احساس میکنم
مشکلاتی که توی هر برهه از زندگیمون داریم
برمیگرده به برههی قبلیش
یعنی اگر بچه بودیم ، و بچگی میکردیم
نوجوون بودیم و نوجوونی میکردیم
و همهی برههها همینطور میگذشت
کمتر دچار مشکل میشدیم و کمتر احساس میکردیم دنیا قفسی برای زندگی کردنه..
ولی این روابط اجتماعی که دارم حالمو خوب میکنه
رندوم با هرکسی که شد میشینیم که چای میزنیم و درد دل میکنیم
«وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ»
«و کار خود را به خدا واگذار میکنم؛ بیتردید خداوند به [حال] بندگان بیناست»
این بلاگرا چطور از همهچیز زندگیشون عکس میذارن و هیچیشون نمیشه؟
من کافیه از فلافل دونونه که با دوستم دونگی خریدیم عکس بذارم
تا یه هفته اتفاقای بد میفته
باغ خرمالو؛
«به خطوط کف دستانت پناه میآورم چون گنجشکی که توفان شاخههایِ بسترش را به غارت برده.»
تلخه روزام
مثل حرفای توعه..
ولی کسایی که در برابر حرفهای بقیه
کاری جز اشک ریختن از دستشون برنمیاد
خیلی مظلومن..