پروانه سلحشوری : همین که من گردنم را عمل کردم و دستم سالهاست درد میکند ثمره سالها پوشیدن چادر بود 😳
خانم سلحشوری شما اگر حس و حالتون درست کار میکرد زیر بار سنگین مسئولیت مجلس گردن درد میگرفتید نه ۳۰۰ گرم چادر
فقط هم کسی که چادر رو زوری سرش کرده باشه و فلسفه چادر رو نفهمه چنین حرفی میزنه
@khybariha
🍂🍁🍂🍁🍂
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجادله تند و بی ادبانه آرش ظلی پور، مجری برنامه " من وشما" شبکه شما و البته برادر مجری طرح فیلم مزخرف "خانم یایا" با مسعود فراستی بر سر فیلم « هزار پا» که با ترک برنامه از سوی فراستی به اتمام رسید.
🔴مسعود فراستی بعد برنامه: توهین به ارزش ها در فیلم ما قبل بد «هزارپا» اتفاق افتاده است. ارزش هایی مانند بسیجی، جانباز و تمامی ارزش هایی که هنوز هم قابل احترام هستند. وقتی شما در ابتدای برنامه من و شما؛برنامه را به مادران شهدا تقدیم میکنید، چگونه میتوانید از «هزارپا» حمایت کنید
📚بیسیمچی
@khybariha
🍂🍁🍂🍁🍂
🔻چشم از آسمان نمیگرفت. يك ريز اشك میريخت. طاقتم طاق شد.
- چی شده حاجی؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم، ولی بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهی میكرد. وقتی میرسيدند به دشت، ماه میرفت پشت ابرها. وقتی میخواستند از رودخانه رد شوند و نور میخواستند، بيرون میآمد.
پشت بیسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقه بعد،صدای گريهی فرماندهها از پشت بیسيم میآمد.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#درس_اخلاق
@khybariha
🍁🍂🍁🍂🍁
⭕️ #یک_تلنگر
میدونے چـــــرا ؛
امام زمـــــان ظهور نمیڪنہ ❓
🔹یڪ ڪـــــلام :
چون من و تو جامعہ امام زمانے نساختیم
امام زمان در جامعه اے ڪہ حرمت ندارد ،
نـــــباید بـــــیاید ...
چون اگر بیاید ، مانند پدرانش ڪشتہ خواهد شد ؛
👌هیچ کارے نمیخواد بڪنے ؛
فقط خودت رو درست ڪن ...
دو ڪلمہ 🚫 گـــــناه نڪـــــن 🚫
#استاد_علےاڪبر_رائفےپور
#تعجیـل_درظهـور_صـلوات☘
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم🌹
@khybariha
🍂🍁🍂🍁🍂
#خاطره_شهدا
مادرش #چهل روز میهمان امامزاده شد و در این چله پیکر پسرش را از حضرت زینب س #طلب کرد.
روز چهلم از #هوش رفت...تو #خواب دید چند خانم جلوی درشون اومدن و یه خانم چادری و با کرامت که رو گرفته بود با #دلخوری گفت، امانتی این زن رو بهش برگردونید، نگذاشت #امانتی اش پیش من بمونه...🌸
دو ماه بعد از #شهادت هاشم دوباره اون روستا فتح شد و پیکر تکه تکه شده ی هاشم از گوشه و کنار پیدا شد...
#شهید_هاشم_دهقانی_نیا🌸🍃
#مدافع_حریم_عشق💚
#شبتون_شهدایی
پ ن: عکس از لحظه #وداع با دوقلوهایش
@khybariha
🍂🍁🍂🍁🍂
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت...
🖋 قسمت صد و پنجاه و یکم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوسانگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک ذغال اخته هم به رویم چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظههای بودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دلانگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحیام را از یاد برده و تنها از حضور دلنشینش لذت ببرم.
کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا (علیهالسلام) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانیام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: «مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟» از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: «میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟»
از درخواستم تعجب کرد و پرسید: «خبریه؟» لبخندی زدم و پاسخ دادم: «نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به بابا سر بزنیم.» از چشمانش میخواندم که این رفتن خوشایندش نیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: «باشه الهه جان! من که حرفی ندارم.» ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: «آخه یه چیز دیگه هم هست...» و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم: «آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره...» از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بیریایش که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: «مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟»
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانهاش، اجازه داد تا ادامه دهم: «خودت میدونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!» و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد: «الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!» نمیخواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درماندهام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: «تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعهای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!» و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد: «باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم.» و با مهربانی بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداریام داد: «تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!»
و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سورمهای پوشید تا دل الههاش را راضی کند و با همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهیام کرد. پدر با چهرهای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمیداد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کِز کردم که حالا به چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
#نویسنده : فاطمه ولی نژاد
@khybariha
🍁🍂🍁🍂🍁
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت...
🖋 قسمت صد و پنجاه و دوم
خانهای که بیست و چهار سال در آن زندگی کرده و حتی در این هشت ماهی که ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانهای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد. حتی پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها دخترش حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج سلطهگریاش را به رخم بکشد و برایم قدرتنمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان ارزش پذیرایی نداشت. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم غمزده سر به زیر انداخته و شاید قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بیاحترامیها به چشم دریاییاش نمیآمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: «مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو کرایه، بعد بیار!» در برابر چشمان متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم ظالمانه میدید، پدر باد به گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد دختر و دامادش هستند، با اخمی طلبکارانه ادامه داد: «اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو اجاره کنید!» پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خندهای موزیانه پنهان شده و همانطور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت: «همه چی گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!» نمیفهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگیام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگیاش جواب داد: «باشه، مشکلی نیس.» دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ پُر شد و خنده روی چشمانش ماسید که رشتههایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (علیهالسلام) که سوار بر دستههای عزاداری از خیابان اصلی میگذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی زمین میکوبید، به سمت پنجرههای قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجرهها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام میکرد: «باز این رافضیهای کافر ریختن تو خیابون!» چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانهاش را تحقیر میکند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: «خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!» و برای هر چه شیرینتر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر میکرد: «خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!» مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دستهای از امت اسلامی را لعن و نفرین میکند! مجید با همه خون غیرتی که در رگهایش میجوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکیهای پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماسهای بیصدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانیاش، فشار میداد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن معشوقهاش دست و پا میزد که چشم از نوریه بر نمیداشت. آنچنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم نشست و با لحنی بیادبانه پرسید: «شوهرت چِش شد؟!!!» نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان بیرحمش که میخواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با درماندگی دادم: «نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس.» و پدر مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد: «من فهمیدم چِش شد!»
#نویسنده : فاطمه ولی نژاد
@khybariha
🍁🍂🍁🍂🍁