eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تو را ما چشم در راهیم ... ۱۵ فروردین سالروز ولادت سردار بی نشان ،فرمانده‌ی‌ دلاور لشکر ۲۷ محمد رسول الله «ص» #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
🕊خانطومان 🍃یعنی : مرزِ بین ِ و ... 🍁یعنی : و ... 🍂یعنــــــــــی : غربتِ رزمندگانِ ، ، ... 🍁یعنــــی : طنین ِ صدای مظلومانه ی ... 🕊خانطومان 🍃یعنـــی : اقامه ی نمــــاز ِ عشق با وضوی ... 🍁یعنی : ما رأیت الّا جمیـــــــــلا ... 🕊خانطومان 🍁یعنـــــی : حجله گاهِ ... ... ... 🕊خانطومـــان 🍂یعنی : کربلای ... سکـــــوی پرواز ِ ... بابُ الشهادة ... ... معراج ِ ... 🕊خانطومان 🍃یعنـــــی : میقـــــــات ... 🕊خانطومان 🍁یعنی : یادآوری ِآخـــــرین نگاه ِ و مظلومیت و گمنامی ِ ... 🕊خانطومان 🍂یعنــــی : پیکرهای ارباًاربا ... 🍃یعنـــی ... ... 🕊خانطومان 🍁یعنی : مادرانِ چشم به راه ... همسران ِ دلسوخته ... کودکان ِدلتنگ ... 🕊خانطــــومان 🍃یعنـــــی : حسرت ... آه ... 🍂یعنی : ... مانـــدن ... ماندن... 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
4_5971781416654995473.mp3
546.6K
💠 توصیه هایی برای بهره برداری بیشتر از ماه پرفضیلت ⭕️چرا رجبیون نزد خدا مقرب هستند؟
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 @Mohamadrezahadadpour 31 ارتباطمون قطع شد... ینی چی؟! ... با احتیاط کامل، رفتم به همون خیابون خلوت... خیابون که نبود.. یه کوچه پهن و خلوت و بی خاصیت... دوباره اون صدا اومد روی خط و گفت: «بزرگوار! معمولا هدیه را جاهای خوب میذارن اما اوضاع جالبی نیست... مجبور شدم امانتی را بذارم توی جوب سمت راست راننده... فعلا...» احساس خطر کردم... خطر را اطرافم حس نمیکردم... حس میکردم تنهام... اما میدونستم که خبرایی هست ... رفتم جوب سمت راست خیابون را را رصد کردم... یا ابالفضل العباس... دیدم یکی از بچه هاست... به پشت افتاده بود... ینی روی شکم... افتاده بود وسط جوب... دویدم طرفش... دستم بردم به طرف کمرم و اسلحه ام را آوردم بیرون... دور و بر هم میپاییدم... ذکر یا ابالفضل العباس از دهنم نمیفتاد... انتظار اینو اصلا نداشتم... رفتم توی جوب... شونه هاش را گرفتم و برگردوندمش... دو تا تیر از فاصله نزدیک، خورده بود... یکی به قفسه سینه اش... یکی هم به شکمش... شهید شده بود... خیلی بهم ریختم... باید تلاش میکردم که خشم، مانع از فکر و مدیریتم نشه... آوردمش بیرون... خوابوندمش روی زمین... بیسیم زدم تا بیان دنبالش و ببرنش... مثل برادر از دست داده ها، نشسته بودم بالای سرش... آخه اینم زن داره... بچه داره... چشم انتظار داره... آخه این چه دنیای کثیفی شده که باید، جنازه بچه های انقلابیمون را در مبارزه با مفاسد و جرائم، از توی جوب بیاریم بیرون... یاد «جَون» غلام اباعبدالله الحسین علیه السلام افتادم... که لحظات آخر به امام حسین گفت: «آقا جان! پیاده نشید... من غلامم و بوی بد میدهم... همین که اجازه دادید در رکاب شما کشته بشم خودش