eitaa logo
335 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرد است تمام کوچه هامان برگرد گرمای پس از شب زمستان برگرد گلدان لب پنجره ام خشکیده ای رحمت قطره های باران برگرد حالا که فضای روزگارم تار است خورشید همیشگی و تابان برگرد من بغض ترک خورده ی دل آشوبم آرامش بی نهایت جان برگرد عمری به سرم زده که فریاد کنم از خلوت خویش تا خیابان... برگرد ای محض حضور؛ غایب پیداتر معنای وجود ؛ حسّ پنهان برگرد تبعیدی حبس انتظارت شده ایم ای مژده ی آزادی زندان برگرد ؟😥 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
+ میگفت ماه شعبان، بیمه شده ی حضرت زهراست💛 چند تا فرزند حضرت زهرا این ماه ب دنیا اومدن ؟ چی برای ی مادر شیرین تر از تولد فرزندشه! :) ++مادر امام حسین صدقه ی سر حسین و ابالفضل و سجادت میشه عیدی بگیریم همه توو‌این ماه پر از خوبی؟ ی عیدی ک زندگیمونو کنه♥️✨ 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
|📓 عــ👌ـالیههه 🔹دربنی‌اسرائیل عابدی بود. شب خواب دید😴که به اوگفتند: تو هشتاد سال عمر میکین چهل سال در رفاه و چهل سال در فشار. کدام‌یک را اول میخواهی؛چهل سال زندگی خوب یا چهل سال زندگی درفشار؟؟!! 🔸اوگفت:من همسر👩 صالحه‌ای دارم از او مشورت میکنم ببینم او چه میگوید. ازخواب بیدارشد ورفت پیش همسرش وگفت: من چنین خوابی را دیده ام تو چه میگویی؟؟! زن👩 گفت:من چهل سال اول را[دررفاه] را میخواهم. 💤شب خواب دید و گفت:من چهل سال اول را میخواهم .از آن شب به بعد از در و دیوار برایش می آمد و به هر چه دست میزد طلا میشد. 🗣همسرش به او میگفت: _فلان جا مسجد ندارد بساز _فلان جا مدرسه ندارد مدرسه بیاز🏫 _فلان جابیماریتان ندارد بیمارستان🏨 بساز. _فلان پسر میخواهد ازدواج💍 کند ندارد. _فلان دختر میخواهد ازدواج کند ندارد.💍 🔹همسرش میگفت و او تا میتوانست کمک میکرد.درست سر چهل سال خواب دید😴به او گفتند خدا میخواهد از تو تشکر کند.چهل سال اول به تو داد و تو هم به دیگران دادی؛میخواهد چهل سال دوم را هم در رفاه باشی . 💠 و خداوند میفرماید: •| إِنَّ الْمُصَّدِّقِينَ وَ الْمُصَّدِّقاتِ وَ أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعَفُ لَهُمْ وَ لَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ همانا مردان و زنان صدقه‌دهنده و (آنان كه) به خداوند وامى نيكو داده‌اند، برايشان پاداشى چند برابر است و براى آنان اجرى نيكو خواهد بود|• 📖《سوره حدید آیه18》 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 | فرزند👶خود را همان طور که هست بپذیرید نه آن گونه که شما دلتان می خواهد❗️❗️ این گونه به او می دهید😍 و این گونه است که به او امکان شکوفا🌸شدن می دهید و کمک👱می کنید تا خودش باشد نه آنچه دیگران می خواهند. جمله ی «تو می توانی» را فراموش نکنید❌ همواره این بینش👀را به فرزندتان القا کنید: می دانم که تو از عهده ی آن برمی آیی💪☺️ . ‌. 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
| ⭕️ مناره کج 700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند: کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند پیرزنی از آنجا رد میشد . ناگهان پیرزن ایستاد و گفت: بنظرم مناره مسجد کج است! کارگران خندیدند 😃ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت! 😡 چوب بیاورید . کارگر بیاورید . 👤 چوب را به مناره تکیه دهید . حالا همه باهم . فشااار دهید! معمار مرتب از پیرزن می پرسید: مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد🙏 کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد ؟! معمار گفت : نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت !😊 اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت، دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد.😳😊 ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم!!!😳 از شایعه بترسید ! در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد! 🖊دکتر الهی قمشه ایی 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
مبحث امروز درباره هست 🌸🍃 نکتھ ی اول:👇 کسـے نمیتواند مومن را فریبـ دھد چون مومن در نور خدا راه میرود،وخدا تاریکی ها را براۍ او نمایان میکند✌️ نکتھ ی دوم:👇 ھمھ ی روز ھا و ھمه ۍ ساعات براے مومنان برڪت دارد و خوبـ استـ.❤️ نکتھ ی سوم:👇 ھر ڪس از برادر مومن خود بدۍ گفتـ این دیگر خیری درونش نیست.☹ نکتھ ی چهارم:👇 مومن بھ ڪار خودش مشغول استـ چون دنبال اصلاح خودش است نه به دنبال ❌ و اما نکتھ ی آخر:👇 لقمھ ی حلال بچھ را اھل میکند و لقمھ ی حرام بچھ را نااھل و خراب میکند و 😊 والسلام . . .❤️🍃 فروارد یادتون 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
71 داستان دنباله دار نسل سوخته: نگاه عبوس با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ... سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ... و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ... برنامه هر روز بود ... چیزی که بهش عادت نمی کردم ... نفس عمیقی کشیدم ... - خدایا ... به امید تو ... هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد ... الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... و باز نگاه تلخ پدرم ... بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه ... با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی ... اخم های پدر دوباره رفت توی هم ... اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد... لازم نکرده تو پاشی ... بتمرگ سر جات ... و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود ... نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم ... از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟... یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود ... و حالا... - خدایا ... به دادم برس ... دلم می لرزید ... و با چشم های ملتهب ... منتظر عواقب بعد از تلفن بودم ... هر ثانیه به چشمم ... هزار سال می اومد ... به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد ... گوشی رو که قطع کرد ... دلم ریخت ... یا حسین ... دیگه نفسم در نمی اومد ... . . . . . 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
