#داستان_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🐍مــار دزد
روزی روزگاری یک دزد از مارگیری مارش را که درون کیسهای بود ربود و از روی نادانی فکر میکرد درون کیسه پر است از سکههای طلا و نقره. دزد وقتی حسابی از مارگیر دور شد و مطمئن شد مارگیر او را تعقیب نمیکند زود در کیسه را باز کرد تا به طلا و جواهری که فکر میکرد درون کیسه است برسد که ناگهان مار سمی بزرگی از درون کیسه بیرون آمد و دزد را نیش زد و فرار کرد و رفت. دزد بینوا از درد به خود میپیچید و آن قدر درد کشید و فریاد زد که جان به جان آفرین تسلیم کرد.
مارگیر که به دنبال دزد رفته بود، دید کیسهاش خالی بر روی زمین افتاده و دزدِ کیسهاش هم کنار آن مرده است. مارگیر با خود گفت:
«به تلافی کار زشتش مارم درسی به او داد که فراموش نکند. من خیال میکردم که با از دست دادن مارم زیان دیدهام و از خدا میخواستم تا دزد مارم را پیدا کنم و مار را از او بگیرم. خدایا شکرت که دعایم را اجابت نکردی و باعث شدی من از زخم مار دور بمانم بیخود نیست که از قدیم :گفته اند عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
مارگیر از آن به بعد از کار مارگیری دست برداشت و به کار دیگری مشغول شد.
@kodakan_city
#قصه_های_مثنوی
دوستی موش🐭 و قورباغه 🐸
موشي و قورباغهاي در كنار جوي آبي باهم زندگي ميكردند. روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم ميخواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو بيشتر زندگيات را توي آب ميگذراني و من نميتوانم با تو به داخل آب بيايم. قورباغه وقتي اصرار دوست خود را ديد قبول كرد كه نخي پيدا كنند و يك سر نخ را به پاي موش ببندند و سر ديگر را به پاي قورباغه تا وقتي كه بخواهند همديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر كنند. روزي موش به كنار جوي آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را براي ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغي از بالا در يك چشم به هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخي كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود. وقتي مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب ميپرسيدند عجب كلاغ حيلهگري! چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پاي موش را به پاي قورباغه بسته؟!! قورباغه كه ميان آسمان و زمين آويزان بود فرياد ميزد اين است سزاي دوستي با مردم نا اهل
@kodakan_city