#برگزیدن 3 مامانم مخالفت کرد گفت که بهتره از فامیل زن بگیریم فامیل از گوشت خودمونه اما غریبه تا دنیا دنیاست غریب می مونه. با خواهرم زهرا دوتایی رفتیم با مامان در مورد خوبی‌های مژگان حرف زدیم گفتیم که چقدر دختر خوب و آرومیه . مامان رضایت نمی دادمی‌گفت می‌ترسم از غریبه برای پسرم زن بگیرم ... همین فرزانه مگه چشه من دوست دارم که اون عروسم باشه. بعدش رو به من گفت_ پسرم تو با برادرت حرف بزن . کلافه بهش گفتم _ مامان احمد انتخاب خودشو کرده اون دخترم از نظر ما تایید شده است.. حالا شما بزار یه جلسه بریم خونشون برای آشنایی مطمئنم که شما هم ازش خوشتون میاد. ادامه دارد. کپی حرام.

#برگزیدن 4 اونقدر با مامانم حرف زدیم که قانع شد بریم خواستگاری. با خانواده فرزانه هماهنگ کردن آخر هفته احمد داداشم با زهرا خواهرمو پدر و مادرم به خواستگاری رفتن . وقتی که برگشتن مادرم می‌گفت من ناراضیم دلم می‌خواد با فرزانه ازدواج کنه بابام سرش داد کشید که به تو چه ربطی داره؟ بزار پسره خودش انتخاب کنه. اون قرار ازدواج کنه نه تو! بالاخره احمد موفق شد که با فرزانه نامزد کنه. از اینکه داداشم کنار زنش احساس خوشبختی می‌کرد منم خوشحال بودم اما مادرم آنچنان رابطه خوبی با مژگان نداشت . خانواده داییم هم که بعد از اون قضیه دیگه با ما رفت و آمد زیادی نمی‌کردند‌ یه روز احمد اومد جلوی دانشگاه و بهم گفت _ داداش بریم رستوران یه ناهاری با هم بخوریم قبول کردم و باهاش رفتم. ادامه‌دارد. کپی حرام.