چشمانتزیبـاست
بهزیباییِقـدس
ڪههزاردشمـن
درآرزویِاشغالآنهــاست♥️:)
#نزارقبانی
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
.
خبرنگار:آیاواردقدسخواهیمشد؟! سیدحسننصرالله:مندراینباره؛ یقیـندارم .. :)✌️🏻 #روزقدس •• ↷ #ʝø
.
بعد قدس انشاءاللھ ؛
ما بقیعُ پس میگیریم!💚
.
آسيد حسن نصرالله:
ما دولت که هیچ، قریه که هیچ، مزرعه که هیچ،
حتی طویلهای به اسم اسرائیل را هم
به رسميت نمیشناسیم ♥
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
رفیق لحظه هایم
نام زیبایت را که مخفف میکنم
.
میشود " ماه"
محمد ابراهیم همت
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
°°°
گفتم شبی ڪنار تو افطار میکنم
{ آقا نیامدی رمضان هم تمام شد }
#العجل_یاصاحب_الزمان 🌱
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
یکبلدچی باید اول خودش
رابشناسد،بعد خدای خودش را وبعدمسیر رسیدن به مقصد را .
آن وقت میتواند دست دیگران
رابگیرد و راه ، را از چاه نشان
بدهد.
شاه کلید توفیق درعملیات ها،
دست بلدچی هاست. آنها باید
گردانهای پیاده را، از دلمعبر
و میدان عبور دهند وبرسانند
بالای، سر دشمن وازمیدان
تعلقات بگذرند. آنوقت میتوانند
گردان ها را آنگونه که میخواهند
هدایت کنند !
#حاج_احمد_متوسلیان
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
#پارت_پنجاه_و_نهم🦋
((تپّهٔ شهدا _مرز خطر))
یک شب که تازه از راه رسیده بود، دور هم جمع شدیم و به صحبت نشستیم.
گفتیم: «#محمّد_حسین! تو این همه میروی جلو، یک بار برای ما تعریف کن چه کار می کنی و چه اتّفاقی می افتد.»
جمع خودمانی بود و محمّد حسین می توانست حرف بزند.
لبخندی زد 😊 و گفت : «اتّفاقاً همین پریشب یک اتّفاق جالب افتاد.
رفته بودم روی تپّهٔ شهدا و توی #سنگر_عراقی_ها را می گشتم، که یک مرتبه مرا دیدند.
من هم سریع فرار کردم. آن ها دنبالم افتادند.
من تا جایی که می توانستم با سرعت از تپّه پایین آمدم.
نرسیده به #میدان_مین، چشمم به شکاف کوچکی افتاد که گوشهٔ تپّه تراشیده شده بود.
فوراً داخل آن شدم، جا برای نشستن نبود، به ناچار ایستادم.
خیلی خسته بودم. 😞دائم چرتم می گرفت.
چند بار در همان حالت خوابم برد، 😴
دوباره بیدار شدم.
عراقی ها از تپّه پایین آمدند و شروع به جستجو کردند.
اول فکر کردند که شاید توی میدان مین باشم، به خاطر همین آنجا را به رگبار بستند.
حدود یکی دو ساعت #تیراندازی کردند؛
بعد آمدند و پشت میدان مین را گشتند.
من همان طور ایستاده مشغول ذکر گفتن بودم. 📿
همه جا را گشتند، امّا اصلاً متوجّه شکاف نشدند.
من هم خوابم می برد و بیدار می شدم و ذکر می گفتم.»
به محمّد حسین گفتم: «توی آن شرایط چطور خوابت می برد؟!»
گفت: «اتّفاقاً بد نبود! چرتی زدم و خستگی ام هم بر طرف شد.»
گفتم: «نترسیدی؟»
با خنده 😄 گفت: «اصلاً خیلی با صفا بود.
کیف کردم!
جای تو هم خالی بود. 😉»
گفتم: «خب! بعد چی شد؟»
گفت : «هیچی! عراقی ها خوب که همه جا را گشتند و خسته شدند، ناامید و دست از پا درازتر توی سنگرهاشون رفتند.
من هم سر و گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگر خبری نیست از شکاف بیرون آمدم؛ میدان مین را رد کردم و به خطّ خودمان بر گشتم.»
وقتی خاطره محمد حسین تمام شد، همهٔ بچّه ها نفس راحتی کشیدند.
این اولین بار نبود که محمّد حسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد.
#شجاعت و #شهامت او برای همه جا افتاده بود.
شاید یکی از دلایلی که بچّهها اصرار می کردند تا او از خاطراتش و از اتّفاقاتی که موقع شناسایی برایش افتاده بود، تعریف کند، همین شجاعت او بود.
آن ها می دانستند او به خاطر روحیّه بالایی که دارد، همیشه تا مرز #خطر و گاهی حتّی آن سوی مرز خطر هم پیش می رود، و قطعاً خاطرات جالبی می تواند داشته باشد.
💠تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
•••
میگفت :
آبروی مؤمن حَرَمہ، کاش همگی
مدافع حرم باشیم ...!
راسمیگفت ...👌🏻
فکرکردی خیلی شاخی ڪه
آبروی مومنی رو میبری ؟ :/
[ اَلْمُؤْمِنُأَعْظَمُحُرْمَةًمِنَاَلْكَعْبَةِ...]
آبرو و حُرمت مومن از حرمت کعبہ بالاتره !
فقط یہ چی بگم ...
حواسمون هست ؟
خدا بیشتر از همہ اَزَمون آتو دارها =)🌿
•••
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
رفقا این شبا دیگه برنمیگرده ها ...
این سحر شاید سحر آخر خیلیامون باشه ...😭
استفاده کنیم ...
شبتون مهدوی
(تو نماز شب هاتون دعامون کنید)
#آدمین_نوشت