خیلی ارزش داره... آقا پیاده نشید تا یه وقت، بوی بد بدنم...» ارباب هم که برای نوکراش کم نمیذاره... پیاده شد... بغلش کرد... گریه کرد... به کرامت ارباب، بدن نوکر، بوی خوش گرفت... بوی عطر گرفت... به والله قسم همین حالا که داره یادم میاد و دارم تایپ میکنم، گریه امونم را بریده و چشمام داره خیس میشه... من حتی اسم این مامورمون هم نمیدونستم... اما لباساش بوی خون و آب گندیده جوب گرفته بود... میدونستم اگر این لحظه هم از دست بدم، دیگه تا قیامت، دستم بهش نمیرسه... صورت ماهش را گرفتم بین دو دستام... لبمو چسبوندم به پیشونیش... اینقدر بوسش کردم که بغضم ترکید... تو حال و هوای خودم بودم... منتظر ماشین اتقال... توجهم به جیبش جلب شد... کاغذی با دست خط بد دیدم... نوشته بود: «سه تا شلیک کردی... اما من دو تا شلیک کردم... دو تا زدی به فرید... یکی هم زدی به دختره... تیرهایی که به فرید زدی، زدم به همکارت... پس اینجا بی حسابیم... اما هنوز من یکی طلب دارم... هنوز تیری که به دختره زدی را تسویه نکردم... منتظرش باش...» از اصول کار ما اینه که «هر تهدیدی را باید جدی گرفت!» ... بچه ها که اومدن، جنازه همکار شهیدمون را تحویلشون دادم... فورا زنگ زدم به عمار... عمار همون دفعه اول، گوشیو برداشت... پرسدم: عمار کجایی؟ در چه حال و وضعی؟ گفت: الحمدلله خیابون ها خلوت بود... رسیدم... الان اینجا مستقر هستم... با عصبانیت که نه... اما با جدیت و شدت گفتم: چرا میگی «رسیدم» ... مگه مژگان خانوم باهات نیست؟! گفت: آره... ببخشید... «رسیدیم»... مژگان هم اینجاست... سلام میرسونه... (از شایع ترین دروغ های ما ایرانی ها پشت تلفن) ... برنامه ات چیه؟! گفتم: از مژگان خانوم چشم بر ندار... عمار چشم بر نمیداریا... حتی تا پشت در دستشویی هم باهاش برو... از جلوی چشمت دور نشه... برگ ماموریتت را خودم پر میکنم... ماموریتت فقط همینه... هیچ اقدامی هم نمیکنی... قبل از هر کاری، با خودم مشورت کن... به ارواح خاک خامت قسم اگر بدونم از اونجا اومدین بیرون، حالا به هر بهانه ای، توبیخت میکنم... جوری که نتونی هیچ وقت از پرونده ات پاکش کنی... با حالتی که الان که دارم فکرش میکنم، خیلی دلم براش سوخت... گفت: باشه محمد... چشم بابا... چشم... محمد اتفاقی افتاده؟! گفتم: اتفاق؟! ... تا تعریفت از اتفاق چی باشه؟! ... مرد حسابی داشتن صبح سر خودت را میبریدن و دخترت را میکشتند... اون وقع میپرسی اتفاقی افتاده؟! ... فقط یه سوال... کمالی تو را میشناسه؟ ... میدونه که بابای مژگان هستی؟! ... گفت: نمیدونم... نه... نباید بشناسه... اگر میشناخت، اون روز با خواهران اداره نمیرفتم پیشش... گفتم: از مژگان خانوم بپرس ببین کمالی، آخرین باری که اومده پیشش، کی بوده؟ دارم دیوونه میشم... مگه میشه؟ ... مگه میشه جواب مژگان درست باشه؟! ... مگه میشه رکب خورده باشم؟! ... عمار گفت: مژگان میگه: همون شب آخری که نفیسه اومد پیشم، کمالی هم بوده... اول، نفیسه رفت بیرون... بعدا از چند دقیقه هم کمالی!!! ادامه دارد... 