72 داستان دنباله دار نسل سوخته: پایان یک کابوس اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ... - غذات رو بخور ... سریع سرم رو انداختم پایین ... چشم ... اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود ... یا آرامش قبل از طوفان ... یا ... هر چند اون حس بهم می گفت ... - نگران نباش ... اتفاقی نمی افته ... یهو سرش رو آورد بالا ... - اجازه میدم با آقای صمدی بری ... فردا هم واست بلیط قطار می گیرم ... از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت ... نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم ... خشکم زده بود ... به خودم که اومدم ... چشم هام، خیس از اشک شادی بود ... خدایا ... شکرت ... شکرت ... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ... - ممنون کهاجازه دادی ... خیلی خیلی متشکرم ... نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با اون اخلاق بابا ... تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم ... شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ... هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب ... و کابوس اون چند روز و اون لحظات ... هنوز توی وجودم بود ... بی خیال دنیا ... چشم هام پر از اشک شادی ... خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه ... همه اش لطف توئه ... همه اش ... بغض راه گلوم رو بست ... بلند شدم و رفتم سجده ... الحمدلله ... الحمدلله رب العالمین ... . . . . . 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
73 داستان دنباله دار نسل سوخته:حس یک حضور تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ... به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ... هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ... خجالت بکش ... مرد شدی مثلا ... توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ... 3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ... شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ... همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ... حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده ... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ... صادق زد روی شونه ام ... به چی نگاه می کنی؟ ... بیرون که چیزی معلوم نیست ... سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود ... فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد ... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ... . . . . . 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
74 داستان دنباله دار نسل سوخته: دوکوهه وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ... این حس قوی تر می شد ... تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم ... و عجب غروبی داشت ... این همه زیبایی و عظمت ... بی اختیار صلوات می فرستادم... آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ... بدجور غرق شدی آقا مهران ... اینجا یه حس عجیبی داره ... یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است ... خندید ... خنده تلخ ... این زمین ... خیلی خاصه ... شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن ... وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ... بغض گلوش رو گرفت ... - می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ ... چشم هام از خوشحالی برق زد ... یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو ... من پشت سرش ... وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا ... من بین شون نبودم ... بین اونها زندگی نکرده بودم ... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک ... اون اتاق ها... رسیدیم به یکی از اتاق ... 3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن ... هر 3 تاشون شهید شدن ... چند قدم جلوتر ... یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش ... همه چیز یادت می رفت ... درد داشتی... غصه داشتی ... فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته ... نفس خیلی حقی داشت ... به اتاق حاج همت که رسیدیم ... ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو ... اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد ... چراغ قوه رو داد دستم و رفت ... حال و هوای هر دومون تنهایی بود ... یه گوشه دنج ... روی همون خاک ... ایستادم به نماز ... . . . . . 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
75 داستان دنباله دار نسل سوخته: مرد بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ... بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ... به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم دنبالش ... آقا مهدی ... برگشت سمتم ... آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ... با تعجب زل زد بهم ... تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ... - کتاب "مرد" رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده... تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ... نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ... راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ... تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ... . . . . . 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