عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
یک ماه تمام میهمانت بودیم
یک روز به مهمانی این خانه بیا
🌺عید سعید فطر مبارک🌺
🍃🌸 @khybariha
یا ارحم الراحمین ...
ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه
ورنه گدا مطالبهی آب و نان کند...🙃
#رفقاالتماسدعا✋🏽😻
#حلالموݩڪنید(:
.
.
.
+ چِته؟!
_ مُدتی هَست کِه حِیرانَم و تَدبیری نیست..
+ اِشتباه گُفتی دیگِه!
_ چِرا؟!
+ مُدتی هَست کِه حِیرانی چِرا؟! خُدا هَست!🙃🌿
#الله♥️
| تا تورا دارَم حِیرانی چِرا..؟!🦋 |
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
.
🌱| گمنـآم یعنـے
بهتـریـنِ عاقبـت هـا ...
گمنـآم یعنـے
دورے از محبوبیـت هـا :))♥️
#prof
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
وقتےشماازاینوانطعنهمیخورید
ولاجرمبهگوشهاتاقپناهمیبرید..😔
وباعکسهایماسخنمیگویید
واشڪمیریزید..
بهخداقسماینجاکربلامیشود..💔
وبرایهریڪازغمهایِدلتان
اینجاتمامشهیدانزارمیزنند.....(:
#شهیدسدمجتبیعلمدار!🌱
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
.
. بھ خراسان ببری یا نبری حرفے نیست تو نگیر از منِ دلخستھ رضا گفتن را ..؛ .•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱 @khybari
.
دست و بالم بستھ شد با بستن دربِ حرم ؛
بیقراري هاي بارِ آخرم یادش بخیر!♡
.
.
#پارت_پنجاه_و_نهم🦋 ((تپّهٔ شهدا _مرز خطر)) یک شب که تازه از راه رسیده بود، دور هم جمع شدیم و به
#پارت_شصتم 🦋
((ترکش گلو))
زمانی که بچّه ها از #شناسایی برگشتند، من داخل مقر خواب بودم.
نمیه های شب بود، احساس کردم کسی مرا تکان می دهد.
چشمانم را باز کردم، #محمد_حسین بود.
گفتم : «چیه؟ چی شده؟!»
با دست اشاره کرد که بلند شو.
گفتم: «چرا حرف نمی زنی؟!»
به گلویش اشاره کرد. دیدم ترکشی به گلویش خورده و #مجروح شده است.
دستپاچه شدم، با عجله برخاستم : «کی این طور شدی؟»
با دست اشاره کرد برویم، ماجرا را از همراهانش پرسیدم.
چون بچّه ها خسته بودند، قرار شد محمد حسین و#تخریب_چی را من به بیمارستان منتقل کنم، خود محمّد حسین هم بخاطر رفاقت بسیار زیادی که بین ما بود، ترجیح می داد من او را ببرم.
حالش اصلاً خوب نبود با توجّه به مدّت زمانی که از #مجروح شدنش می گذشت، خون زیادی از بدنش رفته بود. 😥
رنگش پریده بود و من ترسیده بودم بلافاصله او را سوار ماشین کردم و راه افتادم.
داخل ماشین که نشستم توانش را کاملاً از دست داده بود.
وقتی به اسلام آباد رسیدیم و او را به بیمارستان بردم تقریباً بیهوش بود؛ امّا نکتهٔ خیلی عجیب برای من این بود که
وقتی در آن لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد، دیدم لب هایش تکان می خورد.
وقتی خوب دقّت کردم، متوجّه شدم #ذکر می گوید.
قرار شد پس از انجام اقدامات اولیّه محمّد حسین را به بیمارستان دیگری منتقل کنند؛
به همین خاطر،
وجود من در آنجا فایده ای نداشت.
از او خداحافظی کردم و به مقر بازگشتم.
💠نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چـــه کنم حـــرف دگـر یاد نداد استــادم
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha