eitaa logo
335 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🏴 •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
• [وصیت 🦋 از خواهران می خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا(ع) رعایت کنند، نه مثل حجاب های امروز، چون این حجاب ها بوی حضرت زهرا(ع) نمی دهد...💔 { کتاب پسرک فلافل فروش } ✍🏼| 🕊 •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
4_5924865921217726113.mp3
13.36M
🎵 خاک پای زائراتم 🎤 #️⃣ علیه السلام •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
بدون تعارف امشب چه کرد با دلهامون😔🖤
.
#قسمت_سوم 🦋 🔸فصل اول .... قوس بود. زمینی که چهار دیوار گِلی دورش را گرفته بود، از رگبار پراکند
🦋 🔸فصل اول گفت: «نه»، آمدم خانه. جز چادر صغری چه در خانه داشتم؟ هیچ!... دلتنگ نگاهم کرد.... وای مادر بچّه ها، مادر علی آقا، اینطور نگاهم نکن. 😔 زخم به جانم بزنی بهتر از این نگاه است. زخمم بزن، ولی شوهر فقیرت را دلتنگ نگاه نکن. 😥 باور کن به هر دری زدم ناامید شدم. گفت: « ببر» چادر را برداشتم تا به پولی گِرو بگذارم. باران دوباره شروع شده بود.. ⛈ پر زورتر از دیشب، امّا من نمی فهمیدم. درد زور می زد و تکه سنگی بودم زیر سیلاب غم. نمی دانستم به کجا می روم. از میان گل و لای می رفتم و غافل از خودم بودم.. یکباره دستی بازویم را گرفت. نور به قبرش ببارد، گفت : «کجا با این پریشانی؟!» سرم را انداختم پایین. گفتم : « میرم جایی، کار دارم.» گفت : « این چادر چیه؟» تازه فهمیدم چادر تو دستم است و خیس خورده از باران، مچاله شده. نتوانستم جوابی بدهم، سکوت کردم. اشکم بی آنکه متوجّه بشوم ریخت و با باران قاطی شد. 😭 شاید هم چشمم سرخ شده بود که گفت: «من غریبه نیستم» منم بغض دلم ترکید. 😭 حس کردم خیلی امین است. خدا رحمتش کند، صدتومان از جیبش درآورد و گفت: « این را بگیر به عنوان قرض الحسنه، هر وقت داشتی بده، اگه هم نداشتی حلال! قدم نو رسیده هم مبارک باشد ان‌شاء‌الله» و سالها گذشت. علی آقا هر شب می آمد کنارم و می نشست. تازه مدرسه رو شده بود. می گفت: «بابا چشمهات خیلی خسته اس، اینقدر قالی نباف» می گفتم : «بابا جان، ما باید جان بکنیم و زحمت بکشیم، شکم که با باد هوا سیر نمیشه». بچّه بود، امّا می دیدم دلش از این همه سختی به درد می آمد و آرام گریه می کرد. 😭 هفت سالش بود که دیدم جانماز پهن کرده و راز و نیاز می کند.🤲 می گفتم: « خدایـــا خودت به این زبان بسته رحم کن.» سالها حالا چطور آمد، بگذرد؛ امّا گذشت و علی آقا بالاخره دیپلمش را گرفت. یک روز رفته بودم دادگاه تا..... •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_چهارم 🦋 🔸فصل اول گفت: «نه»، آمدم خانه. جز چادر صغری چه در خانه داشتم؟ هیچ!... دلتنگ نگاهم ک
🦋 🔸فصل اول (ادامه) یک روز رفته بودم دادگاه تا زن و شوهری را آشتی بدهم. جلو[ی] اتاق نشسته بودم که دیدم یک نفر دارد روزنامه می خواند. پرسیدم: چی نوشته؟ گفت: اسم قبول شدگان دانشگاه است پدر؛ به درد تو نمی خورد. گفتم: علی آقای ما هم قراره بره دانشگاه، زحمت بکشید ببینید اسمش هست؟ نگاه کرد و گفت : بله، علی آقا ماهانی قبول شده. خیلی خوشحال شدم. 😍 وقتی به علی آقا گفتم، گفت "نه، من قبول نشدم." این درست روزهایی بود که پاریس بود. گفتم: من می دانم قبول شدی، چرا نمی خواهی بروی؟! 🤔 گفت:وقتش گذشته، بعد من هم کارهای ضروری تری دارم. از آن روز بود که ما علی آقا را کمتر دیدیم. می رفت قم یا تهران. من هم به او اعتماد داشتم. می دانستم خیلی پاک است. معلّم من بود، با روش زندگی که داشت به من درس عبرت می داد. درس بزرگی و جوانمردی! 👌 قبل از ، یک روز از کارخانه برگشتم و دیدم کسی در خانه نیست. محمود، کوچکترین پسرم، جلو[ی] در ایستاده بود و نگاه می کرد. همین پسری که با علی آقا مثل دو روح در یک جسم بودند. گفتم :محمود جان مادرت کجاست؟ هوشیار بود. اول چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. گفتم: پسر جان چی شده؟ گفت :صبح یک نفر آمد و گفت "داداش علی را در کازرون زندانی کردند." حالا مادر و داداش حسین هم رفتند آنجا. شبانه راه افتادم به طرف کازرون و نزدیک صبح رسیدم. باران شدیدی می بارید. ⛈ از ساعتی که از خانه بیرون آمدم، چیزی نخورده بودم. رفتم به قهوه خانه ای تا صبحانه بخورم. قهوه خانه در یک زیرزمین بود و آب باران تا نیمکتهای قهوه خانه بالا آمده بود. اولین لقمه ای که به دهان گذاشتم دیدم دو نفر وارد شدند. کراوات زده بودند و عصبانی به من چشم دوخته بودند. 😠 یکی از آنها آمد و...... •• ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#j๑ïท🌱 @khybariha ✌️🏻📿