.
✅سال نو برای روزه دار از امشب آغاز میشود. ❇️امام خامنه ای حفظه الله 💬در حقیقت از شب قدر، انسان مؤ
سلام رفقــا سال نوتون مبارک
انشاءالله این دفتر سیصد و شصت و پنج روز هر روز مهدوی تر و خدایی تر نقش بخوره براتون.
ماروهم از دعای خیر فرج محروم نکنید.
#آدمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشیع پیکر آقا اصغر پاشاپور:)
🍃🌸|@khybariha
.
#پارت_پنجاه_و_یک 🦋 ((زبون بسته ها)) یکی از نکات جالب توجّه در مورد #محمد_حسین_یوسف_الهی ،روحیۂ ظری
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای نصرالله باختری
🔹صفحه ۱۲۵_۱۲۳
🍃🌸|@khybariha
#پارت_پنجاه_و_دوم 🦋
((جزیره مجنون))
موقعیت #یوسف_الهی نزد نیروها طوری بود که از جان و دل و بی چون و چرا ، دستوراتش را اطاعت می کردند.
شاید یکی از دلایلش این بود که خودش
نیز پا به پای همه تلاش و فعالیت
می کرد.👌
یک بار من و #اکبر_شجره رفته بودیم ستاد لشکر.
تازه به منطقه رسیده بودیم، یک دفعه آقا محمدحسین با ماشین آمد و جلوی ما توقف کرد.
گفت:« بچّه ها ساک ها را بگذارید بالا ، می خواهیم برویم.»
ما خیلی خوشحال شدیم😊 ، چون به محض رسیدن به منطقه می رفتیم جلو.
سه تایی حرکت کردیم و رفتیم #جزیره_مجنون.
من وسایلم را برداشتم و بردم داخل سنگر. هنوز نیم ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که محمّدحسین آمد و گفت:«زود ماشین را بردار، برو #اهواز یک قایق🛶 با موتورش و اگر شد یک سکّان دار را بردار و بیار.
فقط عجله کن، چون بچه ها شب
می خواهند بروند جلو، کار دارند!»
من فوراً سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف اهواز.
چون تازه وارد آن منطقه شده بودم، سعی کردم تا برای خودم نشانه هایی در نظر بگیرم که موقع برگشت راه را گم نکنم.
دیدم خاک های دو طرف جاده ای که به مقر منتهی می شود، سیاه هستند.
گفتم خب!...این شاخص خوبی است. جلوتر هم به یک راکت هواپیما بر خوردم که در زمین فرو رفته و عمل نکرده بود.
آن راهم نشان کردم.👍
رفتم اهواز، قایق را گیر آوردم گذاشتم روی ماشین و برگشتم طرف منطقه.
نزدیکی های مقر دیگر هوا تاریک شده بود، همین طور که می آمدم نگاهم به اطراف جاده بود؛
بلاخره راکت هواپیما را پیدا کردم، باخودم گفتم خب!...پس حتما درست آمدم.
درهمین اوضاع و احوال بود که یک مرتبه دیدم ماشین تکان شدیدی خورد و توی یک سراشیبی افتاد و متوقّف شد.😳
با عجله نگاهی به اطراف انداختم.
دیدم آب تا نزدیک در سمت راننده بالا آمده است!!😧
بله! ماشین توی آب افتاده و نزدیک بود چپ بشود.
مانده بودم چه کارکنم، ترمزدستی را کشیدم و آهسته، طوری که ماشین تکان نخورد از آن خارج شدم.
خودم رابه جاده رساندم و پیاده راه افتادم. چند قدمی که آمدم متوجه اشتباهم شدم؛🤦🏻♂
حدود دویست متر قبل از جاده مقر، پیچیده بودم.
ازاینکه این کارم را درست انجام نداده بودم، خیلی ناراحت شدم.😔
باخودم فکرمی کردم حالا به آقا محمّدحسین چه جوابی بدهم.
وقتی به سنگر رسیدم پتوی جلوی در را بالا زدم، یک دفعه چشمم به ایشان افتاد!
اوهم تا مرا دید،
گفت:«ماشاالله خوب آمدی!»
سرم را پایین انداختم وگفتم :
«نه!...آقا محمّدحسین من کارم را انجام ندادم.»😔
گفت :«بگوببینم چی شده؟»
تمام قصه را تعریف کردم.
بدون اینکه کوچک ترین بازخواستی بکند؛
سریع ازجایش بلندشد و گفت:
«باید برویم ماشین را بیرون بیاوریم.»
ادامه دارد.....
🍃🌸|@khybariha
.
