#داستان_کودکانه:
🔆🦗ملخک بی ادب🦗🔆
یکی بود یکی نبود ملخک سر به سر خانم قد قدا می گذاشت و دانه جوجه ها را می برد و می خورد قد قدا می ترسید که جوجه هایش گرسنه بمانند. روز اول که قدقدا خانم، ملخک را سر سفره غذایش دید گفت: یک دانه گندم بردارو ببر. قابلی ندارد.
ملخک یکی خورد و یکی برد تشکر هم نکرد.
روز دوم قدقدا خانم گفت: امروز هم مهمان ما باش،ولی تو که خوب می پری چرا نمی روی از مزرعه گندم برداری؟ روز سوم قدقدا به ملخک گفت: نه دیگه این دانه ها غذا برای جوجه کوجولو من است نمی ذارم هر روز بیای و دانه ببری و جوجه کوچولوها گرسنه بمونند. اما باز هم ملخک گوش نکرد و رفت سراغ جوجه ها وخواست دانه برداره که خانم قدقدا پرید که ملخک را بگیرد.
اما ملخک جستی زدو پرید روی دیوار و فرار کرد.
خانم قدقدا گفت:یه بار جستی ملخک...
فردا صبح باز هم ملخک چند بار آمد و دانه ها را برداشت و جستی زد و رفتقدقدا هم کاری نتوانست بکند ملخک به خانم قدقدامی خندید .
قدقدا خانم به او گفت؟ دو بار جستی ملخک...
قدقدا خانم نشست و نقشه ای کشید . روز بعد رفت و پشت یک جعبه قایم شد ،ملخک که دیدخبری از قدقدا نیست با خیال راحت راحت آمد و کنار جوجه ها مشغول خوردن شد. یک مرتبه قدقدا خانم پرید و ملخک را به نوکش گرفت ملخک هر چه دست و پا زد نتوانست خودش را نجات بدهد. قدقدا خانم ملخک را انداخت تو ظرف آب و گفت؟":حالا حسابی دست و پا بزن تا بفهمی کارت اشتباه بوده جوجه ها دانه ها را خوردند و کنار سطل آب رفتند و ملخک را نگاه کردند. بعد دست و پایش را گرفتند و از آب بیرون کشیدند.
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
🍃پسر شجاع
در روزگاران کهن، راهزنان در گوشهی راهها به منظور سرقت افراد کمین میکردند و آنها را به عنوان برده در بازارهای برده فروشی میفروختند.
یک روز، پیرمردی فقیر توسط راهزنان دزدیده شد. رهبر راهزنان به پیرمرد گفت:
"اگر نمی خواهی که تو را در بازار بردگان بفروشیم تو باید برای ما صد سکهی طلا بیاوری و تنها در این صورت است که تو را رها میسازیم. "
پیرمرد نامه ای به خانواده اش نوشت:
"من میدانم که شما به اندازه کافی پول ندارید که مرا آزاد سازید. من این نامه را برای شما مینویسم تا شما بفهمید که چه بر سر من آمده است. "
پیرمرد پسری شجاع با قلبی مهربان داشت. وقتی که او نامهی پدرش را دریافت کرد به نزد راهزنان رفت و گفت:
"اوه، سرور من، من میدانم که شما پدرم را مادامی که پول را به شما ندهم آزاد نمی کنید و من هم از شما این درخواست را نمی کنم. اما شما میبینید که او پیرمردی فقیر و ضعیف است. اگر شما او را بفروشید هیچ وقت پول خوبی به دست نمی آورید. مرا به جای او بگیرید و بفروشید. بدین ترتیب پول بیشتری به دست خواهید آورد.
راهزنان از این پیشنهاد خوششان آمد. اما گفتند که باید ابتدا از رهبرشان اجازه بگیرند. رهبرشان آنچه را شنیده بود نمی توانست باور کند. او به پسر شجاع با تحسین نگاه کرد و گفت:
"پس هنوز هم پسران شجاعی بر روی زمین هستند. چقدر عجیب! من حاضرم خود را قربانی کنم تا این چنین پسر شجاعی را داشته باشم. بیا، من زندگی پدرت را به خاطر تو میبخشم. تو و پدرت هر دو آزادید. "
پیرمرد و پسرِ شجاعش هر دو به خانه بازگشتند و از نتیجهی حادثه بسیارخوشحال بودند.
