eitaa logo
کلید خوشبختی
3.3هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
5.6هزار ویدیو
25 فایل
ناشناس صحبت کن وداستان زندگیتو برام بفرست 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17095372560219 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2 ⛔️کپی از داستان‌ها حرام حتی برای مادر یا خواهر⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️ ✨امروز شنبه 13 بهمن 1403 هجرے شمسى🗓 2 شعبان 1446 هجری قمرے🗓 1 فوریه 2025 ميلادى🗓 ذکر روز شنبه 🌷 ✨دعای برکت روز: 🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو: (الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ، سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ، اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ و عافِیَةٍ، و سُرورٍ و قُرَّةِ عَینٍ اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ. 📘بحار الأنوارج87/ص356 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤 🌹 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱 @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
💢پاسخ متقابل رژیم سلفی سوریه به فرستاده ی پوتین : 🔹 «بشار را تحویل بدهید ، پایگاه نظامی تان در سوریه همچنان در اختیارتان باشد!!» ⁉️باید دید پاسخ پوتین چه خواهد بود؟ 🌹 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱 @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
خونه تکونی تو ماه رمضون😫☝️ اونم با بچه کوچیک😱بیخود عزا نگیر بابا😉 مامان مریم تو کانالش تمام فوت و فن خونه تکونی رو بهت میگه بدو که تو کانالش قرار ۹۰ هزارنفری باهم شروع کنیم😍 پویش خونه تکونی عید قبل از روزه داری😅 https://eitaa.com/joinchat/2226520107C68d3bdd90e بیا اینجا👆 تا قبل از ماه مبارک کارای عیدتو به بهترین وجه تموم کن و خلاص🥰
هدایت شده از ندای رضوان
🔴 با ترفندهای مامان مریم☝️خونه زندگیم مثل تازه عروسا شد😍 جوری گاز و سینکم✨ برق افتاد که خودمم باورم نمیشد 🤩 وسایل برقیم که چندسال بود رنگشون زرد شده بود سفیده سفید شدن ☺️ اینجا باشی همیشه خونت بررررق میزنه👇 https://eitaa.com/joinchat/2226520107C68d3bdd90e لیست برنامه خونه تکونی اش رو ببین👆
🌷 آیت الله کشمیری (ره) : 🖌 هزار و چهارصد صلوات نذر موسی بن جعفر (علیه السلام) ، برای حوایج بسیار مفید است. 🌹 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱 @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
🍃 اگر مدام افسرده ای و مدام خاطرات گذشته رو مرور میکنی بیا عضو جمع ما باش !!! متن هایی که جناب دکتر عزیزی میذاره حرف دل خیلی از ماهاست! 👇 https://eitaa.com/joinchat/2967404754Cd55473eba5 ☪ جملات ناب و آرامشبخش👆
❓ سؤال : چه کنیم به خدا نزدیک شویم؟ 📝 جواب آیت الله بهجت(ره) : گناه نکنید ؛ به خداوند نزدیک می‌شوید. 🌹 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱 @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
🌷 رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند : ✍ یا علی! هر وقت در گرفتاری واقع شدی ، این ذکر را بگو که خدای متعال با این ذکر ، بلا را از تو برطرف میکند : 🤲 «بسم الله الرحمن الرحیم لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین.» 📚 بحارالانوار ، ج۹۲ ، ص۱۹۴ 🌹 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱 @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
🌸هوالناظر بدان نگاه به سوی تو سریعتر است از نگاه تو به 🌹 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱 @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