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 32 اون روز، نمیخواست شب بشه... از چپ و راست میرسید... برگشتم اداره... دیگه کار از چیزی که فکرش میکردم گنده تر شده بود... باید گزارش میدادم... باید فایل باز میکردم و همه اسناد و مدارک را به سمع و نظر مقامات و اسناد بالادستی میذاشتم... در راه، دوباره زنگ زدم به عمار و سفارش غذای مرتب و برخورد شایسته و با محبت و عدم هرگونه ارتباط با خارج از خانه امن را متذکر شدم... وقتی به اتاقم رسیدم... اول رفتم تجدید وضو کردم... چند تا دونه خرمای تازه خوردم... بلکه کمی از ضعفم برطرف بشه و فشارم نیفته... دیدم کارساز نیست... زنگ زدم واسه خانمم... اینقدر بچه ها دور و برش شلوغ کرده بودند که حتی صدای خانمم هم نمیشنیدم... فقط گفت: شب اگر خواستی بیایی خونه، نون سنگک یادت نره!! دیدم اینجوری نمیشه... هیچ جوری آروم نمیشم... خیلی به هم ریخته بودم... حداقلش این بود که یه جنازه مظلوم و بی گناه روی دستم بود... هنوز هیچی نشده، یه جنازه گذاشتن روی دستم... مثل ببر زخم خورده، دور اتاقم میچرخیدم که تلفن زنگ زد... دیدم خانمم هست... گفت: «من الان توی اتاق هسیتم و بچه ها توی حال هستند... میتونی بری بیرون و با گوشیت تماس بگیری تا راحت تر حرف بزنیم؟!» من که شدیدا به آرامش نیاز داشتم، گفتم: «الهی دورت بگردم... الان زنگ میزنم... جایی نریا...» رفتم پارکینگ اداره... پریدم توی ماشینم و زنگ زدم... تا زنگ خورد، خانمم فورا گوشیو برداشت... احساس میکردم سال ها همدیگه را ندیدیم... گفت: «خوب میشناسمت محمدم... وقتی به هم میریزی، فقط باید چند دقیقه حرف بزنیم... حالا چه الرمادی و دمشق و بیروت باشی... چه شیراز و تهران و سراوان... اینم میدونم که نباید ازت بپرسم چی شده... چون نه میتونی توضیح بدی و نه میخوام که توضیح بدی... اما بذار یکی از شیرین کاری امروز بچه ها برات بگم تا جیگرت حال بیاد...» شروع کرد و از بچه ها برام گفت... حدودا یک ربع تعریف کرد و کیف کردم... تعریف کرد و لذت بردم... تعریف کرد و ذوق کردم... آخرش هم گفت: «محمدم! ... یه چیزی بگو... وقتی یه ربع، اینجوری ساکتی و فقط گوش میدی، احساس میکنم داری...» میدونست که تمام صورتم پر از اشک هست و دارم بی صدا گریه با صداش میکنم... آروم گفتم: «آره... مثل دوران عقدمون که یا داداشات نمیذاشتن پیش هم باشیم یا من ماموریت بودم و نمیشد از با هم بودن ذوق کنیم... مثل دوران عقدمون... که وقتی زنگ میزدم برات، میدونستی چه مرگمه و کارت را خوب بلد بودی...» گفت: «قبول ندارم که میگن «مرد گریه نمیکنه!» اتفاقا گریه، از بهترین نعمت های خداست که زن و مرد و پیر و جوون نمیشناسه...» خیلی آروم شدم... در حد معجزه و «الا بذکر الله» آرومم کرد... خدافظی کردیم و برگشتم توی اتاقم... صحبت کردن با همسر، وسط کوه مشکلات کاری، مخصوصا اگر همسر، آدم فهمیده و باشعوری باشه، دوپینگ معرکه ای میتونه باشه که فقط خانواده دوست ها تجربه اش میکنند... نه کسانی که سرشون ممکنه جاهای دیگه و پیش افراد دیگه گرم باشه... قلم و کاغذ برداشتم... یه خط بلند، وسط صفحه کشیدم... از بالا به پایین... یه طرف نوشتم: داشته ها... یه طرف دیگه هم نوشتم: نداشته ها... ستون داشته ها عبارت بود از: مژگان... نفیسه... کمالی... جنازه همکار شهیدم... یه مشت کاغذ باطله به نام پرونده که هیچی ازش درنیاد... ستون نداشته عبارت بود از: آرمان... فرید... کمالی... سرنخ... صدای شخصی که قاتل همکارم بود... دو سه دست غذا گرفتم و پاشدم رفتم خیابون وصال... خانه امن... پیش عمار و مژگان... دیدم دارن نماز میخونند... منم به عمار اقتدا کردم و نمازم را خوندم... بعد از نماز، یه روزنامه پهن کردیم و غذا خوردیم... وسط غذا هیچ کس حرف نمیزد... سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود... بعد از صرف غذا، به عمار گفتم: کبریت داری؟! گفت: آره و زود رفت آورد... گفتم: عمار! من و مژگان خانم میریم توی حیاط چند لحظه قدم بزنیم... لطفا ما را تنها بذار... با مژگان پاشدیم رفتیم توی حیاط... وقتی رسیدیم... پرونده 800 صفحه ای را از کیفم آوردم بیرون... گفتم: مژگان خانم... این کاغذها را شما نوشتین؟ ... گفت: آره... گفتم: بسیار خوب! کاغذها را گذاشتم روی زمین... وسط حیاط... بین صندلیمون که روش نشسته بودیم... چشمای مژگان داشت چهارتا میشد... گفت: چرا انداختین روی زمین... بهش جواب ندادم... قوطی کبریت را آوردم بیرون... یه دونه کبریت برداشتم... روشنش کردم... بعدش هم آتیش کبریت را انداختم روی 800 صفحه پرونده! ... خیلی خونسرد نشستم کنار و لم دادم به صندلیم... مژگان داشت شاخ در میاورد... گفت: «آقای محمد! دارین چیکار میکنین؟! ... چرا این کار را کردید؟! ... دارن میسوزن... داره همه کاغذا میسوزه... برشون دارین...» ادامه دارد... 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 33 گذاشتم تا خوب جزغاله شد... یه دود عجیبی هم راه انداخته بود که نگو و نپرس... یه کم طول کشید اما میخواستم مطمئن باشم که همه اش سوخته و چیزی ازش در نمیاد... مژگان هم دیگه آب دهنش خشک شده بود از ترس و تعجب... مخصوصا اینکه میدید خیلی آرومم و نمیشه به این راحتی با حرف های احساسی و دخترونه الکی منو تحت تاثیر قرار داد... وقتی خوب کاغذها سوخت و دود شد رفت هوا... سه تا کاغذ بعش دادم... با یه خودکار... گفتم: «مژگان خانم! امروز، من علاوه بر مشکلاتی که خودت شاهدش بودی، یکی از بچه ها را هم از دست دادم و یکی دیگه از بچه ها اسیر دست کسانی شده که نمیدونم کی هستم و چه جور آدمایی هستند... پس حسابی بی حوصله ام... گول قیافه ام را هم نخور... چون وقتی قیافه ام بعد از یه شبانه روز سگی اینجوریه و مثلا آرومه، شک نکن که وحشی تر هستم... برامم فرقی نمیکنه که الان بابات داره از پشت پنجره نگامون میکنه و نگرانته یا نه؟! ... چون بابات هم میدونه که حق دخالت در روند پرونده و مراحل بازجویی را نداره... حالا اینا همه اش به کنار... من و تو که با هم دشمن نیستیم... میخوام کمکت کنم... پس به خودت و همه کسانی که برات عزیز هستند لطف کن و همه