🍃این داستان یادآور حدیثی از پیامبر است: فرزند نمی تواند حقی که پدرش بر گردنش دارد را ادا کند. تنها مگر او پدرش را اسیری بیابد و آزادش کند و در این صورت حقش را به طور کامل ادا کرده است. "
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
🐕🌳 شغال کوچولو کجایی؟ 🌳🐕
یکی بود، یکی نبود. شغال کوچولویی بود که در یک جنگل زندگی می کرد. او هر روز به آبگیر می رفت، کمی آب می نوشید و از آبگیر ماهی می گرفت و می خورد.
یک روز عصر، وقتی شغال کوچولو به آبگیر رفت، فلامینگو را دید. شغال کوچولو بعضی وقت ها او را می دید و با هم سلام و علیک داشتند.
فلامینگو کمی عجول بود. ماهی ها را چند تا چند تا می گرفت و قورت می داد. آن روز هم وقتی شغال کوچولو او را دید، فلامینگو سه تا ماهی را یک جا قورت داده بود. داشت خفه می شد. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و با صدای گرفته ای کمک می خواست.
شغال کوچولو گفت: «تو چرا این طوری غذا می خوری؟ چند بار به تو گفتم ماهی ها را یکی یکی بخور؟!»
بعد با عجله رفت و چوبی پیدا کرد. آن را توی دهان فلامینگو فرو کرد. چوب را آن قدر فشار داد تا ماهی ها پایین رفتند و راه گلوی فلامینگو باز شد.
فلامینگو نفس راحتی کشید و گفت: «وای ... داشتم می مردم!»
شغال گفت: «از بس که لقمه های بزرگ بر می داری! اینکه وضع غذا خوردن نیست.»
فلامینگو از شغال تشکر کرد و پرواز کرد و رفت. از آن روز فلامینگو و شغال با هم دوست شدند، آن ها هر روز به آب گیر می رفتند. مدتی با هم حرف می زدند و ماهی می خوردند. فلامینگو هم دیگر ماهی ها را یکی یکی می خورد.
یک روز شغال کوچولو به آب گیر نیامد. فردا و پس فردا هم پیدایش نشد. چهار روز گذشت و خبری از شغال کوچولو نشد. فلامینگو با خود گفت: «چی شده؟ چرا شغال کوچولو به آب گیر نمی آید؟ باید بروم و پیدایش کنم.»
بعد رفت و از این و آن نشانی لانه شغال کوچولو را پرسید. پرسان پرسان لانه اش را پیدا کرد. جلوی لانه رفت و شغال کوچولو را صدا زد. او بیرون آمد و از دیدن فلامینگو خوشحال شد.
فلامینگو پرسید: «شغال جان چطوری؟ چرا دیگر به آب گیر نمی آیی؟ دلم برایت تنگ شده.»
شغال کوچولو گفت: «نمی توانم بیایم. مادرم مریض است. از او مراقبت می کنم.»
فلامینگو داخل لانه شد. خانم شغاله گوشه ای دراز کشیده بود. ضعیف و لاغر بود.
فلامینگو مدتی آنجا ماند و بعد خداحافظی کرد و رفت. با خود گفت: «مادر شغال کوچولو که مریض است. خودش هم مجبور است پیش مادرش بماند و از او پرستاری کند. پس چطوری غذا پیدا می کنند؟»
فردای آن روز فلامینگو باز به لانه شغال کوچولو رفت. وقتی شغال کوچولو از لانه بیرون آمد، دید فلامینگو چند تا ماهی چاق و چله برای او و مادرش آورده است. شغال کوچولو از او تشکر کرد و گفت: راضی به زحمتت نبودم فلامینگو جان! نوک و بالت درد نکند.»
از آن روز به بعد، فلامینگو هر روز به لانه شغال کوچولو می رفت. برای او و مادرش ماهی می برد و مدتی آنجا می نشست.
بالاخره خانم شغاله حالش خوب شد و شغال کوچولو دوباره توانست به آب گیر برود. شغال کوچولو، فلامینگو را بهترین دوستش می داند. فلامینگو هم همین طور.
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
🐻🐻 خرس کوچولو و زنبورهای عسل🐝🐝
خرس کوچولو از خواب بيدار شد. دلش مي خواست براي صبحانه يک دل سير عسل بخورد. به طرف کندوي زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوز خواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتي به کندوي عسل رسيد بياجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و يک انگشت عسل برداشت. زنبورها از اين کار خرس کوچولو عصباني شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نيش زدن.
