«هذه المرّة بدأ الألم في عقلي أظن أن قلبي قد تّلف.»
این بار درد در مغزم شروع شد، گمان میکنم قلبم از بين رفته است.
«فکر هایی که توی سرم بود، آنقدر درهموبرهم بود که انگار هیچ فکری توی سرم نبود.»
هزارویكشب.
روئیدی در قلب من
به سان گلکوچکی
که کنار دیوار میروید
همینقدر ناخواسته عاشقت شدم.