👤حاج اسماعیل دولابی می‌گفتند :وقتی به خدا بگویی خدایا! من غیر از توکسی را ندارم؛ خدا غیور است وخواسته‌ات را اجابت می‌کند خدا درکارهمه برکت، درخانه شان آرامش، دروجودشان نورخودت را قرار بده بُخل و حسادت تنگ نظری را از همه دور کن. چشم دیدن شادی و موفقیت دیگران را به همه ی ما عطا کن❤️ ‌‌‎‌ 🌹 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱 @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱
۳ مدتی بعد از ازدواج، پدرشوهرم مریض شد و حالش بدتر شد. اولش زیاد بهش توجه نمی‌کردم، ولی بعد گفتن که باید بیاد برای درمان توی شهر. اینجا بود که باز دوباره خانواده پیمان اومدن سراغمون. مهسا و سیمین که همش توی روستا بودن، خیلی خوب می‌دونستن که من از این زندگی ساده و روستایی خوشم نمیاد، ولی نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم. پدر و مادرشوهرم چند بار اومدن خونه ما، اما هر دفعه که در رو باز می‌کردم، بوی گوسفند همه جا رو پر می‌کرد. بوی گوسفند و این‌طور چیزا همیشه منو می‌ترسونده. حس می‌کردم توی یه محیط خیلی کثیف و بی‌نظم زندگی می‌کنم. حتی وقتی می‌اومدن، می‌دیدم لباس‌هاشون بوی دود و خاک می‌ده، انگار اصلاً اهمیتی به تمیزی نمی‌دن. من که همیشه خودم رو توی باشگاه و کلاس‌های مختلف مشغول می‌کردم و به خودم رسیدگی می‌کردم، نمی‌تونستم اینجوری زندگی کنم. همه اینا باعث می‌شد که من حتی وقتی می‌رفتم خونه‌شون، حس می‌کردم باید از اونا فاصله بگیرم. همیشه یه بهانه پیدا می‌کردم تا نخوام توی جمعشون باشم. به خودم می‌گفتم: "این‌ها خیلی پایین‌تر از من هستن. من هیچ وقت نمی‌خوام خودمو توی این محیط ببینم." وقتی پدرشوهرم به شهر اومد برای دکتر، یه بهانه درست و حسابی پیدا کردم که این بار در رو براشون باز نکنم. گفتن باید دوباره بیان شهر، اما من به هر دلیلی بهشون اجازه ندادم بیان خونه‌مون. گفتم: "نمی‌تونم، واقعاً نمی‌تونم دیگه این وضعیت رو تحمل کنم." این بار در رو براشون باز نکردم و تو دلم خوشحال بودم که این باری که می‌خواستن بیان، بهونه‌ای داشتم تا از دیدنشون خلاص بشم. ادامه دارد کپی حرام
۴ پدر پیمان بعد از یه مدت بیماری حالش بهتر شد و بهش گفتن باید بیاد برای درمان به شهر. پیمان خیلی اصرار کرد که بریم روستا چون پدرش خوب شده بود و باید یه سری کارهای حسابی انجام می‌دادیم. من خیلی علاقه‌ای به رفتن نداشتم، ولی خب نمی‌خواستم به پیمان دل‌شکسته بشه، برای همین پذیرفتم. به خودم گفتم شاید این بارم مثل همیشه باشه و بتونم سر و ته قضیه رو به یه جوری بزنم. وقتی رسیدیم به خونه‌شون، تازه فهمیدم که مهمونی بزرگی دارن، ولی ما رو دعوت نکرده بودن. همین طور با خودم فکر می‌کردم: «چرا باید تو این مهمونی باشم؟» از وقتی وارد خونه شدم، حس بدی به من دست داد. همه شاد بودن، می‌خندیدن، ولی من حس می‌کردم توی یه دنیای دیگه‌ام. حس می‌کردم با خودم: «این‌ها کی هستن که اینطور منو از دور نگه می‌دارن؟» انگار هیچ‌وقت منو جدی نگرفتن. پدرشوهرم وسط مهمونی رو کرد به مهسا و گفت: «خیلی زحمت کشیدی، خیلی خوب از ما نگهداری کردی. این سرویس طلا رو بگیر، این برای جبران زحمت‌هات.» گوشه‌ی دلم خیلی درد گرفت. وقتی دیدم سرویس طلا رو به مهسا داد، دلم شکست. یه چیزی توی قلبم بهم می‌گفت: «چرا به من این احترام رو نمی‌ذارن؟ چرا من هیچ وقت توی این خانواده نخواهم بود؟» همین طور که توی دلم پر از حسادت بود، با خودم گفتم: «این خانواده به من هیچ اهمیتی نمی‌دن. همیشه مهسا رو انتخاب می‌کنن. من دیگه چیزی ازشون نمی‌خوام.» حس می‌کردم همشون دارن از من یه جوری استفاده می‌کنن که نوبت به من نمی‌رسه. ادامه دارد کپی حرام