خرس کوچولوي بيچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شيرجه زد توي آب . اين طوري زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند.
خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصميم گرفت ديگر سراغ عسل نرود. اما دو روز بعد اتفاق ديگري افتاد .وقتي خرس کوچولو کنار درختي نشسته بود، ناگهان سرو صداهاي زيادي از سمت کندوها شنيد. خرس کوچولو جلوتر رفت و ديد کندوي زنبورهاي عسل آتش گرفته است. خرس کوچولو با ديدن اين صحنه بدون معطلي به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و براي نجات زنبورها برد. خرس کوچولو خيلي زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانهاش برگشت.
زنبورها بعد از اين اتفاق تازه متوجه شدند که چه اشتباهي کردهاند. آنها حالا حسابي شرمنده شده بودند. دلشان مي خواست بروند و از خرس کوچولو تشکر کنند اما به خاطر کار بدي که قبلاً کرده بودند خجالت ميکشيدند. زنبورها تصميم گرفتند هر طوري شده از خرس کوچولو تشکر کنند.
به خاطر همين يک ظرف بزرگ از عسل برداشتند و براي خرس کوچولو بردند. اما چون از او خجالت ميکشيدند ظرف عسل را پشت در خانهاش گذاشتند و روي آن نوشتند لطفاً ما زنبورها را ببخشيد.
خرس کوچولو وقتي در را باز کرد يک ظرف عسل خوشمزه پيدا کرد و خوشحال شد.
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
✏️مداد نق نقو✏️
یک مداد بود نق نقو، هر وقت مشق می نوشت می گفت: « وای چه قدر بنویسم. خسته شدم. از بس نوشتم، کمرم درد گرفت. » یک وقت هم می گفت: « چرا بنویسم نوکم کوچولو می شود. » مداد هر روز برای نوشتن یک نقی می زد و از نوشتن فرار می کرد. یک روز از توی دهان خانم جامدادی پرید بیرون. قل خورد و رفت گوشه ی میز گفت: « آخیش راحت شدم من که دیگر نمی نویسم. حالا هر کاری که دلم بخواهد می کنم. » بعد هم رفت و قل خورد از این سر میز و تا آن سر میز و غش غش خندید. فکر کرد که با کی بازی کند، که یک دفعه صدای مداد رنگی را شنید. قل خورد و رفت جلو و گفت: « منم بازی، منم بازی. »
مداد رنگی ها با تعجب به مداد نق نقو نگاه کردند و گفتند: « ما که بازی نمی کنیم، ما فقط داریم توی دفتر نقاشی می کشیم. » مداد نق نقو گفت: « خب منم نقاشی کنم. » مداد رنگی ها گفتند: « تو که مداد رنگی نیستی زود برو ما کار داریم. » بعد هم خندیدند و نقاشی کردند. مداد نق نقو توی دلش ناراحت شد. اما به روی خودش نیاورد و قل خورد و از پیش آن ها رفت آن سر میز.
آن سر میز، پاک کن داشت با مداد تراش حرف می زد. پاک کن را که دید خوش حال شد و گفت: « آهای پاک کن می آیی با هم بازی کنیم؟ »
پاک کن گفت: « چی بازی؟ » مداد نق نقو گفت: « من خط می کشم، تو روی خط ها راه برو. » پاک کن گفت: « باشه اما اگر من روی خط راه بروم که همه را پاک می کنم. » مداد باز هم نارحت شد. هیچی نگفت. مدادتراش که ایستاده بود و به حرف آن ها گوش می کرد، بلند گفت: « مداد جان، وایستا خودم با تو بازی می کنم. »
مداد قل خورد پیش مداد تراش. گفت: « راست می گویی با من بازی می کنی؟ » مداد تراش کفت: « معلومه که بازی می کنم. اما اول بگذار یک کم تو را بتراشم تا نوکت تیز شود بعد هم می آیم و با تو بازی می کنم. » مداد نق نقو تا این را شنید جیغی کشید و قل خورد، فرار کرد و رفت پیش جا مدادی قایم شد. مداد نق نقو قلبش تند تند می زد خیلی ترسیده بود همان جا نشست و زار زار گریه کرد. خانم جامدادی که همه چیز را دیده بود گفت: « عزیزم گریه نکن. » مداد گفت: « منو ببخش، من بی اجازه رفتم بیرون. » خانم جامدادی لبحندی زد و گفت: « بدو که دفتر کوچولو منتظر تو است. »
مداد نق نقو از آن به بعد هیچ وقت نق نزد.
