🔻دو پیشنهاد به اهالی رسانه دربارۀ اربعین:
۱. پیام اربعین را به غریبهها برسانید؛ با ادبیات عاقلانه، نه عاشقانه!
۲. خودیها را رشد دهید؛ با پرداختن به بخشهایی از فرهنگ عاشورا که مورد غفلت است
💎 #اربعین و رسانه- (۴)
⭕️ اگر میخواهید برای اربعین کارِ رسانهای انجام دهید؛ به این دو نکته توجه کنید:
اولاً: پیام حماسۀ اربعین را به غریبهها و کسانی که هیئتی و مذهبی نیستند، برسانید. برای اینکار، ادبیات عاقلانه بهکار بگیرید نه ادبیات عاشقانه! مدام نگویید «این سفر، سفر عشق است»! این سفر، بیشتر از اینکه سفر عشق باشد، سفر عقل است؛ عقلانیت اقتضا میکند دنبال منفعت و بهرۀ بیشتر باشیم.
ثانیاً: در کار رسانهای برای اربعین و حماسۀ عاشورا «خودیها را هم رشد بدهید!» یعنی به آن بخشهای بسیار مهم فرهنگ عاشورا و حماسۀ اربعین بپردازید که برای بسیاری از مؤمنین، مورد غفلت است. مثلاً در روضۀ حضرت زینب(س) اکثراً به بُعد عاطفیِ «خواهر و برادری» توجه میشود، اما واقعاً اندوه حضرت زینب(ع) بیشتر بهخاطر این بود که «حسین(ع) امامِ او بود! و امامِ او را جلوی او به شهادت رساندند»
⭕️ صرفاً به همین چند میلیون نفری که عاشق زیارت اربعین هستند، نگاه نکنیم، بلکه به بقیۀ مؤمنین و مردم خوبی نگاه کنیم که ضرورت پیادهروی اربعین را درک نکردهاند!
👤علیرضا پناهیان
🚩سازمان سراج-۹۷.۷.۲۶
@khybariha
🌷🌷🌷🌷🌷
💠 امام خامنهای: اگر مسئولان اهمیت پدافند غیرعامل را درک نکنند، کشور در معرض تهدیدهای غیرقابل جبران قرار میگیرد
رهبر معظم انقلاب اسلامی ظهر امروز (یکشنبه) در دیدار رئیس و مسئولان سازمان #پدافند_غیرعامل کشور با اشاره به اهمیت روزافزون پدافند غیرعامل در مقابله با تهدیدهای نو شونده دشمنان، تأکید کردند:
🔹 در مقابل شیوههای پیچیده تهاجم دشمنان، پدافند غیرعامل نیز باید کاملاً #هوشیار و #جدی باشد و به صورت #علمی، #دقیق، بهروز و همهجانبه عمل و با هرگونه نفوذ مقابله کند.
🔺 حضرت آیت الله خامنهای توجه مسئولان در همه بخشها به اهمیت پدافند غیرعامل را لازم دانستند و افزودند: اگر مدیران کشور اهمیت این مسئله را درک نکنند و پدافند غیرعامل به طور شایسته توسعه پیدا نکند، کشور در معرض تهدیدهای بعضاً غیرقابل جبران قرار خواهد گرفت، بنابراین مسئولان بخشهای مختلف کشور چه بخشهای نظامی و چه بخشهای غیرنظامی، باید با پدافند غیرعامل همکاری کامل و لازم انجام دهند. ۹۷/۸/۶
@khybariha
🌷🌷🌷🌷🌷
#خاطرات_شهدا
⚡بعد گفت: داداش جون آدم باید کاسبی
حلال داشته باشه...
با پول حرام به هیچ جایی نمی رسی....
❓بعد پرسید چقدر سرمایه داشتی
که از بین رفته؟
گفت: حدود صد نوار و هر کدوم
پنج تومن پولش بود.
💵ابراهیم دست کرد توی جیبش...
گفت: این هزار تومان پول حلال....
برو با این پول کار و کاسبی حلال راه بنداز.
🍃جوان داشت بال در می آورد از خوشحالی
صورت ابراهیم را بوسید.
اومده بره که ابراهیم گفت: داداش جون تمام
علما گفتند که صدای زن تک خوان حرامه....
