هنگامی که دستانت در دستانم بود
دنیا برایم متوقف شد
گویی که آخر دنیاست
من هرآنچه را که میخواستم از دنیا گرفته بودم؛
حرفی بزن به لهجۀ باران
که بغض کهنۀ منتظر یک اشاره است؛
اتفاقاتی هست که حسرت آنها تا همیشه باقی میماند
مانند حسرت گرفتن دستهای تو برای یک بار
تو هم سخت به دنبالِ تکهای آشنا از من در آدمهای مختلف میگردی؟
یا پذیرفتهای که من با همان چمدانی که بستم تمام شدم؟
من الان مصداق بارز ِ جملهی "دیگه هیچی مهم نیست ، پامم از پتو درمیارم بزار جن بخوره " هستم