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
🐒ماجرای گوریل اخمو
یکی بود یکی نبود
در جنگلی بزرگ و زیبا گوریل بزرگی بود که روی درخت تومنددرختی قدیمی کنارچشمه زندگی میکرد.
گوریل تنهای تنها بود.هیچ دوستی نداشت.
همەی حیوانات جرات نزدیک شدن بە اورا نداشتند، چون همیشە اخمو ، ساکت و گوشه گیر بود.
او گاهی ازروی درخت پایین می امد ودر رودخانه خودش را می شست، اما
هروقت فیل و گوزن گوریل را میدین
با هم پچ پچ میکردند.
گوریل هم سریع خودش و میشست و میرفت بالای درخت و ازشاخەای آویزون میشد.
در جنگل میمونها درحال بازی کردندبودند
صدای جیغ و خندەی آنهادر جنگل می پیچید
قهوه ای سگ نگهبان که در زیر درخت لونه در حال مراقبت از آنها بود.
یک روز قهوه ای به فیل و گوزن وحیوانات جنگل گفت :
شما همگی با هم دوست هستید ،چرا شما با گوریل بازی نمی کنید واز اون دوری میکنید فیل گوشهای پهنش را تکان داد و گفت : چون گوریل قیافەی وحشتناکی دارە ،ترسناکه قهوه ای سرش رو تکون داد و گفت: از روی قیافە قضاوت نکنید
اما حیوانات جنگل: راضی نشدند با گوریل دوست شوند.
گوریل تنها به میموناها نگاه میکرد و غصه میخورد گوریل مدتی بود حالش خوب نبود احساس ضعف می کرد.
یک روز صبح که از خواب بیدارشد احساس گرسنگی کرد. تصمیم گرفت برود و نارگیلی پیدا کند وبخورداما سرش گیج رفت افتاد نتونست بلند شود. همانجا دراز کشید.
دوروزی بود کە هیچ حیوانی او را ندیدە بود.
قهوه ای نگران گوریل بود چون که متوجه غیبتش شدە بود کلاغ رو صدا زد شاید او خبری از گوریل داشتە باشدو
کلاغ قار قار کنان گفت: که گوریل دوروزه به غار رفته و بیرون نیومده.
قهوه ای با چند تا از حیوانات به غار رفتن و گوریل را صدا زدن جوابی نشنیدن.
حالا دیگر همەی حیوانات نگران حال گوریل بودند به درون غار رفتن
دیدن گوریل افتاده و مریض شده
خبر به گوش حیوانات رسید.
فیل نارگیل برد و گوزن هم موز و هر کدوم از حیوانات میوه چیدن و با هم به دیدن گوریل رفتن گوریل خجالت کشیده بود
اون تا بحال دوستی نداشت ولی از دیدن حیوانات خوشحال شد و ازشون تشکر کرد
قهوه ای هم چند روزی کنار گوریل موند تا اون خوب بشه گوریل دیگه دوستان زیادی پیدا کرده بود وفتی که خوب شد با قهوه ای به جنگل رفت از اون به بعد با هم بازی میکردن و اگر مشگلی داشتن با کمک هم حل میکردن.
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
🌿🐒خانواده میمون ها🐒🌿
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند. یک روز میمون کوچولویی تک و تنها به جنگل سبز آمد.او هیچ کس را نداشت. پدر و مادرش را آدم ها شکارکرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آنها فرار کرده بود. او ناراحت و غمگین در جنگل راه می رفت و می دید که بچه های حیوانات در کنار پدر و مادرهایشان هستند و همه با هم زندگی می کنند.
میمون کوچولو خیلی غصه می خورد و با خودش می گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. او زیر درختی نشست وسه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می کردند و پدر و مادرشان مواظب آنها بودند. میمون کوچولو با چشم های پر اشک به آنها نگاه می کرد. مادر میمون ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: «میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟».