چیز را برام توی این سه صفحه بنویس... تاکید میکنم... همه چیز... فقط در همین سه صفحه... سکسی مکسیش هم نکن... از وقتی گم شدی تا وقتی غرق شدی... من چند لحظه قدم میزنم... بسم الله...» فکر کنم باباش براش کاملا توضیح داده بود که با بد کسی طرف هست و باید همه چیز را برام بگه تا کسی سر باباش را نتونه ببره و آمپول هوا هم به خودش نزنند... اولش قیافه اش مثل مرددها بود اما ... خودکار را برداشت و ظرف مدت یک ساعت... سه صفحه را پشت و رو پر کرد... کاغذ را بهم داد... گفتم: «ممنونم! ... جلوی چشم خودش... کبریت آوردم بیرون و اون سه صفحه را هم آتیش زدم... مژگان رنگ از صورتش پریده بود... مثل گچ، سفید شده بود... با لکنت و بغض بهم گفت: «به به به خدددددا من همه اش ررررراست نوشتم... هیچی دددددروغی قققققاطیش نبود... چرا ... چرا دودودودوباره سوسوسوزوندینش؟!» گفتم: «اگر همه اش راست و حسینی بوده که دیگه ترس نداره... نگران هم نباش... فقط میخوام خلاصه اش کنی در دو صفحه... برو خدا را شکر بکن که نمیگم خلاصه کن در یه پارگراف... بیا... اینم دو تا برگ... یاعلی... بنویس ببینم...» اشکاش را پاک کرد... دوباره شروع کرد به نوشتن... این بار خیلی تند مینوشت... معلوم بود که تسلطش از دفعه قبل هم بیشتر شده... شاید یه ربع هم نشد که دو صفحه تموم شد... بهم گفت: «نوشتم... همه چیزو نوشتم... به جون بابام... به جون داداش آرمانم این همه چیزی بود که اتفاق افتاد... راستی شما از نفیسه خبر ندارین؟!» گفتم: تشکر... نه... خبر خاصی ندارم... اما نباید حالش بد باشه... چون نه سرنگ هوا میخواستن بهش بزنند و نه سر باباش را میخواستن ببرند!! وقتی میخواستم برم، بهم گفت: آقای محمد! تو را به خدا کمکمون کنین! جون رمان در خطره... اصلا نمیدونیم کجاست؟ ... من همه چیزو نوشتم... شما هم لطفا کا را از این جهنم نجات بدین... بابام و آرمان، تنها چیزی هستن که توی دنیا دارم... خدافظی کردم و رفتم... رفتم اداره... مستقیم رفتم سراغ نفیسه... وقتی به راهرو حیاط خلوت 11 رسیدم، شروع کردم به طراحی روش بازجویی از نفیسه... نفیسه هنوز هم مجهول بود برام... اما یه چیزی به ذهنم رسید... رسیدم به اتاقش... در را برام باز کردن و رفتم داخل... بهش گفتم روسریت را سر کن... سر نکرد... گفت: «اگر سختت هست، بگو یه زن بیارن... مگه مجبوری که همه اش تو میایی اینجا؟! ... خوراکت زن ها و دخترای مردم هستن؟!» پوزخندی زدم و بهش گفتم: «نیست که همچین خوراک چاق و چله و چرب و نرمی هم هستی... سختم که نیست... برای خودت گفتم... حالا بی خیال... اما ... اما ... فکر کنم بعد از گپ امشبمون، باید روسریت را ازت بگیریم تا مشکلی برات پیش نیاد...» با معجونی از افاده و تعجب گفت: «روسریم ازم بگیرین که مشکلی برام پیش نیاد؟! درست حرف بزن ببینم چی میگی؟! اجازه ورود گوشی را گرفته بودم... همین طور که گوشیم را از جیبم میاوردم بیرون، گفتم: «تا مثلا خودت را بعد از دیدن این عکس، دار نزنی و خفه نکنی... این عکس را میشناسی؟!» همین که چشمش به اولین عکس فرید که فقط از صورتش بود، افتاد... گفت: نه! کیه این؟ گفتم: این عکس اولشه! دومیش را ببین شاید شناختیش! تا عکس دوم فرید را دید که از کل نیم تنه بالاش و قیافه اش گرفته بودم... تا چشمش به خون و زخم جناغ فرید افتاد که مثل یه گوشت بی خاصیت و تسلیم افتاده بود... چشماش گرد شد ... رنگش پرید... جیغ بلندی کشید... گفت: کی این بلا را سر فرید آورده؟! ... ادامه دارد... 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 Mohamadrezahadadpour 34 با کمال آرامش و خونسردی بهش گفتم: آروم باش... جیغ نکش... تو از هیچی خبر نداری... اگر یه چیزی بهت بگم، قول میدی صبور باشی؟! در حالی که خیلی بهم ریخته بود و داشت گریه میکرد گفت: دیگه چیه؟! دیگه چی شده؟! چرا دست از سرم بر نمیدارین؟! بهش گفتم: آروم باش دختر! آروم باش... میفهمم... چرا میگم میفهمم؟! چون منم امروز یکی از رفیقام را از دست دادم... یکی دیگه اش هم اسیر شده... یکیش هم تو زرد از آب دراومد!! همینطور که هق هق میکرد گفت: چی میخواسنی بگی؟! گفتم: تو باید صبورتر از این حرفها باشی... دنیا همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه... بعضی وقتها هست که عزیزترین کسانمون در شرایطی ما را تنها میذارن که اصلا در حجم باور ما نمیگنجه و... با شدت و صدای نیمه بلند گفت: لطفا حرفتو بزن... رک بگو... چی شده باز؟ نفس عمیقی کشیدم بعد از چند ثانیه سکوت گفتم: امروز وقتی رفتم سراغ مژگان... با صحنه بدی مواجه شدم... خیلی بد... خیلی متاثر شدم... دیدم متاسفانه... ببین قول دادی آرامشت را حفظ کنیا... خب؟! ... دیدم متاسفانه قبل از من، دو نفر اومدند و مژگان را به طرز بسیار وحشتناکی به قتل رسوندند! ... نفیسه خانم! تسلیت میگم... مژگان جونش را همین امروز صبح از دست داد!! زل زد به من... چشمای نفیسه داشت از حلقه میپرید بیرون... دو تا دستش را محکم زد به صورت خودش... ناخنهاش را روی صورتش کشید... صدایی ازش بیرون نمیومد... نفسش به خس خس افتاد... فهمیدم که هوا بهش نمیرسه... یه لحظه دیدم چشماش رفت... سفیدی چشماش، کل چشماش را فرا گرفته بود... فورا به یکی از خواهرا گفتم: «خانم فلانی... بدو... خانم بدو بیا...» نفیسه شوکه شده بود... نه هوا بهش میرسید و نه خون به مغزش... فورا خوابوندش روی زمین و پاهاش داد بالا... بعدش فورا تنفس و دستگاه هوا و... من که رفتم بیرون... اما گفتم: تا به هوش اومد و تونست تکلم کنه، خبرم بدید... رفتم توی اتاقم... باید میرفتم مرحله بعد را طراحی میکردم... اما یادم بود که هنوز تکه سوم پازل سه قسمتی قبل را هم کامل نکردم... اصلا نمیشد سراغش رفت... ینی از بس از دیروز مشکل و صحنه های عجیبا غریبا پیش اومده بود، احساس میکردم قسمت نمیشه برم سراغ تکه سوم پازل سه قسمتی... شاید ... شاید هم یکی یا کسانی دستم را خوندن که نمیذارن برم سراغ تکه سوم... رفتم یه وضو گرفتم و نشستم با دقت و حساسیت، دو سه صفحه ای که مژگان نوشته بود را خوندم... متن های واقعی، دارای یک سری اصول هستند که این متن