هدایت شده از باغ خرمالو؛
گفتی که مرا به خواب خواهی دیدن
این را به کسی بگو که خوابی دارد...
باغ خرمالو؛
قسمت غم انگیز تنهایی "بی پناهی" است؛
این که یک شب، یک روز، یک جایی
دلت بخواهد از همه دردهای دنیا پناه ببری به آغوشی، نوازشی، گفتگویی، درست میشَوَدی، بوسهای، حضوری، دیداری... و هیچکس هیچجای جهانت نباشد.
بار دنیا و آدمهایش بیفتد روی شانههای نحیفت، به هر طرف که نگاه کنی آیههای عذاب به سمتت دوان باشد، پناه همه باشی به قدر بضاعت دلت، عالم و آدم را مراقبت کنی و کسی نباشد که بارت را از شانه ات بردارد. تنهایی چه قدر "بی پناهی" است...
آدمی؟! موجودی ست که هربار
پارههایِ تار و پودِ دلش را میبَرد گِره میزند به امیدهای تازهتر . .
هدایت شده از باغ خرمالو؛
ازم دربارهش نپرس
به جاش ، به اندازه قطرههای اشکم
بغلم کن : )
کجایِ جـهان رفتهای که هر روز در بیداری ام میجویمت ؛
در بی خوابی ام میابمت ؛
در رویایم میبوسمت ؛
و وقتی بیدار میشوم، نمیابمت.
«و اما لحظهای میرسد که از آن به بعد دیگر از هیچچیز متعجب نمیشوی، لحظهای که گمان میکنم نامش پیر شدن باشد.»
من معتقدم صدا زدن آدمها با اسم شناسنامههایشان کار چندان دلچسبی نیست،این اسمها را دیگران انتخاب کردهاند
باید ویژگیهای آدمها را فهمید و بعد جور متفاوتی صدایشان زد؛
مثلا من تو را "التیام" صدا میزنم.