میمون کوچولو جواب داد: «آخه بابا و مامانم را آدم ها گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام!» خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: «این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه مان بیارم تا با بچه های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟» آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: «بله من موافقم.» و به میمون کوچولو گفت: «تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم. تو هم می شی بچه ی ما. اون وقت ما یه خانواده ی شش نفری می شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان». میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: «چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می کنم و عضو خانواده ی شما می شم. » سه تا بچه میمون هم خوشحال شدند.
آنها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آنها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند خواهر کوچولو به خونه ی خودت خوش اومدی.
از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادرها و پدر و مادر جدیدش زندگی می کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او بر گردند.
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🐍مــار دزد
روزی روزگاری یک دزد از مارگیری مارش را که درون کیسهای بود ربود و از روی نادانی فکر میکرد درون کیسه پر است از سکههای طلا و نقره. دزد وقتی حسابی از مارگیر دور شد و مطمئن شد مارگیر او را تعقیب نمیکند زود در کیسه را باز کرد تا به طلا و جواهری که فکر میکرد درون کیسه است برسد که ناگهان مار سمی بزرگی از درون کیسه بیرون آمد و دزد را نیش زد و فرار کرد و رفت. دزد بینوا از درد به خود میپیچید و آن قدر درد کشید و فریاد زد که جان به جان آفرین تسلیم کرد.
مارگیر که به دنبال دزد رفته بود، دید کیسهاش خالی بر روی زمین افتاده و دزدِ کیسهاش هم کنار آن مرده است. مارگیر با خود گفت:
«به تلافی کار زشتش مارم درسی به او داد که فراموش نکند. من خیال میکردم که با از دست دادن مارم زیان دیدهام و از خدا میخواستم تا دزد مارم را پیدا کنم و مار را از او بگیرم. خدایا شکرت که دعایم را اجابت نکردی و باعث شدی من از زخم مار دور بمانم بیخود نیست که از قدیم :گفته اند عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
مارگیر از آن به بعد از کار مارگیری دست برداشت و به کار دیگری مشغول شد.
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
🔆🌿 مامانفیلی و دفتر خاطرات کودکی🌿🔆
در یک بعدازظهر تابستانی، نینیفیلها، در اتاق کوچکشان نشسته بودند و حوصلهشان سر رفته بود. هر کدام پیشنهادی میدادند تا سرگرم شوند، اما فایدهای نداشت.
مامانفیلی، از سکوت نینیها تعجب کرد و از آنها پرسید: «چهقدر ساکتید؟ نینیهای بازیگوش من، همیشه، در حال بازی و خنده هستند. چرا اینقدر بیحوصله شدهاید؟»
یکی از نینیها گفت: «ما هر بازی که بلد بودیم، انجام دادیم و دیگه حوصله اون بازیهای تکراری رو نداریم. شما نمیدونید ما چی کار کنیم؟»
مامانفیلی لبخندی زد و گفت: «خب، راستش، من نمیدونم شما چه بازیهایی رو انجام دادین، اما خودم که کوچولو بودم، یه بار، همینطوری، حوصلهام سر رفت و با برادرم، یه فکر جالب کردیم.
ما شروع کردیم به نوشتن خاطرات جالب و خندهدارمون و در پایان روز، اونها رو خوندیم و کلی خندیدیم. هنوز اون دفتر رو دارم. شما هم دوست دارید این کار رو بکنید؟» چشمای نینیها برق زد. از پیشنهاد مامانفیلی، خیلی خوششان آمد و هر کدوم رفتند تا یه خاطره جالب و بامزه بنویسند.
نزدیک غروب، نینیها، خاطراتشون رو آماده کردند و رفتند سراغ مامانفیلی، اما اول، از مامانفیلی خواستند تا یکی از خاطرات کودکیاش را برای آنها بخواند. همان موقع، بابافیلی هم به جمع آنها اضافه شد و آنها شروع کردند به خواندن خاطرات بامزه و کلی با هم خندیدند.
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
🎈🎂 کوشا و بهترین هدیه تولد🎂🎈
کوشا کوچولو جشن تولد را خیلی دوست داشت. کوشا می دانست چند روز دیگر تولد او است برای همین تصمیم گرفت که به پدر و مادرش کمک کند.
آن روز پدر وقتی از راه رسید چند عدد بادکنک را روی میز قرار داد و از مادر کوشا خواست تا برای مراسم کوشا آنها را باد کند. کوشا می دانست سر مادرش خیلی شلوغ است و او باید تمام کارهای مربوط به جشن تولد را انجام دهد، به همین خاطر از مادر اجازه گرفت تا بادکنک ها را باد کند. وقتی پدر و مادر کوشا برای خرید از خانه بیرون رفتند، کوشا به سرعت شروع به مرتب کردن خانه کرد.
