«سرد و خشکم
همچو انگشتری که بیرون کشیده میشود
از دست مادران
پیش از خاکسپاری.»
ولی راست میگفت
من خیلی اهمیت میدادم
و همین موضوع باعث میشد غم رو با پوست استخونم درک کنم
«خوشىهايى كه نمىتوانيم
با آن كه دوستش داريم
سهيم باشيم
همچو بغضِ فرو خوردهاى
درونمان تلنبار مىشود…»
یه کرمی داریم
نصفه شبا میزنه به سرمون ، از چیزای ترسناک حرف میزنیم
بعدشم اندازه سگ میترسیم و تا صبح نمیتونیم از زیر پتو بیایم بیرون=)))))
باغ خرمالو؛
یه کرمی داریم نصفه شبا میزنه به سرمون ، از چیزای ترسناک حرف میزنیم بعدشم اندازه سگ میترسیم و تا صب
اونم کجا؟
تو دل کوه=)))))))))))))))