مژگان، با تمام آن اصول سازگار بود... مژگان نوشته بود: «مادرم را که از دست دادم خیلی بهم ریختم... تلاش میکردم محکم باشم و بتونم پدر و داداشم را از این غم بزرگ نجات بدم اما نمیشد... خودم از درون داغون بودم... برای انجام کاری به بیرون رفتم... میخواستم گل و گلاب بگیرم برای مراسم روز سوم درگذشت مادرم... بعد از من، زنی وارد گل فروشی شد... من از اول صبح ضعف داشتم و احساس بی حالی میکردم... مخصوصا که اون روز، شروع ایام قاعدگیم هم بود و حسابی اوضاع روحی و جسمیم بهم ریخته بود... اون زن، وقتی داشت گل ها را قیمت میکرد، نمیدونم چی شد که به من رسید... تا بهم رسیدیم، ایستاد و عینک دودیش را آورد بیرون و گفت: وای خدای من! ببین کی اینجاست! شما مژگان خانم نیستی؟! من که نمیشناختمش... با بی حوصلگی گفتم: سلام... بله ... خودمم... شما؟ با بغض و ناراحتی بهم گفت: الهی بمیرم برات دخترکم! غم مادر، غم سنگینیه... مخصوصا برای دختر حساس و باهوش و زیبایی مثل تو... بعدش هم بغلش را باز کرد و گفت: اجازه هست، به جای مامان الهه بغلت کنم عزیزدلم؟! منم که در شرایط خوبی نبودم... ضعف هم داشتم... دلم که از غصه داشت میترکید... از خدا خواسته... رفتم بغلش... محکم همدیگه را بغل کردیم... همینطور که توی بغلش بودم، دیگه نفهمیدم چی شد... وقتی به هوش اومدم...» تلفنم زنگ خورد... از حیاط خلوت 11 بود... گفتند: نفیسه به هوش اومده ... خیلی هم ملتهب و مضطرب... میخواد با شما صحبت کنه... ادامه دارد... 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 35 وقت را نباید از دست میدادم... لباس مشکیم را از کمدم آوردم بیرون... پوشیدم... چهارده تا صلوات برای شادی روح حضرت ام البنین فرستادم... آروم آروم قدم برمیداشتم و فکر میکردم... رفتار و سکناتم را برنامه ریزی کردم... یه کم طول کشید تا دقیقا توی ذهنم، رفتار مناسب و برخورد منطقی با نفیسه دانلود شد... تا دانلود شد، فورا روی اعضا و جوارحم نصبش کردم... بسم الله گفتم و وارد اتاق نفیسه شدم... چشمای نفیسه خون بود... یه لرزش نگران کننده ای هم توی رفتارش بود... جوری هم بغض کرده بود که صداش به زور شنیده میشد... هنوز ننشسته بودم که بهم گفت: «میتونم مژگان را ببینم؟! خواهش میکنم... برای آخرین بار... قبل از اینکه تشییعش کنند...» فهمیدم که باور کرده... با حالت تاسف بهش گفتم: میفهمم... خیلی مشکله که کسی حتی نتونه جنازه رفیقش را توی بغلش بگیره و باهاش خدافظی کنه... اما نه... اجازه نمیدن... چون ... چون صلاح نیست... اوضاع خوبی نداره... ببخشید رک گفتم... متوجهی که؟! بیشتر جا خورد و ناراحت شد ... گفت: ینی اینقدر بد کشتنش؟! اصلا چرا باید مژگان بمیره؟! گفتم: تو الان به خاطر همین اینجا هستی! ... چرا باید مژگان اینقدر بد بمیره؟! میون همون اشک و آه گفت: ینی چی؟ منظورت چیه؟! گفتم: من و شما که کاری با هم نداریم... فقط دنبال حل یه معادله هستم... معادله ای که از وقتی تو سر و کله ات توی خونه مژگان و اینا پیدا شده، داره مشکل و مشکل تر میشه... گفت: واضح تر حرف بزنید تا کمکتون کنم! گفتم: چرا شما باید فردای همون شبی که جنازه بی گناه آرمان... داداش مژگان پیدا میشه(!!)