او می خواست برای تشکر از زحمات پدر و مادرش به آنها کمک کند. کوشا می دانست که جشن تولد یعنی این که او یک سال بزرگتر شده است و هر کس که بزرگتر می شود باید رفتار بهتری با اطرافیانش داشته باشد. وقتی پدر و مادر کوشا به خانه برگشتند متوجه شدند خانه تمیز و مرتب شده است و بادکنک ها گوشه ای کنار هم چیده شده اند.
دوستان کوشا کوچولو یکی یکی از راه رسیدند و هر کدام برای کوشا یک هدیه آوردند. کوشا بعد از این که شمع روی کیک را فوت کرد، هدیه هایش را باز کرد و با خوشحالی از همه تشکر کرد. بعد از تمام شدن مراسم جشن تولد، وقتی تمام مهمان ها خانه کوشا را ترک کرده و به خانه خود رفتند، کوشا با این که خسته بود، به مادر و پدرش در جمع کردن بشقاب ها و ظرف میوه، لیوان شربت و همه چیزهای دیگر کمک کرد. او با دقت تمام هدیه هایش را در کمد خود قرار داد.
آن شب کوشا قبل از این که به خواب برود، با خودش احساس کرد، چقدر خوب است بچه ها همین طور که بزرگ می شوند، کارهای خوب و بزرگ هم انجام دهند. کارهایی که هم باعث خوشحالی خودشان و هم باعث شادمانی اطرافیانشان می شود.
از آن شب به بعد بود که کوشا تصمیم گرفت هر روز یک کار خوب انجام دهد و شب ها قبل از خواب، با به یاد آوردن آن احساس خوشحالی کند. کوشا می دانست هر کار خوب یک ستاره می شود که در آسمان به او چشمک خواهد زد.
شما تا حالا چندتا کار خوب انجام دادی؟
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
🌸زبالههای بازیافتی
همهچیز بههمریخته بود. قوطیهای خالی کنسرو، شیشههای نوشابه، تکههای کاغذ و مقوا و روزنامه، پاکتهای شیر، اسباببازیهای شکستهی پلاستیکی و هزاران هزار وسیلهی شکسته و خرابشده که دیگر هیچ استفادهای نداشتند رویهم تلنبار شده بودند. یکتکه شیشهی قرمزرنگ هم که قبلاً یک لیوان خوشرنگ بود، وسط اینهمه زباله به اینطرف و آنطرف میافتاد. دل کوچک شیشه پر از غم بود. یاد روزهایی افتاده بود که لیوان یک دختر کوچولوی دوستداشتنی بود. دختر کوچولو فقط توی لیوان قرمزش آب میخورد. اما یک روز لیوان از دستش افتاد و شکست و مادر آن را داخل کیسهی زبالههای خشک انداخت و برای دخترش یک لیوان جدید خرید. حالا لیوان شکسته وسط بقیه زبالهها بود و نمیدانست چه اتفاقی برایش میافتد. دور و برش را نگاه کرد و دید یک بشقاب شیشهای شکستهی قرمز هم آنجاست. اما او خیلی خوشحال بود و خودش را روی زبالهها سُر میداد. بشقاب تا لیوان را دید فریاد کوچکی زد و او را صدا کرد. لیوان خودش را به بشقاب رساند و گفت: «چرا انقدر خوشحالی؟ اصلاً میدانی چه اتفاقی قرار است برای ما بیفتد؟» بشقاب گفت: «معلوم که خوشحالم! برای اینکه قرار است ما را بازیافت کنند.