#پارت_پنجاه_و_دوم 🦋 ((جزیره مجنون)) موقعیت #یوسف_الهی نزد نیروها طوری بود که از جان و دل و بی چون
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای نصرالله باختری
🔹صفحه ١٢٧_١٢۵
🍃🌸|@khybariha
#پارت_پنجاه_و_سوم 🦋
#اکبر_شجره و #مهدی_شفا_زند را فرستادند و خودش هم با من آمد کنار ماشین.
وقتی بچّهها رسیدند، محمدحسین عقب و پهلوی ماشین را به لودرها بست.
من دیدم ماشین وضعیّت بدی دارد، یعنی احتمال غرق شدنش خیلی زیاد است؛
به همین دلیل به اکبر شجره گفتم : «اکبر!
اگر الآن آقا محمد حسین به من بگوید برو روی ماشین، من نمی روم بالا.»
اکبر گفت: «برای چی؟!» 🤔
گفتم : «به خاطر اینکه خیلی خطرناک است. نگاه کن ببین ماشین در چه وضعیّتی است!»
همین طور که با اکبر حرف می زدم، یک دفعه آقا محمّد حسین که لودر ها را آماده کرده بود، صدا زد «زود برو بالا! می خواهیم ماشین را بیرون بکشیم.»
من بدون اینکه حرفی بزنم، فوری رفتم بالای ماشین؛ در صورتی که همان چند لحظه پیش، چیز دیگری به اکبر گفته بودم.
همه اینها به خاطر برخوردهای
#محمد_حسین_یوسف_الهی بود.
وقتی انسان او را همیشه آماده به کار می دید و وقتی آن صلابت، قاطعیت کلام، صفا، صمیمیت و دوستی اش را می دید،
نمی توانست فرمانش را اطاعت نکند.
((پتوی خاکی))
یادم است تازه با آقا محمد حسین آشنا شده بودم.
هنوز شناخت زیادی از ایشان نداشتم.
فقط می دانستم که در #اطلاعات_عملیات، معاون برادر راجی است.
یک شب تازه از راه رسیده بود، وقتی وارد #سنگر شد، دیدم خیلی خسته است. 😞
موقع خواب😴بود.
اولین برخوردم با ایشان بود.
با خودم فکر کردم چون ایشان #معاون واحد هستند، حتماً باید امکانات بهتری برایشان فراهم کنم؛
برای همین رفتم دو تا از بهترین پتوهایمان را آوردم،اما در کمال تعجب دیدم دو تای پتوی خاکی را از کنار #سنگر برداشت.
آن ها را خوب تکاند و بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید و خوابید.
با دیدن این صحنه حالم دگرگون شد.
خیلی ناراحت شدم، 😔 با خودم گفتم: «ببین چه کسانی در #جنگ زحمت
می کشند؛ من لااقل یک پتوی ساده توی خانه ام دارم، اما این بنده خدا از رفتارش
مشخص است که خانواده اش، حتّی همین پتوی کهنه ساده را هم ندارند.»
این فکر تا چند وقت ذهن مرا مشغول کرده بود، تا اینکه بعد از مدّتی به مرخصی رفتم.
فرصت خوبی بود تا در مورد خانوادهٔ ایشان تحقیقاتی بکنم.
ودر صورت لزوم اگر کمکی از دستم بر آمد، انجام بدهم.
با پرس و جوی زیاد، بالاخره منزلشان را پیدا کردم، امّا باورم نمی شد.
خانه 🏠 بزرگی که من در مقابل خودم می دیدم با آنچه در ذهنم تصوّر کرده بودم، خیلی فرق داشت.
حتّی یادم است یک ماشین🚖هم داخل خانه پارک شده بود که رویش چادر کشیده بودند.
وقتی برگشتم و با بعضی از دوستان مسئله را در میان گذاشتم، تازه فهمیدم که وضع مالی ایشان، نه تنها بد نیست، بلکه خیلی هم خوب است.
آنجا بود که متوجّه شدم رفتار آقا محمّد حسین نشانهٔ چیست!
در واقع بی اعتنایی او به دنیا ، کاملاً در رفتارش مشخص بود. 👌
💠عشق بازی، کار بازی نیست ای دل، سر بباز
زآنکه گوی #عشق نتوان زد به چوگان هوس
🍃🌸|@khybariha
|بهچیزے #وابستهِ باش؛
ڪهِبَراتبِمونه،
ارزشداشتهِباشهکهِوابستهشبِشی
نهایندُنیاڪهِبههِیچےبَندنِیست...!"
یهِچیزمِثلنِگاههایمهدی|🌱•
#نگاهپدرانه
🍃🌸|@khybariha
#امامعصـــر
رمضان ها یک به یک می ایند و میروند....
انسان ها یک به یک می ایند و میروند....
اما نیامده است هنوز مولای ما....
🍃🌸|@khybariha