از کلهی صبح داشتم سعی میکردم این سنگینی غم رو از خودم دور کنم
و فقط کار کردم و کار کردم و کار کردم
گوشه به گوشه خونه رو تمیز کردم ، با یه ذهن خیلی شلخته
میخواستم بگم بیخیال بابا ، آدما همینن
مگه اولین بارته که قلبتو میشکنن؟
و فهمیدم هردفعۀ شکستگی قلبم برام تازگی داره
و به تار تارِ مویرگهام غم تزریق میکنه
باغ خرمالو؛
در آخرشم گوشهام رو با نوای شادمهر عزیز تنها گذاشتم
و قلبم رو با ریتم و کلمات تنظیم کردم
و شرشر اشک ریختم
انسانكِ طفلی
ولی حقیقت اینکه
من نیاز دارم یکی باشه خودم رو از دست خودم نجات بده/*
۲۲ شهریور..
دیدی چی شد؟:)
امروز فروش بلیت کنسرت قربانی بود و من یادم رفت
و الان نصف بیشتر پره:)))
باید بگم ممنونم ازتون
اگه دعاهای شما نبود از اون شب سخت زنده بیرون نمیاومدم..:)
دیشب تقریبا از یه فروپاشی روانی جون سالم به در بردم
حتی نمیتونستم به خودم دلداری بدم و بگم درست میشه
و تنها کاری که تونستم انجام بدم ، این بود که گریه کنم
بله ، گریه کنم
آخرش چشمام احساس سوزش داشت و میدونستم که میگرنم هم خودشو قاطی ماجرا میکنه
اما از اینکه تمام حال بدم رو باریده بودم ، احوالم بهتر شده بود
بعد گریه کردنم ، موضوع دیگه انقد حاد به نظر نمیرسید
دیگه خیلی اذیتم نمیکرد و یه جورایی قابل بازسازی بود..
پالایش احساسات تورو از خطر احتمالی مرگ نجات میده..
خیلی دوست داشتم این دوهفته مونده به دانشگاه
یه کاری انجام بدم که تک تک سلولهای بدنم به وجد بیان
اما متاسفانه فعلا چسبیدم به پارکتهای خونه
ونسان ونگوک در نامهای بهبرادرش مینویسد: «با من طوری برخورد شده که انگار قلب ندارم.»
چهقدر اینروزها ونسانونگوک آنروزهام
نمیدونم چرا ولی چایی خوردن همیشه برای من یک نوع سرگرمی و ابراز عشق بوده
یعنی با کسی که دوستش دارم خیلی دوست دارم دوتایی چایی بخوریم و حرف بزنیم