یعنی قرار است ما را تغییر دهند و از ما چیزهای جدید بسازند. اینجا ماهایی را که از یک جنس هستیم جدا میکنند. مثلاً قوطیهای فلزی یا هر چیزی را که فلزی باشد، به کمک آهنرباهای بزرگ جدا میکنند، یا کاغذها و مقواها را از پلاستیکها جدا میکنند. ما هم که شیشهای هستیم از بقیه جدا میشویم. البته ما از پلاستیکها خیلی خوشبختتریم چون آنها بعد از بازیافت دیگر مثل اول درخشان و خوشرنگ نمیشوند. میدانی آدمها با این کار در مقدار زیادی انرژی صرفهجویی میکنند و دوباره از موادی که دارند استفاده میکنند. خبر بهتر اینکه من و تو باهم بازیافت میشویم چون شیشههای همرنگ را جدا میکنند و باهم بازیافت میکنند. چون شیشهها رنگشان بعد از بازیافت مثل قبلشان میماند». لیوان با شنیدن حرفهای بشقاب دیگر ناراحت نبود. چون میدانست بازهم چیز جدیدی از او ساخته میشود و قرار است جایی دیگر از او استفاده شود. و از همه مهمتر خوشحال بود که مادر دختر کوچولو او را در کیسهی زبالههای خشک انداخته تا بتواند بازیافت شود. فوری دست بشقاب را گرفت و شروع به سرخوردن کرد.
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
در زمان قدیم دهکده ای🏘🏡 بود که بیشترین محصول گندم 🌾🌾را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها 👨🏫مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای🏘🏡 دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟
زرنگ ترین شاگرد🧑 کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.
معلم 👨🏫قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.
آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.
همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ🧑 گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع 🌾🌾🌾پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.
این بار معلم👨🏫 شاگرد معمولی👦 را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه🌾🌾 را برایشان شرح داد.
اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها🌾🌾 از بین رفت.
همه با تعجب از معلم👨🏫 سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم👨🏫 گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد👦 معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
🌳 پیر مرد و درخت گردو
در روزگاران قدیم یک روز که انوشیروان سوار بر اسب به همراه سربازانش به شکار رفته بود در راه پیرمرد روستایی را دید که مشغول کاشتن دانه بود.
روبه او کرد و گفت: پیر مرد چه کار می کنی؟ پیرمرد جواب داد: مشغول کاشتن دانه گردو هستم...
.انوشیروان خندید و گفت: چند سال داری؟ او جواب داد: 90 سال.
انوشیروان گفت: مگر نمی دانی درخت گردو 10 سال طول می کشد تا بار دهد پیرمرد خندید و گفت: بله می دانم، دیگران کاشتن و ماخوردیم، ما می کاریم تا دیگران و بچه ها و نوه هایم بخورند.
انوشیروان از جواب حکیمانه پیرمرد خوشش آمد و دستور داد هزار دینار به او انعام بدهند پیرمرد هزار دینار را گرفت و گفت: ای بزرگوار هیچکس زودتر از من سود این درخت را نمی خورد، انوشیروان پرسید: چگونه؟
پیرمرد جواب داد:اگرمن تخم گردورانمی کاشتم و شما هم از اینجا گذر نمی کردید و بایکدیگر صحبت نمی کردیم من این هزار دینار را از کجا می یافتم؟در واقع سود این درخت پیشاپیش به من رسیده است.
انوشیروان که از حرفهای پیرمرد دانا خوشش آمده بود دستور داد دو هزار دیناردیگر هم به او هدیه بدهند و از آنجا رفت.
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
🐾🌳دوستی گوزن و زرافه🌳🐾
سر ظهر بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند. فیل گفت این قفس خالی برای کیه؟ گوزن گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه . چون قفسش از قفس من بزرگتره.
خرس گفت هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: چقدر حرف می زنید. ساکت باشید بگذارید یک ساعت بخوابم. از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند.
ناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن. اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن. زرافه وارد قفس خالی شد. نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت.
فیل از دیدن زرافه خوشحال شد. چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه.
اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه.
گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد. اما گاهی وقتها مجبور می شد با زرافه حرف بزنه. گاهی وقتها از غذای زرافه می خورد و گاهی وقتها تو قفس زرافه می رفت و با او بازی می کرد...
گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید با زرافه دوست شده. اون بعدها متوجه شد اگر حسادت نداشته باشه، با هر کسی می تونه دوست بشه. حتی اگه از اون قشنگتر و بزرگتر باشن.
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
در زمان قدیم دهکده ای🏘🏡 بود که بیشترین محصول گندم 🌾🌾را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها 👨🏫مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای🏘🏡 دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟
زرنگ ترین شاگرد🧑 کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.
معلم 👨🏫قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.
آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.
همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ🧑 گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع 🌾🌾🌾پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.
