⇟✾.•✨໒
•
در اسلام تماشا چےنداریم،
همہ مسلمانان بایـد بہ هر نحوے
در صحنہ نبرد بین حق و باطل شرڪتــ ڪنند
وگرنـہ خود نیـز باطل اند...!
〖شہیداحمـدقاسمیہ〗
🖤 @khybariha
درروضھگریستننعمتبود!
ڪوبیدنِبرسینھتھِلذتبود!
حالاڪھقرنطینھشدممےفهمم!
سرمایھےزندگےِمنهیئتبود!
🖤 @khybariha
🥀🕊..
.
💌 #کلام_شهدا
از طرف من به جوانان بگوئيد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خيزيد و اسلام خود را دريابيد. انسان يک تذکر در هر چهار ساعت باید به خودش بدهد
بد نيست ، بهترين موقع بعد از پايان نماز، وقتی سر به سجده می گذاريد، مروری بر اعمال از صبح تا شب خود بيندازد، آيا کارمان برای رضای خدا بود ، یا نه از روی هوای نفسمان بود.
#شهید_ابراهیم_همت🕊
.
اللهمصلعلیمحمدو
آلمحمدوعجلفرجهم
🖤 @khybariha
••⛓♥️••
#قصـهدلبرے
خجالت می کشیدم که موقع راه
رفتن پشت سرم بیاید تا کفشهایم
را جفت کند . طعنه های دیگران
را شنیده بودم که میگفتـند :
« آقا ولی الله کفشای این
جوجه را ، براش جفت میکنه ! »
آخر ظاهرش خیلی خشن به نظر
می آمد . باورشان نمیشد . باور
نمیکردند که چقدر اصرار داره به
من کمک کنه . :))
#همسرشهید🌱
#سردارولیاللهچراغچی🕊
🖤 @khybariha
میفرمادکه؛
مابرایامامحسین
گریهمیکنیمتایادبگیریم
امامزمانمونُتنهانزاریم…
🖤 @khybariha
هیئتتَمآمشُدهَمہِرفتَندوتوهَنوز
بالآیتَلنِشَستہِایوخونگِریہمیکُنے..!
🖤 @khybariha
.
#قسمت_هفتم 🦋 🔸فصل اول (ادامه) علی آقا گفته بود مردم به خیابانهای شهر ریختند. در واقع تازه هوای
#قسمت_هشتم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
بالاخره بعد یک ساعت انتظار، موافقت شد که ده دقيقه ملاقاتی به من بدهند. رفتم تو حیاط پادگان و منتظر ماندم.
یک ربع، بیست دقیقه بعد دیدم شانزده، هفده نفر، علی آقا را انداختند وسط و می آیند.
علی آقا دستبند به دستش بود و صورتش از ضربات مشت و لگد، باد کرده بود.
تا به من رسید، سلام کرد و گفت : بابا به اینها که التماس نکردی؟ اینها حتّی لایق حرف هم نیستند. فقط یک مشت خود فروشِ بی دین هستند که فکر می کنند می توانند همیشه ظلم کنند. 😏
گروهبان که از شنیدن این حرف ها در جمع می ترسید، به سربازها اشاره کرد و او را در حالیکه به روی زمین می کشیدند، بردند.
امّا صدای "اللّه اکبر" گفتنش قطع نمی شد. باور نمی کردم پسرم اینهمه شهامت داشته باشد.
البتّه از آدمی مثل او این انتظار هم می رفت. من آن زمان آگاه نبودم. زمانی بیشتر فهمیدم که علی آقا به دانشگاه نرفت و ما کمتر او را می دیدیم.
هر وقت هم به منزل می آمد سه، چهار ساعت بیشتر نمی ماند.
اطمینان ما به او چنان بود که حتّی یکبار نمی پرسیدیم شبها کجا هستی، یا این چند روز کجا بودی؟! دوستانت چه کسانی هستند؟
می دانستیم هر کجا باشد، در راه خداست. و ذرّه ای خطای جوانی در او نیست.
در فواصل ساعات یا روزهایی که منزل نبود، متوجّه شدم کسانی می آیند و سراغ او را می گیرند، که هیچ شباهت و قرابت رفتاری با علی آقا ندارند.
یکی از اینها، مردِ قد بلند و چشم سبزی بود که روزی به در خانه آمد و سراغِ علی آقا را گرفت.
گفتم : «نمی دانم کجاست. از موقعی که دیپلم گرفته، به دنبال کار به این شهر و آن شهر می رود. »
خیلی سِمِج بود. از همه و همه چیز پرسید و در آخر سری تکان داد و رفت.
چند روز بعد......
🖤 @khybariha
.
#قسمت_هشتم🦋 🔸فصل اول (ادامه) بالاخره بعد یک ساعت انتظار، موافقت شد که ده دقيقه ملاقاتی به من
#قسمت_نهم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
چند روز بعد همسایه ها گفتند: «مأمور سازمان امنیت از شما چی می خواست؟» 🤔
گفتم : « سازمان امنیت چیه؟»
گفتند : اینها دنبال افراد ضد شاه هستند. آن وقت فهمیدم چرا علی آقا مدام
به قم می رود و بر می گردد؟
سرِ ما به کار خودمان گرم بود و نمی دانستیم که روزی همین بچّه های مظلوم و پابرهنه، انتقام سالها بدبختیِ ما را می گیرند. 👌
با گذشت این دوران پر از خفّت، بالاخره #انقلاب به پیروزی رسید. 🇮🇷
و از شکنجه گاههای ساواک آزاد شد. نرسیده، شروع کرد به فعاليّت محلّهٔ خودمان.
مسجد هاشمی، مسجدی بود که بجز چند پیرزن، کسی در آنجا #نماز نمی خواند.
پیش نماز هم نداشت. آن روزها علی آقا، شب و روز نداشت. دائم به این طرف و آن طرف می دوید. تا در آخر چند نفر از دوستانش او را به عنوان پیش نماز انتخاب کرده بودند، که بعدها علی آقا گفت : چه کنم؟ لایق نبودم ولی مسئله اسلام و انقلاب در میان بود.
وقتی نماز تمام می شد و از #مسجد بیرون می آمد، یک عدّه که از قبل برنامه ریزی کرده بودند، جلوی مسجد جمع می شدند و با چوب به پیتِ خالی می کوبیدند و می خواندند : «آی شیخو آمد.» 😒
علی آقا می توانست هر کاری بکند، امّا صبر ایّوب داشت.
می دانست چه می خواهد و چطور باید عمل کند. در نهایت هم طوری رفتار می کرد که همان کسانی که می آمدند جلوی مسجد و می خواندند و می رقصیدند، شدند از بندگان مؤمن و بچّه های مخلص.
آنهایی هم که به راه نیامدند به انواع و اقسام انحرافات اجتماعی مبتلا شدند.
و روزگار بسیار بدی پیدا کردند. علی آقا می گفت: « این قدرت خداست. »
یک روز با عجله وارد خانه شد و......
🖤 @khybariha
آهـ🍃
از نماز شـب🌙
نشستـه و قامـت
ناگہان خمیـدهـ !😔
آهـ
از موے سپـید
یڪ شبـه !🥀
آهـ از دل زینب ...💔
🖤 @khybariha