#موسیقی_حرام آدم رو #بی_دین می کنه.
پولی که از فروش این وسائل حرام به دست
میاد #برکت_نداره_حرامه....
تو هم دنبال این چیزها نرو از خدا بخواه
کمکت کنه.
💢جوان گفت چشم به خدا ما هم به پول
#حلال اعتقاد داریم.
من نمی دونستم این نوار ها حرامه...
مطمئن باش دیگه این کار رو نمی کنم.
جوان باقیمانده نوارها را ریخت توی سطل
و از ما دور شد.
🔹ابراهیم با اخلاص او را راهنمایی کرد.
در جایی خواندم که شخصی به نزد...
#آیت_الله_شاه_آبادی استاد حضرت امام(ره)
آمد و گفت: من از #نماز_خواندن لذت
نمی برم و به برخی از گناهان هم علاقه دارم.
💨ایشان بلافاصله گفتند: شما موسیقی حرام
گوش می کنی؟
طرف جا خورد و حرف ایشان را تایید کرد.
آیت الله شاه آبادی می گویند: ذکر لازم نیست
موسیقی حرام را ترک کن.
🎼صدای حرام انسان را به گناهان علاقه مند
و در نتیجه از نماز دور و بی علاقه کرده
و راه #حضور_شیطان را فراهم می کند.
📚سلام بـر ابـراهیـم ۲
@khybariha
🌷🌷🌷🌷🌷
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو دهنی سنگین مجری شبکه ۵ به #مهناز_افشار :
یه عده معدودی از سلبریتیها که میان و در مقابل #حب_الحسین_یجمعنا میگن "حب الایران یجمعنا"، یک تک بیتی از حافظ رو براش میگم که، "ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود می بری و زحمت ما میداری"
@khybariha
🌷🌷🌷🌷🌷
17.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 "الحسین یجمعنا" نماهنگ مشترک ایران، عراق و لبنان [زیر نویس فارسی]
🎙خواننده ایرانی: حسن خانچی
🎙خواننده عراقی: علی دلفی
🎙خواننده لبنانی: قاسم حمادی
✍ شاعر: فاضل حسن
🎞 کارگردان: عباس علاق
#حب_الحسین_یجمعنا
#موکب_افسران
#پیشنهاد_ویژه_ویژه👌👌👌👌
@khybariha
🌷🌷🌷🌷🌷
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت...
🖋 قسمت پنجاه و پنجم
در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: «عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟» صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد: «خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!» محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، توضیح داد: «مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونهداری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!»
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: «عطیه براش اسم انتخاب کردی؟» به سختی روی تخت نشست، تکیهاش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: «چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!» که محمد با صدای بلند خندید و گفت: «خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!» و باز صدای خندههای شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد.
مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیهاش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: «خُب مادرجون! حالت چطوره؟» و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: «عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟» عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد: «دکتر برا ماه دیگه وقت داده!» مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد: «ان شاءالله به سلامتی و دل خوشی!» که محمد رو به من کرد و پرسید: «آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟» همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: «آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!» و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: «الهه جان! زحمت نکش!» سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: «حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!» خندیدم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم.
در چهار لیوان پایهدار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسریهای او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گلههای مادر را هم داد: «مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!» چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: «من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!»
#ادامه_دارد...
@khybariha
🌷🌷🌷🌷🌷
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت...
🖋 قسمت پنجاه و هفتم
سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمیداند چه نقشهای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم: «منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟» به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: «من؟!!!» و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: «تو و همه شیعهها!» لبخندی زد و گفت: «الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب...» که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم: «مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحثِ اعتقاد منه!»
فقط از خدا میخواستم که از حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: «مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعهها فقط امام علی (علیهالسلام) رو خلیفه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میدونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟» احساس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش اِبا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی (علیهالسلام) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم.»
از پاسخ بیروحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سُنی هستی و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم.» در برابر روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان میداد: «الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس...» و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم میخواست باقی حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد.
زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادیام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج میشدم. من میخواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند! من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقیام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری میکرد تا احساسات قلبیاش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا میبست!
#ادامه_دارد...
@khybariha
🌷🌷🌷🌷🌷