این بار معلم👨🏫 شاگرد معمولی👦 را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه🌾🌾 را برایشان شرح داد.
اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها🌾🌾 از بین رفت.
همه با تعجب از معلم👨🏫 سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم👨🏫 گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد👦 معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
✨سیاره عجیب غریب سرد و تاریک✨
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز یک سفینه در آسمان می چرخید که زمین را دید. سفینه، از سیاره یخی میآمد. جایی که نه سبزه 🌱داشت و نه دریا.🌊 زمین روشن بود. زیبا بود. سفینه کمی دور زمین چرخید. همین موقع گرمای خورشید 🌞را احساس کرد. به طرف خورشید رفت. او هیچوقت نزدیک سیاره یخی، خورشید ندیده بود. خورشید🌞 گرم و پر نور بود. سیاره یخی همیشه سرد و تاریک بود. سفینه تصمیم گرفت خورشید را با خودش ببرد و نزدیک سیاره یخی🪐 بگذارد، اینطوری سیاره یخی، هم گرم میشد، هم روشن.
سفینه یک تور فضایی را بر سر خورشید انداخت و خورشید را با خودش کشید و برد به طرف سیاره یخی. خورشید 🌞توی تور فضایی تاب می خورد و در آسمان بالا و پایین میرفت و دنبال سفینه کشیده میشد. کمی بعد سفینه و خورشید به سیاره یخی رسیدند. سفینه، تور فضایی را رها کرد و خورشید 🌞به سیاره یخی سلام کرد. هنوز چند لحظه نگذشته بود که سیاره یخی 🪐شر شر آب شد و قطره قطره چکیده در آسمان.
سفینه که خیلی ترسیده بود با عجله به طرف خورشید رفت. تور فضایی را بر سر خورشید انداخت و او را دوباره به طرف زمین برد. اگر سفینه کمی دیرتر خورشید را از سیاره یخی دور میکرد، چیزی از سیاره یخی 🪐باقی نمیماند. خورشید دوباره توی تور فضایی تاب خورد و تاب خورد و برگشت پیش زمین با دیدن خورشید🌞 دوباره روشن شد. دوباره گرم شد و چرخید و چرخید.
سفینه با سرعت به طرف سیاره یخی 🪐برگشت و دیگر هیچ وقت به سراغ خورشید نیامد. خورشید 🌞هم هیچ وقت این سفر عجیب را فراموش نکرد!
@kodakan_city
#داستان_کودکانه
🔆🌿 مامانفیلی و دفتر خاطرات کودکی🌿🔆
در یک بعدازظهر تابستانی، نینیفیلها، در اتاق کوچکشان نشسته بودند و حوصلهشان سر رفته بود. هر کدام پیشنهادی میدادند تا سرگرم شوند، اما فایدهای نداشت.
مامانفیلی، از سکوت نینیها تعجب کرد و از آنها پرسید: «چهقدر ساکتید؟ نینیهای بازیگوش من، همیشه، در حال بازی و خنده هستند. چرا اینقدر بیحوصله شدهاید؟»
یکی از نینیها گفت: «ما هر بازی که بلد بودیم، انجام دادیم و دیگه حوصله اون بازیهای تکراری رو نداریم. شما نمیدونید ما چی کار کنیم؟»
مامانفیلی لبخندی زد و گفت: «خب، راستش، من نمیدونم شما چه بازیهایی رو انجام دادین، اما خودم که کوچولو بودم، یه بار، همینطوری، حوصلهام سر رفت و با برادرم، یه فکر جالب کردیم.
ما شروع کردیم به نوشتن خاطرات جالب و خندهدارمون و در پایان روز، اونها رو خوندیم و کلی خندیدیم. هنوز اون دفتر رو دارم. شما هم دوست دارید این کار رو بکنید؟» چشمای نینیها برق زد. از پیشنهاد مامانفیلی، خیلی خوششان آمد و هر کدوم رفتند تا یه خاطره جالب و بامزه بنویسند.
نزدیک غروب، نینیها، خاطراتشون رو آماده کردند و رفتند سراغ مامانفیلی، اما اول، از مامانفیلی خواستند تا یکی از خاطرات کودکیاش را برای آنها بخواند. همان موقع، بابافیلی هم به جمع آنها اضافه شد و آنها شروع کردند به خواندن خاطرات بامزه و کلی با هم خندیدند.
@kodakan_city