... از تمام نگهبانان بیمارستان روانی به راحتی عبور کنی و بری سراغ مژگان و چند ساعت با هم باشید؟! و چرا باید یکی دو روز بعدش، ما با جنازه بد فرم یه دختر بیگناه مواجه بشیم؟! تو چند چندی توی این بازی؟! ... چرا پات وسطه؟! نفیسه تا مرز سکته پیش رفت... تا اسم «جنازه بی گناه آرمان» آوردم، شروع به جیغ کشیدن کرد... «نه... نه... نه... آرمان نمرده... آرمان بیگناهه... آرمان هیچ کاره است...» گفتم: آروم باش دختر! اونا دیگه رفته اند... دیگه اونا برنمیگردن... خوشحالم که حداقل تو اینجایی و زنده ای و داری باهام حرف میزنی... هرچند حال و روز خوبی نداری... اما... اما بذار کمکت کنم تا هم انگشت اتهامات از روی برداشته بشه... و هم مسبب و مسببان اصلی قتل این خواهر و برادر کشف بشند... یه آرام بخش بهم زدیم... یه کم آروم تر شد... غذا و آب نمیخورد... بهش گفتم: نفیسه خانم! چند قلپ آب بخور تا بتونیم بهتر با هم حرف بزنیم... اصلا میخوای برم و بعدا... فردا... و یا چند روز دیگه بیام؟! گذاشتم خوب گریه کنه... آروم تر که شد... کم کم شروع به حرف زدن کرد و گفت: مژگان و آرمان، تنها دوستای خوب و مهربونی بودن که توی کل عمرم داشتم... اولین باری که دیدمش... حالش خوب نبود... خونه یکی از اساتیدمون که هر از گاهی... ینی ماهی یک بار... اونجا جمع میشیم دیدمش... استادمون بهم گفت: «بیا بالا که به کمکت نیاز دارم... وقتی رسیدم به اتاق طبقه بالا، اولین بار، مژگان را به حالت بیهوش ... شاید هم خواب عمیق... اونجا دیدمش... استادم گفت: این خانم خوشکل، دختر یکی از بهترین دوستام هست که متاسفانه مادرش را از دست داده... احساس میکنم تو با اون میتونین دوستای کاملی بشین... اینقدر کامل که بتونین حتی با هم سالیان سال زندگی کنین و به هم آرامش بدین... اسمش مژگانه...» وقتی نفیسه میخواست آب بخوره... بهش گفتم: اسم استادتون چیه؟! نفیسه گفت: سرکار خانم کمالی!!! ادامه دارد... 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. لینکدونی 💯 ✅ اولین لینکدونی مذهبی ✅مطابق با قوانین کشور 🇮🇷 ✅فاقد هرگونه پست غیراخلاقی و آزار دهنده❌👇 @linkdonimazhabi1 ✅به کانال دوم ما بپیوندید⚜ 👇 @OstadRaefipoor .
#سالروز_ولادت میدانم روزی که بیایی آرزوی نیامدنت را فریاد می زنی. اینجا آنجایی که فکر می کنی نیست. تصویر #احمد_متوسلیان در کنار شهید #ابراهیم_همت 🔴 @khybariha 🌷🍃🍃🍃
هدایت شده از ‎‎
#کانال_رسمی_شهید_مهدی_حسینی 🌸🍃شما را به عضویت دریکی از بهترین کانالهای پرطرفدار درپیامرسان ایتا با محوریت شهیدحسینی دعوت میکنیم. 🔴اخبار دست اول شهدا و خانواده‌ی شهید حسینی، عکس، زندگینامه، وصیتنامه, شهید حسینی، انتشار دادن خاطرات دیده نشده از این شهید و... 👊 تا نابودی کامل اسرائیل همراه همیشگی کانال #شهید_مهدی_حسینی 🌺🍃ممنون از حمایت شما... http://eitaa.com/joinchat/1350369280C96cee0f0cd