داشتنی و نگرانه
میگه یا منم باهات بیام دانشگاه و برگردم
یا اینکه سرویس بگیریم که مورد اعتماد باشه
آخه زن نگرانیتم بامزهست:)))😂
شاید فکر کردن درباره حرفی که میخواید بزنید یه دقیقه ازتون وقت بگیره
اما ممکنه طرف مقابل ساعتها برای حرف شما ناراحت باشه و غصه بخوره
متاسفانه به بیماریِ " این دفعه هم بخورم ببینم معدم اذیت میشه یا نه" مبتلا هستم
ناامید نباش و بخوان:
« و پس از اندوه هایمان
همچون بهار زنده خواهیم شد
گویی که انگار هرگز مزهی تلخی
را نچشیدیم! »🌱
باغ خرمالو؛
متاسفانه به بیماریِ " این دفعه هم بخورم ببینم معدم اذیت میشه یا نه" مبتلا هستم
من متاسفانه به سندروم "کرمِ درون" مبتلا هستم ، شبهایی که کسی نیست میشینم فیلمهای ترسناک میبینم
تا صبحم خوابم نمیبره ، اون وسطم دو سه تا سکته ریز میزنم
همینطور که دستم رو گذاشتم قلبم
و دارم به صدای بلندش گوش میدم
نفسهام یکی درمیون همراه با درده
به این فکر میکنم که اگه همین الان قلبم نزنه چی میشه؟
آیا آدمها و اتفاقات گذشته انقدر ارزش غصه خوردن داشتن؟
جوابی که توی ذهنمه یه "نه" بزرگه
هیچ چیزی ارزش نداره خودمو ناراحت کنم..
و چه بیهوده اشکهام ریخته شد
و چه بیهودهتر که همیشه احوالات روحی ، روی مشکلات جسمی اثر گذاره..
بچه بودم. مادرم وقتی میخواست قصهی شب را شروع کند میگفت: یکی بود، یکی نبود.. آن زمان از ماجرای تلخ پنهان شده پشت کلمات خبری نداشتم. تنها زمزمهی لبم این بود که، نکند مامانبزی دگر شنگول و منگول و حبهانگور را نبیند. گذشت و قد کشیدم. هرچه بیشتر سن بالا میرفت دنیا تیره و تنگتر میشد. نشانی از جهان رنگی نیافتم. روزگاری، زندگی با قلمش جوهر سیاه بر دلم افشاند. در میان دریای غم دست و پا میزدم. آنجا به دنبال نجات بودم ولی دریغ از یک انسان. به راستی هیچکس نبود. غرق شدم و حزن مرا گریبانگیر خودش کرد تا صبح اجل.