یهشبایی تو زندگی آدمیزاد هست که بعد از ساعتها فکر و خیال، به خودش میاد و میبینه روحش، از اعماق وجود داره گریه میکنه، ولی از چشماش هیچ اشکی نمیآد.
هدایت شده از باغ خرمالو؛
بغلم کن، یه جور که معلوم نشه زخمامون برای کدوم یکی از ماس؛ همونقدر سفت...
من دیگه واقعا کشش رویارویی با مشکلات روزمره زندگی رو ندارم،از فردا هر مشکلی پیش بیاد میرم پشت چادر مامانم قایم میشم گریه میکنم
خسته؛ خودخواه؛ بیشکیب
از این جهان فقط همینها را برایم باقی گذاشتهاند
با من مدارا کن!
بعدها.. دلت برایم تنگ خواهد شد.
به جزئیات توجه کن عزیزِ من.