بین گریههام و دلخوریهام
دیدم زنگ خونه زده شد ، و بهم گفتن که بستهای که سفارش داده بودی رسیده
تو نبودی ، ما گرفتیم
و من سر تا سر وجودم لبخند شد:))))
الان یک تیکه از حرم عمو عباس رو در کنارم دارم:)))))
هنگامی که دستانت در دستانم بود
دنیا برایم متوقف شد
گویی که آخر دنیاست
من هرآنچه را که میخواستم از دنیا گرفته بودم؛
حرفی بزن به لهجۀ باران
که بغض کهنۀ منتظر یک اشاره است؛
اتفاقاتی هست که حسرت آنها تا همیشه باقی میماند
مانند حسرت گرفتن دستهای تو برای یک بار